اوقات فراغت دلچسب این روزها
از امروز صبح مرده بودم اما با صدای یکی از بچه های گروه زنده شدم خوب پیش از آن که بگویم جریان از چه قرار است بگذارید ماجرا را از اول تعریف کنم سال گذشته یکی از همکلاسی های ارشد گروه قصه گویی و قصه نویسی برای گروه رده سنی کودک و نوجوان تشکیل داد من هم چون تجربه نداشتم و سرم درد می کرد که بالاخره باید از یک جایی شروع کنم عضو گروه شدم خوب اوایل کار گیج و ویج بودم همکلاسی ارشد با مدیریتش کم کم به من اعتماد به نفس داد تا به عنوان دانشجوی ادبیات کودک فعالیتم را شروع کنم
برگردیم سر اصل مطلب این روزها در اوقات فراغتم برای بچه ها کتاب های کودک و نوجوان بلندخوانی می کنم و کتاب معرفی می کنم هر از گاهی هم یکی دو تا از اعضای نوجوان داستان هایی که نوشتند در گروه به اشتراک می گذارند راستش امروز وقتی داشتم داستان یکی از بچه ها را می شنیدم حال ناشناخته ای داشتم نمی دانم چه اسمی می توانم بر روی این احساس عجیب باید بگذارم اما شاید خوشحالی و امیدواری بهترین توصیف ممکن باشد او آگاتا کریستی جوانی بود که در مورد یک داستان مرموز در یک پرورشگاه نوشته بود
از همه عجیب تر احساس می کردم مسئولیتم سنگین تر از قبل شده است حالا دیگر حق ندارم از زیر بار خواندن کتاب های نقد داستان شانه خالی کنم اتفاقا الان باید بیشتر از قبل در زمینه ی رشته ام مطالعه داشته باشم تا بتوانم تسهیلگر مفیدتری برای این بچه های با استعداد و خوش ذوق باشم
- ۰۱/۰۶/۲۶