The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

اولین آتشنشان های افتخاری بخش ادبیات

يكشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دوشنبه هفته پیش این کودک درونم نبود که سر من بازی در آورد مسئولیت ادبیات کودکی بودن روی دوشم سنگینی می کرد ملت از ما توقع دارند به شدت در زمینه ی کودک فعال باشیم  یعنی وقتی حرفی هم نزنند من خودم احساس می کنم همچین انتظاری دارند  مسئول آموزش بخش پسر کوچکش را آورده بود از آن پسر بچه های اجتماعی  بود که به همه سلام می داد فارغ از هر سنی که داشته باشی از تو می خواست با او بازی کنی از صبح دانشجو های دکتری و ارشد با او بازی کرده بودند فکرش را بکن هر وقت یکی از دانشجوهای بخش را صدا می زد خاله نمی خواهی با هم بازی کنیم بنده خدا کلی خجالت می کشید چون سن مادر من را داشت 

من هم صبح زود داشتم پشت دانشکده قبل از این که مجبور باشم نقش یک همکلاسی فوق العاده اجتماعی و خوش برخورد را بازی کنم قایمکی رمان قلعه متحرک هاول را گوش می دادم یکهویی پسر بچه مو فرفری خوشمزه یی را دیدم که برایم دست تکان می  داد   لبخند زدم و سلام دادم 

فکر کنم قبل از کلاس ده بود که دوباره در ساختمان اصلی بخش دیدمش دوباره برایم دست تکان داد و  گفت بیا با هم بازی کنیم 

نمی دانم خودم از او پرسیدم یا خودش گفت که دوست دارد در آینده آتشنشان شود من هم گفتم که یک زمانی دوست داشتم مثل او آتشنشان بشوم از من پرسید مگر الان نمی شود من گفتم نه دوباره پرسید ولی تو که دوست داری آتشنشان شوی پس چرا نمی شوی 

دستم را گرفت از ساختمان بخش خارج شدیم کنار دیوار یک گاری بود آن را به دنبال خودش کشاند و من هم که از آن آدم هایی هستم که هر فکری  به ذهنم می رسد بدون در نظر گرفتن شرایط عملی اش می کنم گفتم این ماشین آتشنشان ماست الان باید برویم آتش خاموش کنیم 

مثلا از خودم صدای بوق درآوردم یک نقطه خیالی را نشانش دادم که دارد آتش می گیرد باید خاموشش کنیم از خودم صدای فش فش آب در می آوردم در همان لحظه در بخش کلاس های دکتری و ارشد در کلاس اساتید برگزار می شد یعنی حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم 

تازه یکی از بچه های ادبیات محض  که می توانم بگویم همه با این بشر رو در واسی دارند ایستاده بود و داشت تماشایمان می کرد من هم که جلوی این بشرها همیشه یک آدم ساکت عصا خورده هستم حالا داشتم شلوغ کاری می کردم پیش خودم می گفتم این چرا نمی رود ...

چرخ دستی را با هم هل می دادیم و آتش را خاموش می کردیم اصلا هم قبول نمی کرد از فیل ها خواهش کنیم کمکمان کنند بعد در حیاط دانشکده دویدیم گاهی من دزد می شدم و گاهی او پلیس یک بار هم گرگ شدم خوردمش ساعت ده کلاسم داشت شروع می شد باید می رفتم اما نمی ذاشت یک بار جلوی در جلویم را گرفت گفت نرو کلاس بیا با هم بازی کنیم 

حتی دنبالم امد خوشبختانه استادم در اتاقش شیرینی داشت با شیرینی سرش گرم شد ولی حسابی استاد را شرمنده کردم  اول  دیر امدم سر کلاس بعد هم حواسم نبود وسط یک بحث مهم پریدم 

اوف هر وقت هیجان زده می شوم از نقش یک دختر معقول در می آیم همین اتفاق می افتد همه  از دست کفری می شوند  دویدن توی دانشکده و گاری سواری معمولا در یک محیط مقدس آموزشی اتفاق نمی افتد اگر من بگویم رفیقمان چرخ دستی را به داخل بخش آورده بود به سختی راضی اش کردم داخل ساختمان جای بازی نیست شما تعجب نکنید 

حالا درست است شاید آرامش بعضی ها را بهم زدیم ولی بعضی از دانشجو ها بدشان نیامد فکر کنم دوست داشتند آنها مثل من این کار را انجام بدهند اما سن و سال یا مقطع تحصیلی دستشان را بسته بود 

کاش زودتر تصمیم بگیرم یکی از بچه ها فکر می کند به درد این کار می خورم چون کودک درونم زنده است اما خودم فکر می کنم زیادی تظاهر می کنم که می خواهم خودم را جای بچه ها بگذارم و با آنها همراه شوم  از آن طرف ... می گوید به مرور زمان تبدیل به بخش چدا نشدنی از وجودم می شود باید همه چیز را به زمان بسپارم احساس می کنم باید همین کار را بکنم 

 

 

  • ۰۱/۰۳/۲۲
  • فاطمه:)(: