من یک تابلو ورود ممنوع متحرکم
خیلی خوب اینجانب به خودم قول می دهم از هفته آینده یک خیالباف منزوی باشم که آدم ها دوست داشته باشند برای سر در آوردن از مغزش جمجمه اش را بشکافند یا چشم اشعه ای داشته باشند
حال نمی کنم با این که بچه های خوبی هم هستند اما من حال نمی کنم اگر فاصله بگیرم و بخواهم یک محدوده داشته باشم مطمئنا اتفاقات خوبی نخواهد افتاد خودم بیشتر اذیت می شوم لابد لازم است مثل یک دسته پرنده من همانی باشم که از بقیه جا می افتد ولی تلاش نمی کند خودش را به بقیه برساند
نیاز دارم کنارشان در سکوت به خیال بروم از خیال برگردم این امنیت را داشته باشم که موقع خیال کشته نشده باشم پس دائما وراج هستم یعنی همانی که بدون اسلحه اش جایی نمی رود یعنی می شود کنار هم سکوت کنیم از سکوت در کنارشان خوشم بیاید حرف هم بزنیم ولی بعد از معاشرت روحم شبیه یک فلامینگو افتاده در دام شکار خاموش نباشد معاشرت با این گروه مرا از خودم و نوشتن داستان دور می کند
احساس می کنم نمی توانم گاهی نفرتم را قایم کنم از این وضع بدم می آید وانمود کنیم که چه قدر کنار هم خوب به نطر می رسیم و بهم اهمیت می دهیم اصلا هم قصد نداریم گیس و گیس کشی کنیم طرف را با صد روش ممکن به قتل برسانیم آقا دالی موشه بس است من تمام آنچه که نباید می دیدم دیدم شما هم همین طور
هیچ وقت به این اندازه عاصی نبودم مجبور باشی در دسته ای قرار بگیری چه می دانم پشت و رو باشی احساساتت را همان طور که وجود دارند بروز ندهی از خودت شرمنده ات کنند یا تو این طور تصور داشته باشی تازه فکر کنی از آنها بهتر هستی در حالی که هر کس به نوع خودش منحصر به فرد است
حقیقتا من به این گروه تعلق ندارم از هفته آینده راه خودم را جدا می کنم واقعا هم به شیوه ی محترمانه اش نمی شود ولی به درک دیرتر می روم و می آیم برای کنار هم نبودنمان بهانه می آورم اولش سخت است بعد عادی می شود وای فاطمه یادت باشد خودت خواستی بعدا زیر حرفت نزنی من نمی توانم انکار کنم در جمعی هستم که برای خود واقعی ام اهمیت قائل نیستند من هم برای خود واقعی آنها ارزشی قائل نیستم
- ۰۱/۰۶/۲۸