دو ساله السطنه
امروز آخرین پادشاه فامیل به خانه ی ما جلوس فرمودند اول غریبی می کرد زیاد تحویل نمی گرفت در آغوش مامانش با ما قایم باشک بازی می کرد چشم ابرو می انداخت حتی آن قدر خودمانی می شد که از دور شوهر خاله بزرگ را با آن همه جبروت با اسم صدا زد گفتن ندارد ولی یکی از سرگرمی های عالیجناب این بود که کیف خاله را بهم ریخت آخ آخ یاد خودم افتادم هم سن پادشاه بودم من هم مثل علاحضرت علاقه ی خاصی به کیف خاله داشتم حقیقتا آن قدر مارکو پلو بازی در می آوردم تا دست آخر از کیف خاله آدامس شیک کشف کنم متاسفانه گاهی موقع عملیات مچم را می گرفتند
خودم هم تویش ماندم خیلی صبوری خرج دادم تا پادشاه افتخار دادند با هم بازی کنیم راستش ارتباط با کودک دو ساله یکی از سخت ترین کارهای دنیاست چون زبان بسته بودنشان ارتباط را عجیب غریب می کند
قبل از سر رسیدن پادشاه حسابی لوازم خطرناک را قایم کردیم ولی پادشاه برای به خطر انداختن خودش روش های تن توی گور لرز کنی داشت می خواستم دستش را بشورم نمی دانم از کجا چاقو را برداشت مثل یک شوالیه چاقو را توی هوا تکان داد ممکن بود یا من را شهید کند یا خودش را
خیلی صحنه ی وحشتناکی بود خوشبختانه از خیر چاقو گذاشت ولی حسابی خیسم کرد
توی یک ظرف ماهی مصنوعی گذاشتم و آب ریختم که بازی کند ولی موش آب کشیده شد بعد هم صندلی بازی کردیم روی صندلی چرخ دار نشاندمش انگار که تخت متحرک باشد گرداندنمش وقتی داشت با اتو بازی می کرد میمون عروسکی را از سیم آویزان کردم و برایش شعر خواندم: اگر می خواهی مرا بندازی توی بغل جناب ... بندازی
فقط این وسط یک ایراد کوچول موچول داشتم یکی دو باری زیادی بکن نکن کردم
پی نوشت:
درد می کشم وقتی گاهی مثل امروز حسابی مشغول هستم ولی باید انکارش کنم وقتی کسانی که به من محبت دارند از این وضع گاه به گاهم باید بی خبر بگذارم بی هوا ابراز محبت کنند ولی توی ذوقشان بخورد
من بی توجه نیستم فقط این روزها بیشتر از آنچه که فکرش را کنند درگیر هستم با این حال تمام تلاشم را می کنم جواب لطفشان را بدهم ولی گاهی نمی شود آن گونه که از من توقع دارند
- ۰۱/۰۳/۲۹