موشک پرانی در جوار سنگین و رنگین اساتید
امروز سر کلاس شعر کودک و نوجوان به قول استاد مهمان داشتیم آن هم چه مهمانی بچه ی درونگرا و خیالبافی به اسم رادوین که به گفته ی خودش پنج سالش بود حالا بگذریم که مادرش گفت سه سال
از آن کوچولو های مامان دوست بامزه شاید باورتان نشود حالا چرا آمده بود به دانشگاه خوب سوال ندارد برای درک جهان کودکانه اشعار به یک منتقد کودک نیاز داشتیم
استاد برای این که مهمان کلاس حوصله اش سر نرود موشک درست کرد من هم روی موشک چشم و ابرو کشیدم موشک عصبانی را به سمت رادوین پرت کردم آن قدر مشغول شیطنت شدیم که استاد بنده خدا نمی دانست دقیقا باید چه کار کند تا آرام بگیریم خوب من تلافی تمام روزهایی که باید سر کلاس مثل بچه ی آدم می نشستم در آوردم آخ چشمتان روز بد نبیند حتی مسئول آموزش بخش به کلاسمان سر زده آمد و متاسفانه مرا در حالی دید که می خواستم به سمت رادوین مشک پرت کنم چشم هایش گرد شد من شیطنت کردم مثل زمان دبیرستان بلند شدم و گفتم برپا
استاد لبش را گاز گرفت از مسئول آموزش پرسید دکتر فلانی الان کلاس دارند
حالا این دکتر فلانی از استاد های سنگین رنگین بخش هستند من با آن همه بی قراری و شیطنم جلوی این بزرگوار سر به زیر هستم استاد شعرمان هم دانشجوی کارشناسی دکتر بودند حسابی با ایشان رو در واسی دارند گویا ترم های پیش بچه های کودک بخش ادبیات را روی سرشان می گذاشتند دکتر فلانی به این همه جنجال و غوغا عادت ندارند ما هم که ما شا الله هر کدام کودک درون به شدت فعالی داشتیم مگر اهمیتی می دادیم استاد شعر از دکتر فلانی شرم حضور دارد من حتی موقع خواندن قصه های منظوم افسانه شعبان نژاد بع بع سر دادم و هلوف هلوف نشان دادم که بره علف می خورد
آقا یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید من در کل صدای بلندی دارم دست خودم نیست از آن دختر های جوگیر هفت هشت ساله هستم که فقط قد کشیده است گاهی هم یک پیرزن نودساله متفکر هستم اصلا هر چه هستم جز یک زن بالغ جذاب لعنتی
بی خیالش امروز دومین باری بود که برای یک کودک سه چهار ساله شعر می خواندم نمی دانم چه قدر موفق بودم خودم احساس می کنم در تقلید صدا و شعر خوانی راه درازی در پیش دارم ولی وقتی صورت خوشحالشان را می بینم به خودم امیدوار می شوم بالاخره فاطمه یک فایده یی پیدا کردی برای یک بار فقط به خودت فکر نکردی
راستش اولین باری که برای یک کودک چهار ساله شعر خواندم در فرودگاه تهران منتظر پروازمان بودیم به نظرم خیلی اتفاقی بود من همین جوری داشتم برای ماندانا یواشکی شعر می خواندم ماندانا گفت دختر کوچولو ردیف جلویی توجهش جلب شده بهتر نیست برای او شعر بخوانی
بازی روزگار بود ناگهان خودم را در وضعی دیدم که دارم در جای شلوغی مثل فرودگاه شعر می خوانم به طرز ناشیانه ای لحن صدایم را تغییر می دهم اما هلنا همچنان به من نگاه می کند و می خندد
نمی دانم ایا این علاقه من هست یا نه یک کسی در قلبم می گوید فعلا که چاره ای نداری تمام تلاشت را بکن
فقط از ته دلم آرزو می کنم اگر قرار است کشته شوم لااقل قبلش بدانم عاشق چه هستم و به قول شاعر اجازه بدهم او مرا به کشتن بدهد
- ۰۱/۰۳/۰۱