سال گذشته همین موقع...
سال گذشته همین موقع، بار سفر بسته بودم. با آدم و عالم جنگیده بودم تا بتوانم تنهایی سفر کنم.
یک زن تنها، خودش راهی شهری بزرگ مثل تهران شده بود تا مسیر شغلیاش را پیش ببرد.
حالا یک سال از آن روز گذشته و هنوز نمیدانم چطور باور کنم آن لحظهها را؛
وقتی نگران بودم، چطور محل اقامتم را پیدا کردم؟
چطور در شهری مثل تهران، سه روز تمام از پس همه چیز برآمدم؟
و مهمتر از همه، اولین تئاتر عمرم را در تهران تماشا کردم.
بیستوشش ساله بودم، و هیچوقت تنهایی جایی سفر نکرده بودم.
اما سال گذشته، خودم محل اقامتم را پیدا کردم،
خودم صفر تا صد سفر را انجام دادم.
مثلاً قبل از آن نمیدانستم چطور باید بلیت رفت و برگشت بگیرم
یا چطور برای محل اقامتم برنامهریزی کنم.
همهی اینها برایم تازگی داشت.
دلم نمیخواست وقتی چهل ساله شدم، از پس چنین سفر سادهای برنیایم.
وقتی یکی از دوستان قدیمیام، از سر نگرانی، تصمیمم را نقد میکرد
و آن را نمونهی بارز «خطر برای یک زن» میدانست،
با حس رهایی گفتم:
«به تو ربطی ندارد!»
دلخور شد.
اما هرچقدر منطقی توضیح میدادم، قانع نمیشد.
دخالت میکرد، توانمندی و عزت نفسم را زیر سؤال میبرد،
وارد حریم شخصی و حق تصمیمگیری من شده بود.
دیگر نمیتوانستم ساکت و خوددار بمانم.
حرف بدی نزدم، فقط از مرزهایم دفاع کردم.
این تصمیم به او ربطی نداشت.
من به خودم باور داشتم، و حالا میبینم که توانستم.
تنهایی اولین شب را سر کردم،
تنهایی محل دورهام را پیدا کردم،
تنهایی به تئاتر رفتم،
و تنهایی در تهرانِ مخوف قدم زدم.
هنوز آن حس ناب را یادم هست.
وقتی در اولین شب ترسیده بودم، به خودم گفتم:
«از تو مراقبت میکنم. تو از پسش برمیآیی. من عاشق تو هستم. اجازه نمیدهم اتفاق بدی بیفتد.»
هیچوقت تا آن اندازه به خودم نزدیک نشده بودم.
نمیخواهم آن احساس را فراموش کنم،
چون کاملاً به من تعلق داشت.
به خودم متکی بودم، در اوج استقلال و آزادی تصمیم میگرفتم.
حالا بعد از گذشت یک سال،
مینشینم و یادم میآید روزی که استادم در تهران خواست خودم را معرفی کنم و بگویم چه گلی میخواهم باشم،
گفتم:
«میخواهم گل فراموشمنکن باشم،
تا این روز را فراموش نکنم، روزی که مسیر زندگیام را تغییر داد.»
بعد از بیستم مهر، چند بار دیگر هم به تهران سفر کردم.
هرچند تنهایی سفر کردن هنوز امری پذیرفتهشده نبود،
اما چالشهای خودش را داشت و من از آنها یاد گرفتم.
فهمیدم تنها نیستم.
زنان دیگری هم بودند که مثل من، تنهایی سفر کرده بودند.
با قدرت و شجاعتشان روبهرو شدم و دانستم الهامبخش مناند.
شاید پیش از سفر، زیر فشار سنگینی بودم.
حتی یکی از دوستانم به همین دلیل ارتباطش را با من قطع کرد.
اما اهمیتی نداشت.
هر وقت کسی به تو القا کرد کاری «غیرممکن» و «وحشتناک» است—
مثل اینکه بهعنوان یک زن، بخواهی تنهایی سفر کنی—
در مسیرت زنانی شبیه خودت را میبینی که تو را درک میکنند و میپذیرند.
تو نهتنها طرد نمیشوی، بلکه یاد میگیری غیرممکن وجود ندارد.
اگر آنها توانستند از این محدودیت بگذرند،
تو هم میتوانی، به سبک خودت.
گاهی باید محکم گفت:
این زندگیِ منه، به تو ربطی نداره!
آخیش... چه حس خوبی دارد!
دوست دارم بیشتر تکرارش کنم،
بیآنکه عذاب وجدان بگیرم.
راستی، چهقدر بعد از آن چند سفر،
آدمهای سنتی و بهاصطلاح «نگران» سعی کردند به من عذاب وجدان بدهند.
ولی چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟
چرا ناراحت شوم؟
این تصمیم من بود.
مگر تنهایی سفر کردن من چه خطری برای زندگیشان داشت
که باید دلخور شوند؟
وقتی همهاش در محدودهی زندگی خودم بود،
به آنها چه ربطی داشت؟
جوری از تنهایی سفر کردن حرف میزدند
که انگار با پای خودم دارم به چنگال مرگ میروم،
یا گناه کبیره مرتکب میشوم!
اما من ممنونم از خودم—
که تصمیم گرفتم تنهایی سفر کنم،
و خوشحالم که دقیقاً در همان روز،
برای همان دورهای که به تهران رفتم تا مسیر شغلیام را گسترش دهم،
به ایستگاه پایانی رسیدم،
و توانستم بهزیبایی آن را به پایان برسانم.