دل پیچه داشتم نمی توانستم تمرکز کنم کسل و بی جان بودم با هر حالی که داشتم خودم را به سختی پشت میز نشاندم تا برای تنظیم و شناخت احساسات یک طرح درس نمایش خلاق بنویسم همزمان برنامه های کتابخانه را می چیدم به معلم ها پیام دادم در مورد قوانین امانت کتاب توضیح دادم انگار داشتم محو می شدم
در حالی که در قفسه سینه ام احساس اضطراب خفه ام می کرد چند دقیقه بعد یکی از همکارانم پیام داد پیامش را باز کردم انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد بر خلاف چند دقیقه قبل راحت تر می توانستم نفس بکشم در پیام گفته بود امروز بچه ها دنبالم گشته بودند و حتی به یکی از مسئولان گفته بودند کی کتابخانه باز می شود باورم نمی شد قلبم از شادی تا دور دست ها پر می کشید. بچه های من کتابخانه را فراموش نکرده بودند.
نگران بودم حتی از شدت نگرانی دلم نمی خواست به فردا فکر کنم این داستان هر سال من است اگر نتوانم تسهیلگر مفیدی باشم اگر نتوانم خاطرات شیرینی را به جا بگذارم اگر نتوانم اگر نخواهند نمی دانم تا کجا می شود خود افشایی کرد اما تمام تلاشم را می کنم شاید کامل نباشم شاید اشتباهاتی داشته باشم مهم این است که من به بچه ها اهمیت می دهم و دلم می خواهد بهترین ها برایشان پیش بیاید . دوره می روم کتاب می خوانم خلاصه هر کاری برای بهبود کارم انجام می دهم تا بهتر از دیروز باشم.
کمی تحقیق کردم مثل این که در سال های اول کاری این استرس و آشفته حالی از مقتضیات کاری ایست فقط باید یاد بگیرم چگونه تنظیمش کنم. دل آشوبه دارم نکند به خوبی نتوانم وظیفه ام را انجام بدهم. موانع این سیستم آلوده به ایدلوژی خسته ام کرده است. باید با وجود حس انکار یا تحقیرشان سرسختانه ادامه بدهم ولی این وجود از شما ممنونم بچه ها در روزهایی که خسته و نومید بودم به یادم بودید. خانم کتاب هر چند از پا افتاده است ولی با این که سوگوار ابدی ایست یک روز حالش خوب می شود چون از شما انرژی می گیرد.