The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

مثلث شکنجه دوزخ

شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ

نمایشنامه دوزخ نوشته ژان پل سارتر 
 
از زمانی که دلیل آمدن  به جهنم را بازگو کردند  تا پایان داستان منتظر بودم که شاهد تحول انها باشم و  از همان ابتدا  امید داشتم بتوانند  از  جهنم همدیگر  رها شوند  اما به ماهیت شکنجه گر خود ادامه دادند درست  به همان  شیوه ای   که در زمان حیات   آدم‌های  اطرافشان  را شکنجه کرده بودند 

شاید این رنج و عذابی که در زمان حیاتشان باعث شده بودند  به آنها هویت و معنا داده بود. به خاطر همین  تا زمانی که جلاد درون   خودشان  را  نپذیرند  و  انکارش  کنند  تا ابد  در  جهنم یکدیگر  اسیر باقی می مانند.   یکی از شخصیت های نمایش این را  فهمیده است  شاید   در دقیقا  زمانی  باز می شود که او  به آن  پی برده  است اما  شجاعت پذیرفتنش را ندارد.

نمایش را  سر فرصت یک بار دیگر  باید بخوانم  تا بفهمم چه طور جلاد یکدیگر  می شوند  اما چیزی که برایم  بارز بود یک مثلث برزخی بود :
ضلع اول: گارسن کسی که وقتی زنده بود نمی توانست یا بلد نبود یا اصلا نمی خواست کسی را  دوست داشته باشد  حتی بعد از مرگش هم این شکنجه را ادامه داد یعنی با بی  اعتنایی کردن به بقیه 

ضلع دوم: استل  کسی که متقابلا می خواهد دوست بدارد و دوست داشته شود به نظر معمولی به نظر می آید  اما   انگار این دوست داشته شدن به او هویت و معنی می دهد به خاطر همین وقتی متوجه می شود  به خواسته اش نمی رسد هویت و معنای زندگی را  از بقیه سلب می کند  و به حریم  شکل گیری هویت سایرین  تجاوز می کند تا خلا درونش رو پر کند. 

ضلع سوم: اینس کسی که به نظرم در  این نمایش خیلی پیچیده است نمی توانم ابعاد مبهمش را  واکاوی کنم اما یک  مانع  بین استل و گارسن  است اینس می خواهد آنها  را کنترل کند هویتشان را معنی کند بیشتر از آن  دو به وضعیت جهنم آگاه هست حتی در  یک دیالوگ می گوید   برای ادامه زندگی اش  به عذاب دادن دیگران محتاج است  تا بتواند وجود خودش  را  تحمل کند  یعنی اینس خودش را  دوست نداره از خوش متنفر است  بنابراین  بخیلانه نمی گذارد که انسانها خودشان  یا همدیگر  را دوست داشته باشند.

آدمهای  این نمایشنامه بر اساس شباهت  شکنجه هایشان  بهم نزدیک می شدند و ارتباط برقرار می کردند مثلا استل و اینس هر دو سلطه گر بودند پس از این نظر بهم نزدیک می شدند  یا گارسن و اینس به دلیل عدم توانایی در دوست داشتن با هم ارتباط برقرار می کردند.

  • ۰۲/۱۰/۲۳
  • فاطمه:)(: