The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

سال گذشته همین موقع...

سال گذشته همین موقع، بار سفر بسته بودم. با آدم و عالم جنگیده بودم تا بتوانم تنهایی سفر کنم.
یک زن تنها، خودش راهی شهری بزرگ مثل تهران شده بود تا مسیر شغلی‌اش را پیش ببرد.

حالا یک سال از آن روز گذشته و هنوز نمی‌دانم چطور باور کنم آن لحظه‌ها را؛
وقتی نگران بودم، چطور محل اقامتم را پیدا کردم؟
چطور در شهری مثل تهران، سه روز تمام از پس همه چیز برآمدم؟
و مهم‌تر از همه، اولین تئاتر عمرم را در تهران تماشا کردم.

بیست‌وشش ساله بودم، و هیچ‌وقت تنهایی جایی سفر نکرده بودم.
اما سال گذشته، خودم محل اقامتم را پیدا کردم،
خودم صفر تا صد سفر را انجام دادم.

مثلاً قبل از آن نمی‌دانستم چطور باید بلیت رفت و برگشت بگیرم
یا چطور برای محل اقامتم برنامه‌ریزی کنم.
همه‌ی این‌ها برایم تازگی داشت.
دلم نمی‌خواست وقتی چهل ساله شدم، از پس چنین سفر ساده‌ای برنیایم.

وقتی یکی از دوستان قدیمی‌ام، از سر نگرانی، تصمیمم را نقد می‌کرد
و آن را نمونه‌ی بارز «خطر برای یک زن» می‌دانست،
با حس رهایی گفتم:
«به تو ربطی ندارد!»

دلخور شد.
اما هرچقدر منطقی توضیح می‌دادم، قانع نمی‌شد.
دخالت می‌کرد، توانمندی و عزت نفسم را زیر سؤال می‌برد،
وارد حریم شخصی و حق تصمیم‌گیری من شده بود.

دیگر نمی‌توانستم ساکت و خوددار بمانم.
حرف بدی نزدم، فقط از مرزهایم دفاع کردم.
این تصمیم به او ربطی نداشت.
من به خودم باور داشتم، و حالا می‌بینم که توانستم.

تنهایی اولین شب را سر کردم،
تنهایی محل دوره‌ام را پیدا کردم،
تنهایی به تئاتر رفتم،
و تنهایی در تهرانِ مخوف قدم زدم.

هنوز آن حس ناب را یادم هست.
وقتی در اولین شب ترسیده بودم، به خودم گفتم:
«از تو مراقبت می‌کنم. تو از پسش برمی‌آیی. من عاشق تو هستم. اجازه نمی‌دهم اتفاق بدی بیفتد.»

هیچ‌وقت تا آن اندازه به خودم نزدیک نشده بودم.
نمی‌خواهم آن احساس را فراموش کنم،
چون کاملاً به من تعلق داشت.
به خودم متکی بودم، در اوج استقلال و آزادی تصمیم می‌گرفتم.

حالا بعد از گذشت یک سال،
می‌نشینم و یادم می‌آید روزی که استادم در تهران خواست خودم را معرفی کنم و بگویم چه گلی می‌خواهم باشم،
گفتم:
«می‌خواهم گل فراموشم‌نکن باشم،
تا این روز را فراموش نکنم، روزی که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.»

بعد از بیستم مهر، چند بار دیگر هم به تهران سفر کردم.
هرچند تنهایی سفر کردن هنوز امری پذیرفته‌شده نبود،
اما چالش‌های خودش را داشت و من از آن‌ها یاد گرفتم.

فهمیدم تنها نیستم.
زنان دیگری هم بودند که مثل من، تنهایی سفر کرده بودند.
با قدرت و شجاعتشان روبه‌رو شدم و دانستم الهام‌بخش من‌اند.

شاید پیش از سفر، زیر فشار سنگینی بودم.
حتی یکی از دوستانم به همین دلیل ارتباطش را با من قطع کرد.
اما اهمیتی نداشت.

هر وقت کسی به تو القا کرد کاری «غیرممکن» و «وحشتناک» است—
مثل این‌که به‌عنوان یک زن، بخواهی تنهایی سفر کنی—
در مسیرت زنانی شبیه خودت را می‌بینی که تو را درک می‌کنند و می‌پذیرند.
تو نه‌تنها طرد نمی‌شوی، بلکه یاد می‌گیری غیرممکن وجود ندارد.
اگر آن‌ها توانستند از این محدودیت بگذرند،
تو هم می‌توانی، به سبک خودت.

گاهی باید محکم گفت:
این زندگیِ منه، به تو ربطی نداره!

آخیش... چه حس خوبی دارد!
دوست دارم بیشتر تکرارش کنم،
بی‌آن‌که عذاب وجدان بگیرم.

راستی، چه‌قدر بعد از آن چند سفر،
آدم‌های سنتی و به‌اصطلاح «نگران» سعی کردند به من عذاب وجدان بدهند.
ولی چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟
چرا ناراحت شوم؟

این تصمیم من بود.
مگر تنهایی سفر کردن من چه خطری برای زندگی‌شان داشت
که باید دلخور شوند؟
وقتی همه‌اش در محدوده‌ی زندگی خودم بود،
به آن‌ها چه ربطی داشت؟

جوری از تنهایی سفر کردن حرف می‌زدند
که انگار با پای خودم دارم به چنگال مرگ می‌روم،
یا گناه کبیره مرتکب می‌شوم!

اما من ممنونم از خودم—
که تصمیم گرفتم تنهایی سفر کنم،
و خوشحالم که دقیقاً در همان روز،
برای همان دوره‌ای که به تهران رفتم تا مسیر شغلی‌ام را گسترش دهم،
به ایستگاه پایانی رسیدم،
و توانستم به‌زیبایی آن را به پایان برسانم.

  • فاطمه:)(:

از هفته های آینده یکی از دوره های تسهیلگری شروع می شود راستش را بگویم از شانس بد یا به عمد برای ارائه  جز نفرات اول انتخاب شدم بعد متوجه شدم ساعت دوم که احتمالا زمان امتحان من است با یکی از برنامه های آموزشگاه تداخل دارد و ممکن است به زمان دیگری موکول شود تا من فرصت داشته باشم نمونه های بیشتری از ارائه بچه ها شاهد باشم و به نوعی قلق کار  به دستم بیاید خوب قاعدتا نفرات بعدی بهتر از من امتحان خواهند داد چون متوجه فوت کوزه گری شدند. 

 

هم دوره ای که ساعت اول امتحان داشت گویا از این برنامه زودتر اطلاع داشت وقتی پیام داد از ابهام پیام موسسه برای قانع کردن من استفاده کرد  مثل این که طبق لیست من از سمت چپ به راست هستم و قاعدتا کسی که در چپ باشد طبق ترتیب الفبا هم باشد بر این اساس  باید نفر اول باشد اما  استاد هم به ترتیب اشاره نکرده بود و درست توضیح نداد بود نفر اول ارائه کیست

 

خلاصه نفر اول حتی رایزنی می کرد که امتحان به زمان دیگری موکول شود به هر حال من می خواستم زودتر امتحان بدهم فرقی هم نداشت ساعت امتحان من به زمان دیگری بیفتد اما دقت کردم پیش از پیام دادن به یک فرد باید تامل بیشتری کنم و زود واکنش نشان ندهم الان که پیام هایش را گوش دادم سر تا سر تناقض و ناسازگاری بود در برخی از پیام هایش ابهام داشت یعنی به نفع خوش پیام ها را باز ارسال کرده بود و خدا داند که چه طور پیام های مرا به استاد فرستاده بود بعضی چیز ها را کامل نگفته بود به هر حال من به استاد گفتم نفر اول امتحان می دهم ولی به هم دوره ای چیزی نگفتم. 

 

واکنش هم دوره ای جالب بود مجددا از من پرسیده بود آیا امتحان تک دوره ای ایست یا دو دوره ای؟ می خواهم بگویم از یک جای به بعد متوجه شدم یک چیزی این وسط می لنگد محترمانه گفتم مگر شما نگفتید که در جریان  هستید و با استاد صحبت کردید چرا دوباره می پرسید خیلی اصرار داشت که بفهمد من به استاد چی گفتم من هم به خاطر عدم شفافیتش حرفی نزدم فقط در گروه گفتم برای امتحان آماده ام و چرا در برنامه مشخص نیست چه کسی برای  اولین بار ارائه می دهد. 

 

امیدوارم همه ی اینها سو تفاهم باشد و من به اشتباه فکر کرده باشم که یک نفر برای امتحان تا این حد دروغ بهم بافته است به خاطر همین در  مورد نفر اول ارائه مجددا در گروه پرسیدم خوب من خودم تصمیم گرفتم اولین نفر امتحان بدهم  به نظرم دروغ از ترس می آید یعنی پیش فرض من این  است که وقتی می ترسیم یکی از راه های مقابله با ترس،  دروغ گفتن است اما نه شرط کافی ایست نه شرط لازم می تواند یکی از عوامل دروغ باشد ولی همیشگی نیست. 

 

به هر حال چرا می ترسی که دروغ بگویی چیزی را از دست بدهی آسیب ببینی یا دیگری آسیب ببیند نمی دانم اما در این یک سال گذشته افراد دروغ گفتند چون که فکر می کردند من متوجه نمی شوم یا پیش فرضشان این بوده که شعور ندارم به هر حال به همچنین افرادی باید نشان داد متوجه دروغشان شدی خودت را هم سرزنش نکنی این که کسی دروغ می گوید تقصیر من نیست اشکال از خودش است از آذر ماه گذشته دیگر نمی توانم سکوت می کنم به من  راستش را بگو حتی اگر قلبم را بشکند به من راستش را بگو حتی اگر قرار است چیزی از دست بدهیم به من راستش را بگو وقتی می دانی اگر حقیقت را بدانم چیزی عوض خواهد که تو نمی خواهی. از غریبه ها انتظار راست گفتن ندارم اما از .... که این صداقت یکی از اساس های رفاقتمان بود انتظار نداشتم دروغ بگوید ولی خوب تهش راستش را گفت هر چند که باور حقیقتش قبل از اولین مسافرتم به تهران کار سختی بود‌ 

 

 

  • فاطمه:)(:

چرا الان درست زمانی که نوشتن داستان رو می خوام برای همیشه کنار بذارم همش یه نشونه سر راهم می یاد که یادم بیاد من دلم نمی خواد فراموشش کنم مثلا برای فردا یه همایش نویسندگی رویکرد اجتماعی ثبت نام کردم درست زمانی که می خوام بی خیال چاپ کتاب بشم متوجه می شم یکی از انتشارات مورد علاقه ام می خواد مجموعه داستان چاپ کنه چیزی که این وسط مسخره است به جز این که من از نظر تکنیکی نویسنده خوبی نیستم موضوع داستان هام جوری نیست که قابل چاپ باشن یا این که خودم کسی نیستم که بتونم جوری بنویسم قابل چاپ باشه یعنی باید از اول بنویسم جوری که مجوز بگیره و انتشارات قبولش کنه  

 

فکر نکنم بتونم از پسش بر بیام ولی قلبم لرزیده نمی تونم نادیده اش بگیرم من این شکلی نبودم چرا از وقتی لیسانسم رو گرفتم و وارد ارشد شدم یه جورایی فهمیدم شاید حق با استاد بود من قرار نیست نویسنده بشم شاید یه چیزی دیگه می خواستم که پشت نوشتن قایم شده یه جورایی توی داستان های غیر قابل انتشارم دنبال حق آزادی و استقلال فکری بودم توی چند سال گذشته وقتی به بقیه گفتم من می نویسم با وجود این که از من خواستند داستانم رو براشون بخونم بهونه آوردم که نمی شه 

 

دلم می خواد بنویسم دلم می خواد توی نوشتن حرفه ای باشم ولی نمی تونم هیچ امیدی بهش ندارم من حتی داستان هامو نگه نداشتم حالا هر کدومشون گم و گور شدن کاش هیچ وقت نمی فهمیدم می تونم با نوشتن دقیقا کسی باشم که دلم می خواد شاید با نوشتن   همون آدم آزاد و رها هستم  که دلش می خواد همه ی صداهارو بشنوه و میوه ی خیالاتش ممنوعه است نمی تونم در مورد این بخش از وجودم بنویسم ولی هیچ وقت نتونستم آدمایی رو که به خاطر سرکوب ساکتشون کردن فراموش کنم دلم نمی خواد از کنارشون بی تفاوت رد بشم دلم می خواد صدا باشم انگار توی نوشتن این قسمت از شخصیتم خودش رو نشون می ده 

 

نا امیدم نوشتن آزارم می ده حتی فکر می کنم این نوشتن یک جور نفرینه کاش معمولی بودم ولی دوستش دارم شاید اشتیاق شش سال پیشم رو نداشته باشم ولی می دونم یه جایی دفنش کردم بهش اجازه نمی دم بیرون بیاد چند روز پیش می گفتم کاش شغل تسهیلگر توی مدرسه رو برای یه مدتی رها می کردم صرفا تمرکزم رو روی بهبود مهارت نوشتن می ذاشتم به اشتباه پیش کسی درد دل کردم که با دهنش صدای زشتی در آورد که بهم بگه زهی خیال باطل 

 

بدجوری فکرم مشغوله یعنی واقعا تغییر کردم دیگه نوشتن الویتم نیست و الویت زندگی چیز دیگه است؟ یا این که فقط نا امیدم شاید هنوز راهی برای ادامه هست؟!

 

من همونم که ساعت ها  در مورد ایده های داستانیم خیالبافی می کنم چرا دارم از دستش می دم انگار رویام سرطان گرفته من دارم جون دادنش رو می بینم یه بیماری لاعلاج به نام سرطان نا امیدی، راستش با این سبکی که پیش گرفتم نمی تونم استقلال مالی داشته باشم باید سر کار برم کارم هم جوری هست که تمام وقتم رو می گیره من هیچ وقت با استعداد نبودم حرفه ای نبودم می دونم ولی دوستش داشتم قلبم رو می لرزوند بهم اجازه می داد نفس بکشم و یه زن آزاد باشم که بی پروا می نویسه اه اصلا چی می خوام فقط برای یه لحظه بهم اجازه فکر کردن بدین این احساس منه این زندگی مال منه یاد نمایشنامه ای افتادم که چند وقت پیش توی تهران تئاترش رو دیده بودم بالاخره این زندگی مال کیه؟ 

 

 

  • فاطمه:)(:

چند وقت پیش متوجه شدم می شود کنار خیابان نشست و برای آدمها قصه تعریف کرد فرقی ندارد چه سنی دارند اما می توان قصه گفت ولی آیا  روزی می رسد که من  همچنین قصه گویی  باشم خوب راستش نمی دانم تصور قشنگی ایست که کنار یک بنای کهن سال که قرن هاست صدای گذشتگان در آن نجوا می شود در کنار بازار قدیمی در آن بافت تاریخی که مردم هیاهو کنان قدم می زنند در سایه خنکی نشسته باشی باد بین موهایت بپیجد و تو تابلو ی قصه گویی ات را مرتب کنی اولین نفری که رو به رویت نشسته است بگوید خانم یک قصه از اسارت و آرزو بگو 

من هم در مورد غولی بگویم که در یک چراغ اسیر است قرنهاست که آرزو می کند از چراغ آزاد شود و اگر روزی کسی او را آزاد کند هر کاری برای خوشبختی او خواهد کرد ولی وقتی بعد از چند صد قرن کسی غول را نجات نمی دهد با خودش عهد می کند اگر روزی آزاد شد انتقامش را بگیرد از قضا آن روز یک نفر از راه می رسد و غول را از چراغ نجات می دهد غول قصه هم حسابی از خجالتش در می آید و ناجی خود را می کشد. 

نمی دانم بعد از تعریف قصه چه خواهد شد یا این که چه قدر توانستم قصه گویی خوبی باشم مهم این است که من در لحظه زندگی کردم و اجازه ندادم فکر آینده یا گذشته زندگی را از من بدزد این ایده از جایی به ذهنم رسید که متوجه شدم واقعا همچنین قصه گوهایی وجود دارند و خودم زنگ تفریح مدرسه یک گوشه می شینم و برای بچه ها قصه تعریف می کنم. چشم های درخشان و مشتاقشان موقع قصه گویی به یادم می آورد راه را اشتباه نیامدم و شاید در جای درستی ایستادم یک نفر می گفت نویسنده یا قصه نویس زیاد هست اما کسی که روایت را زنده نگه می دارد یک قصه گوست یعنی ما قصه گو ها باعث می شویم ادبیات به زندگی ادامه دهد و نوری که می خواهند در تاریکی خاموش کنند روشن نگه می داریم. 

نام دیگر من در مدرسه به جز خانم کتاب، خانم قصه است می دانم در فضای دلمرده مدرسه چه قدر قصه می تواند در کنار بازی احساس آزادی و رهایی را به کودک بدهد در زندانی به نام مدرسه قصه و بازی تخیل کودک را از حصار آزاد می کند و آن را به سمت سرزمین های خیالی می برد. 

هفته ی پیش تمامی زنگ تفریح ها برای بچه ها قصه گویی کردم بعضی از بچه ها محو قصه می شدند چشم هایشان از شادی برق می زد حتی به خاطر یکی از بچه ها کتابخانه کلاسی راه انداختم که بتوانند کتاب بخوانند با این که قرار بود برنامه کتاب خانه کلاسی  از آبان ماه شروع شود.

  • فاطمه:)(:

 صرفا برای شرم زدایی می نویسم امروز صبح وقتی بیدار شدم پریود شده بودم نوار بهداشتی نداشتم ساعت هشت صبح لباس پوشیدم فروشگاه کنار خانه تعطیل بود مجبور شدم تا دو سه کوچه آن طرف پیاده روی کنم وقتی رو به روی قفسه نوار بهداشتی ایستاده بودم فروشنده خانم یواشکی گفت پلاستیک سیاه پشت قفسه است. 

 

آن لحظه اکثر خریداران مغازه مرد بودند می دانستم همچین اعتقادی به پلاستیک سیاه نداشتم یا از خریدن نوار بهداشتی شرم نداشتم اما واکنش او باعث شد که لابد باید شرم داشته باشم ناخواسته پلاستیک را برداشتم موفع حساب کردن اقلام حتی نوار بهداشتی را از پلاستیک بیرون نیاورد در داخل پلاستیک تیک تیک قیمت را محاسبه کرد حتی خریدار مردی که در آن لحظه در فروشگاه بود از فروشگاه بیرون رفت تا من راحت باشم ولی چرا باید راحت می بودم من که از اول با خرید نوار بهداشتی معذب نبودم شاید هم داشتم به خودم دروغ می گفتم آخرین بار کی خودم نوار بهداشتی خریدم همیشه برایم خریده بودند.

 

پس من هنوز فکر می کنم پریودی شرمناک است این که خودت نوار بهداشتی بخری از آن شرمناک تر است همه ی این ها باعث شد که بفهمم به جز خودم حتی رفتار آن زن فروشنده و مرد خریدار به من شرمندگی القا می کرد باید می نوشتم تا شرم زدایی شود خودم را در این نوشته جوری تصور می کنم که پلاستیک سیاه را قبول نکردم حوالی ساعت هشت و نیم صبح با یک پلاستیک نوار بهداشتی در خیابان قدم می زنم شاید زمان بر باشد اما روزی من این شجاعت را بدست می آورم پریودی شرمندگی نیست یک روند طبیعی زنانه است و من قاچاقچی نیستم که نوار بهداشتی را در پلاستیک سیاه بگذارم. 

 

آری شرمندگی القا می شود اما برای چیزی که حق طبیعی من است بخشی از وجودم است چرا باید شرمنده باشم انگار به خاطر زن بودن باید شرمنده بودن را هم یاد بگیرم اما زن بودن قدرت من است از سه سال پیش فهمیدم هیچ چیزی در دنیا به اندازه زن بودن به من حس قدرت و اشتیاق نمی دهد حتی بر خلاف گذشته محدودیت های اجباری جامعه مرا از هویتم به عنوان یک زن بیزار نمی کند شاید وقتی جوان تر بودم از زن بودن می ترسیدم و آن را یک نقطه ضعف می دانستم ولی الان از وجود آن خوشحالم و به آن افتخار می کنم. دوست دارم اگر یک بار دیگر به دنیا آمدم باز هم زن باشم  

  • فاطمه:)(:

تصور کن دو نفر بهم وصل شدند ولی جهت زندگی آنها با هم متفاوت است حالا یکی از آنها که زور بیشتری دارد دیگری را به سمتی می برد که به دلخواه خودش است دیگری ضمن آن که باید مبارزه کند به سمت مسیر مخالف نرود همزمان  باید تلاش کند که به مسیر خودش برگردد البته آن نخ اتصال را هم قطع کند یا اگر موفق نشد باید قدرت کنترل بیشتری در سمت خودش پیدا کند که به طرف مقابل اجازه ندهد جهت مسیر زندگی اش را دستکاری نکند در این صورت هنوز متصل به دیگری است برای پیشبرد مسیر زندگی خودش درجا می زند و کم کم باید قدم بردارد قدم های یواشکی بی آن که دیگری بفهمد مسیر خودش را طی کند تا روزی که این اتصال قطع شود یا دیگری متوجه سرکوبگری خویش شود...

می دانم خسته کننده است روحت را می فرساید درک می کنم که چه قدر ناعادلانه است سرکوبگری باشد که برای جهت مسیر زندگی ات تصمیم بگیرد. برای تمام لحظاتی تنهایی گریه کردی در هنگام  مقابله با او روحت زخمی شد تو را با تمام وجودم به آغوش می کشم و می گویم شجاعت و مقاومتت را دوست دارم تو روزی پیروز می شوی یادت باشد من به تو افتخار می کنم. 

  • فاطمه:)(:

دل پیچه داشتم نمی توانستم تمرکز کنم کسل و بی جان  بودم با هر حالی که داشتم خودم را به سختی پشت میز نشاندم تا برای تنظیم و شناخت احساسات یک طرح درس نمایش خلاق بنویسم همزمان  برنامه های کتابخانه را می چیدم به معلم ها پیام دادم در مورد قوانین امانت کتاب توضیح دادم انگار داشتم محو می شدم 

 

در حالی که در قفسه سینه ام احساس اضطراب خفه ام می کرد چند دقیقه بعد یکی از همکارانم  پیام داد  پیامش را باز کردم انگار  بار سنگینی از دوشم برداشته شد بر خلاف چند دقیقه قبل راحت تر می توانستم نفس بکشم در پیام گفته بود  امروز بچه ها دنبالم گشته بودند و حتی به یکی از مسئولان گفته بودند کی کتابخانه باز می شود باورم نمی شد قلبم از شادی تا دور دست ها پر می کشید. بچه های من کتابخانه را فراموش نکرده بودند. 

 

نگران بودم حتی  از شدت  نگرانی دلم نمی خواست به فردا فکر کنم این داستان هر سال من است اگر نتوانم تسهیلگر مفیدی باشم اگر نتوانم خاطرات شیرینی را به جا بگذارم اگر نتوانم اگر نخواهند نمی دانم تا کجا می شود خود افشایی کرد اما تمام تلاشم را می کنم شاید کامل نباشم شاید اشتباهاتی داشته باشم مهم این است که من به بچه ها اهمیت می دهم و دلم می خواهد بهترین ها برایشان پیش بیاید . دوره می روم کتاب می خوانم خلاصه هر کاری برای بهبود کارم انجام می دهم تا بهتر از دیروز باشم. 

 

کمی تحقیق کردم مثل این که در سال های اول کاری این استرس و آشفته حالی از مقتضیات کاری ایست فقط باید یاد بگیرم چگونه تنظیمش کنم. دل آشوبه دارم نکند به خوبی نتوانم وظیفه ام را انجام بدهم. موانع این سیستم آلوده به ایدلوژی خسته ام کرده است. باید با وجود حس انکار یا تحقیرشان سرسختانه ادامه بدهم ولی این وجود از شما  ممنونم بچه ها در روزهایی که خسته و نومید بودم به یادم بودید. خانم کتاب هر چند از پا افتاده است ولی با این که سوگوار ابدی ایست  یک روز حالش خوب می شود چون از شما انرژی می گیرد. 

  • فاطمه:)(: