انگاری هنوز این جا زندگی هست اما خیلی سخت می شه پیداش کرد
در واقع این پست باید خصوصی می بود زیاد اهل این نیستم که از احوالات خصوصی خودم بگم به خصوص که این جا رو آشنا می خونه اما خصوصی نیست چون می خوام بگم اهمیت داری اگه رقصنده ای اگه بازیگری اگه نوازنده ای اگه خواننده ای اگه نویسنده ای اگه فیلم سازی اگه مستند سازی اگه هر کاری می کنی که به روح آدما ربط داره موندنت خیلی اهمیت داره تو هنوز متوجه اهمیت خودت نشدی مدتی هست که زخمی شدی کسی متوجه زخمت نیست داری درد می کشی نیاز داری شنیده بشی ببخشید که این موقعیت برات پیش اومد امیدوارم یه روزی بیاد که تحمل زخمت راحت تر باشه و راه تحمل کردنش رو پیدا کنی چون هنرمند با زخمش اثرش متولد می شه می خوای نور رو نجات بدی می خوای روح و وجود بدمی به پوسته توخالی اما به هر طرف رفتی بن بست بوده
دارم به سمت مسیری پیش می رم که شاید قید داستان نویسی رو بزنم شاید من قدرت تحمل زخم رو ندارم باید حواسم باشه امروز بدترین روز زندگیم بود گمون نمی کنم تا مدت ها بتونم از کابوسش در بیام به ماندانا می گفتم می دونی چه شکلی بود داشتم چشم تو چشم کسی نگاه می کردم که انگاری جلادم بود آدم توی این موقعیت باید چشم بدزده اما منتظر بودم کارش رو تمیز انجام بده من تجربه ام به نوعی نزدیک به مرگ بود وحشت داشتم اما همچنان به جلادم خیره می شدم در همون حین برای دفاع از خودم حرف می زدم خوب پیش نمی رفت داشت همه چیز بدتر می شد یه حسی می گفت خوب بهش نگاه نکن وگرنه لال می شی اما انگار خودم کرم داشتم یعنی میخکوب شده بودم یا فهمیده بود وحشت به دلم انداخته اما حرفمو می زدم هر چند بریده بریده و ناقص
برای خودم هم عجیب بود بگذریم چرا از بچگی به ماها یاد دادن همیشه رسیدن باید در الویتمون باشه اگه پاش بیفته همه چیز رو باید فداش کنیم برای مثال من به فلان چیز حتما باید برسم تا زندگیم معنی پیدا کنه در غیر این صورت توی این زندگی ول معطل هستم یا این که چون ممکنه بهش نرسم بهتره از اول سراغش رو نگیرم اما نمی دونم شاید اصلا بحث سر رسیدن نباشه انگاری آدمیزاد آفریده شده که توی مسیر قرار بگیره و جسارت قدم زدن توی مسیر رو داشته باشه
خیلی شنیدم می گن تهش چی می میریم این همه توی این برهه تاریخی برای زندگی جون بکنیم که چی بشه خیلی دیر می فهمیم مهم اینه که توی مسیرش قرار بگیری وگرنه این رسیدن ها بهانه است اگه حتی تهش رو نبینی اگه ببازی باور کن زنده ای و احساس زنده بودن بهت دست می ده می دونی عزیز اگه بخوای رسیدن رو معیار قرار بدی توی ایران زندگی برات سخت می شه گاهی بد نیست به خودت بگی برای من همین کافیه توی این مسیر قدم بر دارم هر چند که اون غایت شاید هیچ وقت هیچ وقت پیش نیاد هر چند که محکوم به رقص مون واک باشم هر چند می دونم مثل سازنده یه قلعه شنی کنار امواج ساحل قراره هر بار از نو همه چیز های مهم زندگیم رو دوباره و دوباره از دست بدم اره نمی تونی از این فرار کنی هر بار از دست می دی باید از نو یه چیز جدید برای زندگی کردن و امید داشتن پیدا کنی که واقعا کار سختی شده
امروز یه چیز دیگه فهمیدم نباید خودمون رو این جا به یه فرصت محدود کنیم چون احتمالات رو پایین می یاریم بهتره به جای یه فرصت محدود چندین هزار فرصت جدید خلق کنیم می دونم سخته به آدمایی غبطه می خورم که مثل توران میرهادی به جای این که مقهور غم بزرگ بشن از غم یه کار بزرگ می سازن کاش شبیهشون بودم ولی نیستم می دونم که نیستم وگرنه الان باید هم قبیله خودم رو پیدا می کردم به صورت داوطلبانه سواد آموزی ، ترویج کتابخوانی ادبیات کودک و نوجوان یا طرح محله به محله قصه رو انجام می دادیم
نا گفته نمونه هنوز توی شوک هستم مصاحبه بدی بود ماندانا می گه از فکرش در بیا ولی نمی تونم بهش می گم توی ذهنم تکرار می شه هنوز می تونم تر و تازه احساسش کنم دیدی وقتی توی جاده بیرون شهر یهویی یه کامیون ممکنه ماشینت رو مچاله کنه دستت رو می دی اون ور ترس و وحشت به دلت می یاد الان این جوری ام کاش فراموشش کنم انتظار نداشتم این شکلی بشه ولی با وجود جلاد یکی از مصاحبه کننده بود که ازم پرسید دیپلمت چی بوده بهش گفتم تجربی گفت حتما می خواستی دکتر بشی بهش گفتم نه از همون اول انسانی می خواستم سال آخر کنکور جلوی خانواده ام ایستادم
همین سوال کافی بود تا خودمو بشناسم خیلی سوال کم پرسید همه ی سوالهاش بی معنی بود اما بهم کمک کرد بفهمم کجام
خیلی آدم های خاصی بودن من نمی دونستم همچین جهانی وجود داره تازه فهمیدم یه ماهی کوچولو توی برکه ام جهان های دیگه هم وجود داره مخصوصا اون خانمه که هم سن مامان بزرگم بود و می گفت آدم باید افسار مغزش رو بکشه چون بی راهه می ره من نمی دونم چرا بعضی از خانما روی ارتقای علمی،ادبی و هنری خودشون کار نمی کنن توی جهان کوچک خودشون می مونن...
شب قبل از مصاحبه بلاگ بهار رو می دیدم ساکن هلند بود و داشت برامون جرف می زد که بعد از چند ماه دچار غربت می شه تصمیم می گیره برای همیشه برگرده ایران اما به محض ورود به فرودگاه متوجه تفاوت دو مکان می شه ایران و آدماش خاکستری تر از هلند به نظر می رسیدن بهار می گه تصور کنین توی مثل شخصیت رمان اتاق توی یه مکان ایزوله بشین و از لمس جهان های دیگه محروم بشین باید حرف های خودش باشه تا ادای دین کنه بهار جرات بیرون زدن از این اتاق رو داشت واقعا تشبیه چالبی بود زندگی توی اتاق مخصوصا وقتی به بند ناف اشاره کرد احساس می کنم من هم مثل بهار بند نافم هنوز وصله به این جا و نمی تونم ببرمش تا این بند ناف بریده نشه من نمی تونم به دنیاهای جدید برم
اره فکر کنم یه جنین لجباز باشم مخصوصا وقتی معین دهاز توی کانالش به این موضوع اشاره کرد که مهاجرت شبیه رمان طاعون کاموست دقیق متوجه حرفش نشدم بعضی از ماها توهم رفتین داریم به قول آهنگ رخت سرخ تو هی می گیم می ریم اما مونیم کم کم می شیم دو تا صخره یعنی هنوز توی برزخش گیر کردیم اره می خوام برم باید یه روز برم اما در عمل یه چیز دیگه رو نشون می دیم
بعد از این تلنگر معین دهاز رفتم توی فکر شاید واقعا با خودم رو راست نیستم شاید روزی که دختر عمه اون کتاب اروین یالوم رو بهم هدیه داد باید می فهمیدم یه دل می گه برم یه دل می گه نرم اون دلی که تاکیدش روی موندنه می خواد بفهمه چه طور می شه امید و زندگی رو نگه داشت در حالی که محکوم به سوگ ابدی هستیم مرگ سایه به سابه دنبالمون می یاد در حالی که مثل یه سوگوار زندگی می کنیم هیچ وقت این سوگ ها تمومی نداره من می دونم اما دست خودم نیست هیچی معلوم نیست اما فعلا که هستم باید یه راهی پیدا کرد وقتی فهمیدم گروه بازی بیمارستان دوباره می خواد فعالیت کنه تنها چیزی بود که توش امید و زندگی رو پیدا می کردم وقتی ماندانا بهم سه تار هدیه داد تا سه تار یاد بگیرم و توی کلاس های نگارش خلاق قصه گویی کنم زندگی و امید کنارم بود هر چند از بیمارستان برمی گشتیم وقت عمل گرفته بودم ماندانا می گفت توی بیمارستان نمی دونی با این سه تار توی دستت چه امیدی به بچه ها دادی خیلی ذوقش رو می کردن نمی دونم تجربه ی رفتن به بیمارستان های دولتی رو دارین یا نه خیلی دل مرده است جو به شدت خشنی داره هر بار که برای همین برنامه ریزی های عمل اونجا رفتم بخشی از روحم رو از دست دادم خوشحالم که با ماندانا امروز تونستیم بهشون امید بدیم جالبه ساز فقط دستمون بود ساز نمی زدیم اما به معجزه ساز ایمان اوردم ساز و آواز و رقص اینا زندگی و امید دارن مخصوصا برای بچه ها حالا اواز و رقص رو که فکر نکنم از من بر بیاد اما ساز و قصه گویی چرا می خوام با ساز قصه بگم خیلی امروز روز بدی بود سه تار بهمون گرما و شور داد
توی اوج مرگ و خون معلوم نیست چند تا ادم به موسیقی و ادبیات پناه بردن تا به بقیه قدرت زندگی و امید رو یادآوری کنن یه انیمه می دیدم که پشت کامیون همه ی آدمها تلنبار شده بودن و برای کشته شدن می بردنشون تا این که یک نفر براشون آواز خوند تا این یه نفر رقصید تا این که یه نفر داستان خوند تا این که یه نفر ساز زد تا این که رفتن کشته بشن اما حتی بعد از مرگ همه ی افراد اون کامیون زنده بودن
- ۰۲/۰۳/۱۰