The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

خانم قصه

شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ

چند وقت پیش متوجه شدم می شود کنار خیابان نشست و برای آدمها قصه تعریف کرد فرقی ندارد چه سنی دارند اما می توان قصه گفت ولی آیا  روزی می رسد که من  همچنین قصه گویی  باشم خوب راستش نمی دانم تصور قشنگی ایست که کنار یک بنای کهن سال که قرن هاست صدای گذشتگان در آن نجوا می شود در کنار بازار قدیمی در آن بافت تاریخی که مردم هیاهو کنان قدم می زنند در سایه خنکی نشسته باشی باد بین موهایت بپیجد و تو تابلو ی قصه گویی ات را مرتب کنی اولین نفری که رو به رویت نشسته است بگوید خانم یک قصه از اسارت و آرزو بگو 

من هم در مورد غولی بگویم که در یک چراغ اسیر است قرنهاست که آرزو می کند از چراغ آزاد شود و اگر روزی کسی او را آزاد کند هر کاری برای خوشبختی او خواهد کرد ولی وقتی بعد از چند صد قرن کسی غول را نجات نمی دهد با خودش عهد می کند اگر روزی آزاد شد انتقامش را بگیرد از قضا آن روز یک نفر از راه می رسد و غول را از چراغ نجات می دهد غول قصه هم حسابی از خجالتش در می آید و ناجی خود را می کشد. 

نمی دانم بعد از تعریف قصه چه خواهد شد یا این که چه قدر توانستم قصه گویی خوبی باشم مهم این است که من در لحظه زندگی کردم و اجازه ندادم فکر آینده یا گذشته زندگی را از من بدزد این ایده از جایی به ذهنم رسید که متوجه شدم واقعا همچنین قصه گوهایی وجود دارند و خودم زنگ تفریح مدرسه یک گوشه می شینم و برای بچه ها قصه تعریف می کنم. چشم های درخشان و مشتاقشان موقع قصه گویی به یادم می آورد راه را اشتباه نیامدم و شاید در جای درستی ایستادم یک نفر می گفت نویسنده یا قصه نویس زیاد هست اما کسی که روایت را زنده نگه می دارد یک قصه گوست یعنی ما قصه گو ها باعث می شویم ادبیات به زندگی ادامه دهد و نوری که می خواهند در تاریکی خاموش کنند روشن نگه می داریم. 

نام دیگر من در مدرسه به جز خانم کتاب، خانم قصه است می دانم در فضای دلمرده مدرسه چه قدر قصه می تواند در کنار بازی احساس آزادی و رهایی را به کودک بدهد در زندانی به نام مدرسه قصه و بازی تخیل کودک را از حصار آزاد می کند و آن را به سمت سرزمین های خیالی می برد. 

هفته ی پیش تمامی زنگ تفریح ها برای بچه ها قصه گویی کردم بعضی از بچه ها محو قصه می شدند چشم هایشان از شادی برق می زد حتی به خاطر یکی از بچه ها کتابخانه کلاسی راه انداختم که بتوانند کتاب بخوانند با این که قرار بود برنامه کتاب خانه کلاسی  از آبان ماه شروع شود.

  • ۰۴/۰۷/۱۳
  • فاطمه:)(: