The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

به زور تخت چوبی را از کنار دیوار بلند می کنم و دردش تا مچ دستم می پچید می ترسم اشتباهی تخت چوبی از دستم رها شود و در این قرنطینه پایم را به شکستن بدهم اما با تمامی سنگینی و همه ی دردم تخت چوبی را روی زمین می گذارم و به آسمان نگاه می کنم 

پرستو ها با دسته های پراکنده شان دست نیافتنی تر از همیشه اند  صدای جیر یا سیر پرستو ها غرق خیالم می کند و به نوشتن در دفتر ایده های داستان و رمانم ادامه می دهم 

مرد همسایه طبقه سوم پسرک سه ساله اش را به آغوش کشیده و به سوال های او جواب می دهد ظاهرا پسر بچه هم هیجان زده شده 

من هم با جدیت می نویسم ولی بغضم می گیرد از خودم می پرسم تو در چه حالی هستی اما سرم را تکان می دهم که فکرت را از سرم دور کنم دوباره بنویسم 

پنج ایده داستان و دو ایده ی رمان دارم بدجوری در مخمصه گیر کردم اصلا نمی دانم از کجا شروع کنم اما به هر حال دفتر ایده ها یک شروع است 

به خودم قول می دهم تا آخر عمر او را از خودم دور نکنم و حتی برای آن یک اسم بگذارم به پشت سرم نگاه می کنم بعد از مدت ها هلالی ماه را می بینم که در پرتویی از هاله است 

گربه دوست داشتنی ام در حیاط همسایه است و سعی می کند با من رو به رو‌نشود مثل  این که به خاطر آخرین باری که از همین تخته چوبی از حیاط مان فراری اش دادم دلخور است 

خوب نمی داند برای حفظ جان خودش این کار را کردم 

حال سایه ی سر مردی را بر پرده می بینم و گمان می کنم شاید تحت نظرم باید به اتاقم برگردم اما نمی خواهم دوباره سایه کنار پنجره قدم می زند گویا مردد است 

چه می دانم اما من از جایم جم نمی خوردم با این که حسابی کلافه ام از سر و صدا و ومزاحمت های این شکلی 

به این آزادی نیاز دارم ماه هاست که از خانه بیرون نرفتم و در حسرت اینم که یکی را در این دشت بی کسی بالاخره راضی شود تا  با من همراه شود تا کوهی که از کودکی آرزو فتحش را داشتم 

با این حال نیروی تخیلم نجاتم می دهد یعنی شاید مرا می ببیند که بر روی مبل لم دادم اما در خیالم به هر جایی که فکرش را بکنی رفته ام 

دفتر ایده بمانی جان کمکم می کند کمی از التهاب آشوب ذهنی ام کاسته شود و بتوانم بر روی اولین رمانم تمرکز کنم 

 

  • فاطمه:)(:

 دست های من هنوز از خاک بیرون است آیا کسی آنها را می بیند خواهش می کنم مرا از خاک بیرون بیاورید من هنوز زنده ام بی خودی خاکم کردند باور کنید من هنوز زنده ام می ترسند از گور در بیایم بیشتر آبروریزی شود 

بین خودمان باشد که اگر از گور در آمدم فقط مرا با خود ببرید نمی خواهم به آن خانه برگردم و دوباره بخوابم وای از داس خون آلود آن خانه می ترسم 

به دستانم دستبند زدند  التماسشان کردم به دست و پایشان افتادم تا به خانه برنگردم اما مگر می دیدند که خون چشم های پدرم را گرفته و دست هایش را مشت کرده 

این دفعه  مرا به انفرادی ببرید چه می دانم بفرستیدم بهزیستی ، ممنون می شوم از لطفتان

آن دفعه که نبردند حداقل این بار به حرفم گوش بدهید کسی از جماعت صدایم را می شنود دستم هنوز از گور بیرون است 

 

وقتی خبر را خواندم رومینا برای من نمرده بود او زنده بود و دوباره از گور بر می خاست شاید قانون  این بار روی خوش نشان می داد  هر چند دوباره پدر با داس در  به قتلش می رساند تا رومینا بمیرد و بار دیگر در سرنوشتی مشابه  زنده شود 

مردن و زنده شدن پیوسته است در دنیای ما ، باور کن رومینا نمرده تا ابد تا آخرین لحظه که دست ظریفش را از دست عشقش جدا می کنند التماس می کند که او را به هر جا که می خواهند ببرند اما هرگز به آن خانه برنگردد

او شاید با زبان بی زبانی گفته بود که جانش در خطر است اما حال حداقل اگز می توانند دستان رومینا را بگیرند او را از گور بیرون بکشند از رومینا بپرسند که چرا باید با یک مرد سی و پنج ساله فرار کند چرا از بازگشت به خانه که امن ترین مکان دنیا باید باشد واهمه داشت 

فقط این جمله دائم در ذهنم می چرخد رومینا قربانی دو مرد است 

بگذریم شاید اشتباه می کنم اما تنها چیزی که می توانم با قطعیت در موردش نظر بدهم تا زمانی که ولی قهری یک دختر یعنی مثلا پدرش می تواند او را به قتل برساند و از نظر قانونی ایرادی به آن وارد نباشد 

با تمام وجودم می توانم فریاد بکشم حق انسانی یک زن نقض شده و در این شکی نیست خیال کنید اگر قتل نفس غیر قانونی نبود نسل بشر منقرض می شد خوب من با هر کس پدر کشتگی داشتم پاک و پاکیزه می کشتمش آب هم در دلم تکان نمی خورد 

دل هراسانم که در گوشه و کنار ایران به خاطر خلا قانونی دخترانشان را به قتل برسانند و به راحتی از این بند های قانونی پوشالی ما سود ببرند 

به خاطر همین می گویم رومینا زنده است چون هنوز در ایران عزیزمان دخترکانی هستند که به قتل می رسند شاید مسئولان محترم به جای متوقف کردن و برچسب سیاه نمایی به فیلم خانه پدری ،با حقایق رو به رو شوند و پی جوی راهکاری باشند 

نه خیر نمایندگان ما بر صندلی های صحن مجلس خوابند یا در صفند که با  سرکار علیه  موگرینی سلفی بیندازند شاید دختری خود را به آتش بکشد  دست به قلم شوند از ترس افکار عمومی قانون ورود زنان به ورزشگاه را تصویب کنند 

یا رومینا بی دفاع کشته شود تا پس از سال به خود بی عرضه شان بیایند که قانون عملکرد ضعیفی در این حوزه دارد و باید برطرف شود 

دستان این قانون و ترازو عدالتش به خون آلوده است آقای قاضی که گریه های رومینا و زجه هایش را شنید اما او را به خانه پدری راهی کرد نا امن ترین مکان دنیا مقتلگاهش باشد 

حسته ام و حال نوشتنم هیچ نیست اما اگر از من بپرسید مقصر اصلی کیست؟

مثل روز روشن است  قانون و جامعه مریض حالمان مقصر است اگر قانون در لحظه یی که به آن نیازمندیم در عوض اجرای عدالت  ما را به کام مرگی مظلومانه  می کشاند 

پس به چه کاری می آید دزد سر گردنه بیشتر از قانون ما حالی اش می شود 

  • فاطمه:)(:

یادمه وقتی که یه نفر مات و مبهوت بهم نگاهم می کرد و نمی دونست چی کار کنه اوقات تلخی می کردم و بهش می گفتم مگه خودت رو گم کردی؟

حالا خودم رو گم کردم نمی دونم از چه تاریخی و ساعتی گم شدم اما این اتفاق افتاده کاری از دست من بر نمی یاد باید صبر کنم تا به خودم برگزدم یا همچنان بی خیال قضیه بشم و بذارم بیست چهار ساعت بگذره تا بعد به مسئول مربوطه گزارش بدم ببخشید من خودم رو گم کردم با همون نگاه مات و مبهوت 

این اتفاق می افته همیشه اما نمی دونم چرا می خوان نادیده اش بگیرن الان هزاران آدم هست که خودش رو گم کرده اما خوب باید با این خلا ادامه بدی اما آخه چه طوری بدون خودم به زندگی ادامه بدم 

مثل این که دست و پای خودم رو هم گم کردم همه ی وجودم یه عاریه است دست هام پاهام حتی قلبم  ای لعنت زمین و آسمون  کجایی برگرد به خونه ات 

من به تو نیاز دارم باید برگردی آدم از خودش فاصله نمی گیره چرا بدون اجازه از من جدا شدی حالا نمی تونم زندگی کنم همه کار هام حتی داستان هام نصفه و نیمه است 

صبح که از خواب بیدار می شم و شب که به خواب می رم می دونم قرار نیست پیدات بشه چون خودت رو گم و گور کردی باید همین نزدیکی ها باشی تماشام کن چه زجری می کشم وقتی که هیچ تلاشی برای بهتر شدن داستان هام نمی کنم و کلی کتاب نخونده دارم 

نا سلامتی دانشجوی ادبیاتم ولی از کنار مثنوی معنوی می گذرم مهم نیست لیوان آب سر ریز بشه صفحاتش رو خیس کنه و غزلیات سعدی رو یه گوشه شوت می کنم 

تا به خودم می یام همه ی خاطرات خطرناک و تلخم رو که تلاش زیادی کردم دفنشون کنم باز از خاک در می یان مثل شبح یه مار دور قلبم می پیچن و نیشم می زنن 

اما من به خودم می گم باید پیدات کنم دارم از پا در می یام خواهش می کنم من فقط به روی کمک تو می تونم حساب کنم به خاطر همین به هیچ کس نگفتم چی توی قلبم می گذره 

به خاطر همین بی قرارتم به خاطر همین منتظرتم نمی دونم چرا رفتی اما الان بهت نیاز دارم من به خودم به تو نیاز دارم اون هم الان که 

هیچی خودت می دونی دیگه نمی گم الان چه حالی ام 

حالم بهم می خوره دست های عاریه یی اصلا نمی خوان بنویسم باید باهاشون بجنگم

پاهای عاریه یی نمی خوان هر از گاهی برم بیرون و یه هوایی تازه کنم 

قلب عاریه نگم برات که چه موجود آب زیرکاهیه مجبورم می کنه دلم برای آدم هایی تنگ بشه که اصلا ارزشش رو نداره و مغز عاریه یی همش خاطرات ناخوشم  رو به یادم می یاره تا عصبانی یم کنه 

 

می فهمی تو که بودی اوضاع فرق داشت قانعم می کردی که آرامشم مهم تر از هر چیزیه حتی مهم تر از حرف مردمه و تو بهم می گفتی چه خوشم بیاد چه خوشم نیاد حتی اگه مجبور بشم برم جهنم باید خلاصه نویسی تاریخ ادبیات رو بنویسم 

تو بهم می گفتی قراره فقط بهتر از خودم باشم اما نباید خودم رو نابود کنم یادم این جور مواقع می گفتی کنارتم که یه کاری به دست خودت ندی 

تو می فهمیدی من هر احساسی رو صد برابر اونچه که هست درک می کنم و اگه همش خشم و حسرت باشه واقعا مریض می شم پس یه کار می کردی تا با زندگی راحت تر کنار بیام

با این که می دونستی این قدر بهت نیاز دارم باز هم ترکم کردی و می دونستی من رفتن تو رو تحمل نمی کنم چون یه روزی می رسه که دیگه دست بر می دارم از وانمود کردن و انکار این که برام مهمه بودنت 

من بدترین درد روی زمین رو دارم خودم رو گم کردم و کورمال کورمال می خوام پیداش کنم اما درست کنارم نشسته هر از گاهی باعث می شه بفهم چه قدر تماشای پرستو ها و شنیدن صدا شون رو دوست دارم 

چرا این قدر بهم نزدیکی که پیدات نمی کنم اما چرا این قدر دور به نظر می رسی که می گم  به خودم گم شدی توی یه زمان و مکان مناسب قرار بگیر تا پیدا کنم لااقل تو یکی در زمان و مکان مناسب باش 

خسته شدم از وجود عاریه یی می خوام دست های خودم رو داشته باشم تا باهاش فقط بنویسم و نقاشی بکشم می خوام با قلبم لذت ببرم از این که با پاهام به سمت رویاهام قدم می زنم 

من خیلی چیزا خواستم اما نشد که به درک مهم نیست اما وقتی این قدر قانعم خواسته ی کمی نیست خودم رو داشته باشم 

به خواجه حافظ گرفته تا اون بقالی سر کوچه اش بگم آهای همگی هر بلایی سرم آوردین نوش حونتون و کاری هم ندارم باز هم برنامه داشته باشین ولی خودم رو از خودم نگیرین 

البته که این دفعه خریت نمی کنم حتی نمی ذارم عشق و عاشقی هم من رو از خودم بگیره آدمی که خودش رو نداشته باشه هیچی نیست کسی هم پیدا نمی شه نیمه گمشده ی وجودت رو پر کنه چون که چرت و پرت یه مشت ادم ساده لوحه تنها نیمه ی گمشده ی یه آدم خودشه و بس 

خیال کن که گورت رو گم کردی اصلا گورت رو با من گم کن چون شبیه یه گورم با انواع احساسات مرده و زنده که کم کم دفن می شن 

حداقل دستم رو از این گور بیرونه که تو من رو بیرون بکشی مهم نیست چه قدر با آدمای کرمو و خاطراتشون جنگیده باشم چه قدر گوشت تنم اب شده باشه از گم شدن نیمه ی اصل وجودم 

چه حال و روزی پیدا کرده باشم به هر حال تو خرابم کردی دوباره آبادم می کنی 

  • فاطمه:)(:

 

من خودم تنهایی زندگی کردم می دانم که زنده ماندنم یک معجزه است در جهانی که اساس هستی اش بر فرمول ریاضی و فیزیک است و من هیچ وقت از فرمول شتاب و سرعتش نمره ی قبولی نگرفتم همیشه در حال افتادنم 

صاف و ساده بگویم در این جهان صفر و یکی به تنهایی زندگی کردن کار آسانی نیست خوب من توانسته ام از پس ان بربیایم و البته تو را نمی دانم که بی ما چگونه ای ؟

به هر حال شاید تو هم گلیم خودت را از آب بیرون می کشی و برایت عادی شده قرار نیست یک نفس راحت از دست زندگی بکشی 

نمی خواهم به روی هر دویمان بیاورم که چه قدر از هم دوریم یا این که کی آن روزی می رسد که من و تو بالاخره به یکدیگر می رسیم چون زمین گرد است از امروز هم به راه بیفتیم بالاخره یک جایی بهم بر می خوریم 

به هر حال روزی که من و تو تصمیم بگیریم در عوض سالها تنهایی با یک دیگر زندگی کنیم  هر دو می دانیم قرار است مشت محکمی به دهانش بکوبیم چون که با تو  زندگی مثل آب خوردن می شود و من حتی از مرگ یا خدا به دور پیری هم نمی ترسم 

هنوز سر اصل مطلب نرفتم اما می خواستم بدانی که تو تقلب منی برای امتحان سخت این جهان هستی که مو به مویش را با فرمول فیزیک و ریاضی تعریف می کنند 

تو یک قانون کشف نشده فیزیکی یک نامجهول معادله ای به هر حال من همان دانشمند گم نامم که تو را کشف می کنم و معادله ی لاینحل تو را من جوابم 

به هر حال می خواستم از تو قول بگیرم که باید تمامی روحت را برهنه ببینم با تمامی ترس ها با تمامی نا امنی ها با تمامی ناکامی ها با تمامی حسرت ها 

حق نداری خودت را از من بگیری ...

آقای محترم به من نیومده پیش از موعد عاشقانه بنویسم باید موقعیتش پیش بیاد که حس عاشقانه اش پیش بیاد می خواستم برات یه خاطره تعریف کنم چون می ترسم یادم بره 

خلاصه یه روز استادمون سر کلاس به یکی از غزل های  سعدی رسید و ما دیدیم که اشک توی چشم هاش جمع شده اصلا نفسش توی سینه حبس شده بنابراین یه نفسی تازه کرد و  با صدای بغض آلود به خوندن غزل ادامه داد

می دونی من سرم رو پایین انداختم و خجالت کشیدم که شاهد همچین صحنه یی هستم به خودم گفتم یعنی استاد از این غزل چه خاطره یی داره که این جور جلوی چشم ما بهم ریخت 

خوب هر کدوم از بچه ها  واکنش های متفاوتی داشتن در برابر این رفتار ناخواسته استاد   

یه عده تحسینش می کردن و یه عده هم استاد رو مسخره می کردن 

روزها گذشت تا دوباره اتفاقی همون غزل رو استاد باید می خوند دوباره همون چشم های تر و صدای بغض آلود 

این بار هم من معذب شدم و بقیه واکنش ها 

دیروز بچه ها توی گروه واتس آپ خاطره ی بغض تب آلود استاد رو یاد آوری کردن و یه جورایی احساس کردم براشون بروز احساسات استاد در برابر غزل سعدی مسخره است  و دور از باوره 

منی که فعالیت آنچنانی توی گروه نداشتم نتونستم سکوت کنم احساس کردم دیگه در برابر همچین رفتاری از جانب یه مرد ، معذب نیستم بلکه بهش افتخار می کنم که هیچ ابایی نداره از بروز احساسش 

گفتم افتخار می کنم که دانشجو استادی هستم که همچین لطافت احساسی داره و از بروز احساسش شرمنده نیست واقعا که ثابت می کنه ادبیات خونده برعکس بعضی از اساتید بخش ادبیات آدم آهنی نیستن 

بعدش که حسابی عصبانی شده بودم و انگاری تا حرفم رو نزنم آروم نمی شم گفتم که چرا عجیبه که یه مرد گریه کنه و احساسش رو بروز بده چرا باید یه مرد احساسش رو سرکوب کنه چرا به یه پسربچه که از درد به خودش می پیچه می گیم گریه نکن مرد که گریه نمی کنه 

یکی از بچه ها حرف جالب زد که شیوه ی بیان محبت مرد ها هم به شکل خشنونته و انگار باهاشون عجین شده 

نمی دونم یه لحظه این فکر ولم نمی کنه حتی امروز در موردش با مامان و جوجو بحث مفصلی داشتم دست آخر به اتاقم فرستاده شدم که به افکار پلیدم فکر کنم 

می خواستم بنویسم تا یادم باشه اگه یه روز عاشقت شدم اجازه نداری تنهایی گریه کنی اجازه نداری تنهایی بار زندگی مشترک رو به دوش بکشی اجازه نداری تنهایی با ترس رو به رو بشی اجازه نداری احساس قلبت رو سرکوب کنی اجازه نداری به حرفشون گوش کنی تو چون مردی باید مثل یه کوه محکم باشی تا سایه سر من باشی تاج سر باشی 

مسخره است چون من یه زنم باید تو قوی باشی که من احساس نا امنی نکنم تا من نترسم تا من به تو تکیه کنم

دیگه اهمیتی نداره گاهی فشار زندگی اون قدر زیاده که می خوای بمیری تا راحت بشی 

باید بگی بهم  چون باید تو رو بفهمم تا  به آغوش بکشمت و موهات رو نوازش کنم  آره  اصلا زندگی آسون پیش نمی ره تو می ترسی از پسش برنیای تو می ترسی نتونی یا این که احساس نا امنی می کنی 

اصلا به جز ترس هات و ضعف هات  در مورد نفرت یا عشق بهم بگی شاید دوست داشته باشی سر بذاری روی شونه هام و از خستگی گریه کنی 

قرار نیست من تا فهمیدم از چی می ترسی یا نقطه ضعفت کجاست ؟از تو سو استفاده کنم پس چه طور عاشقی می شم من ، اگه ازم بترسی نکنه فکر کنم همیشه ضعیف و شکننده هستی 

دیوونه آدم ها رو نمی شه بر اساس یه لحظه شون قضاوت کرد تازه شم  من حق ندارم از تو بهره کشی کنم وقتی که فهمیدم نقطه ضعفت کجاست 

اگه یه روز همچین موجود منفوری باشم یا نمی دونم شاید هم هستم پس بهتره زود تر بمیرم شاید مرگ هم برای من کمه برای منی که بخوام از سو  استفاده کردن نقطه ضعف کسی که بیشتر از همه ی دنیا دوستش دارم به قدرت برسم و ازش لذت ببرم 

اینو یادت باشه تو حق داری احساساتی بشی در برابر یه غزل در برابر زیبایی حتی می تونی احساست رو با قطرات اشک نشون بدی حتی می تونی هیجان زده بشی چون یه انسان آفریده شدی نه آدم آهنی 

 بنابراین  در کنار من تو حق نداری احساست رو سرکوب کنی تا من بهت تکیه کنم من آزادانه  از ترس و نا امنی یم بگم از عشق و نفرت بگم از تموم احساسم بگم اون وقت  تو سکوت کنی در حالی که تو هم  دوست داری درباره ی این احساسات با من حرف بزنی ولی چون توی گوشت خوندن یه مرد باید  خوددار باشه به خودت و تنهایی یت بپیچی 

این ظلم رو در حقم نکن چون اگه یه روز بفهمم چه قدر کنارم تنها بودی دلم تکه پاره می شه 

نمی خوام کنار من احساس کنی تنهایی و من نمی تونم احساست رو بفهمم لااقل تلاشت رو بکن که کنار من بدون هیچ خودسانسوری و خود سرکوبگری خودت باشی و خودت 

ببین باور کن از روزی که فهمیدم این  ظلم رو در حق یه مرد می کنن به خودم قول دادم که تغییر کنم یعنی که چی

همیشه یه زن باید در موضع ضعف باشه یعنی چی یه زن همیشه تکیه کنه 

نمی گم خوشم می یاد که خودم قهرمان زندگی مشترک باشم و تموم بار زندگی روی دوش من باشه باید من تکیه گاه باشم اصلا متزلزل نشم باید خودمو قوی نشون بدم باید خودمو سانسور کنم و جلوی احساساتم رو بگیرم

وقتی برای خودم ناعادلانه و غیر منصفانه است یعنی برای تو هم همین حکم صادره 

ببین من عاشق زندگی تک نفره و تنهای خودم هستم هر چند که زندگی بیشتر پدرم رو در می یاره اما می دونی اگه یه روز بخوام زندگی رو با کسی تقسیم کنم باید حتما یادم باشه قراره هر دومون در سختی و خوشی شریک باشیم در شادی و غم 

همون خطبه ی عقد قشنگ خارجکی ها 

می خواستم بگم اگه دردی هست اگه زخمی هست باید دقیقا روی قلب هر دومون باشه  من و تو از هم جدا نیستیم در عین من بودن ، ما شدن جالبه به شرطی که یه نفر بار اون یکی رو به تنهایی به دوش نکشه و هر دو در کنار هم باشن 

پس هر وقت بهم نیاز داشتی باید کنارت باشم به آغوشت بکشم تا آروم بگیری چون این وظیفه ی منه و من در برابرش تعهد دارم 

می دونم که اون طرف قضیه یعنی از طرف تو هم همین جوره هر وقت بهت نیاز داشتم تو رو دارم و دلم قرصه که کنارت می تونم باشم با همه ی عیب ها  با همه ی ترس ها با همه ی عیب ها با همه ی نفرت یا هر چیزی که بهش می گن احساس  

قرار نیست با خودخواهی هام تو رو از بین ببرم هر وقت که این اتفاق برات افتاد باید بهم بگی نمی بخشمت اگه سکوت کنی نمی خوام من اونی باشم که بهت زخم می زنه و دلت رو می شکونه چون اصلا این کار من نباید باشه قراره که من مرهم زخمت باشم و بهت تسلی بدم 

دنیا و آدم هاش هر چی می خوان بد باشن من که تنهات نمی ذارم من که بهت بد نمی کنم چون عاشقت هستم عاشق همه ی عیب و ایرادهات عاشق همه ی ترس هات عاشق تموم وجودت 

می دونم که باید حواسم به خودم باشه چون هر خراشی که روی قلب من بیفته دقیقا همین اتفاق برای تو هم می افته 

در کنارت چنان خودم رو قوی می دونم که حتی یه قهرمان با قدرت های مافوق بشریش در برابرش هیچه پس در کنارت دنیا با تموم بالایی و پایینش جای بهتری برای زندگی هست اگه هیچی نداشته باشم مهم نیست چون که تو رو دارم 

خوب چی گفتم من تموم روحت رو برهنه دوست دارم حق نداری خودت رو از من بگیری تموم تو رو می خوام حتی اون ویژگی های عجیب و غیر قابل تحملت رو 

 

 

  • فاطمه:)(:

از صبح چند بار صدای خش خش شنیدم بین سه تا فکر وحشت ناکی که  به ذهنم می رسه  ،کاش اتاقم تسخیر شده  باشه و یه روح بین دیوارش زندگی کنه 

 بعدش الان روح جلوی چشم هام ظاهر بشه و ازش بخوام که روح یکی از نویسندگان مشهور جهان رو احضار کنه نمی دونم چرا همینگوی به ذهنم می رسه با این که فقط یکی دو تا داستان ازش خوندم 

ازش می خوام تفنگش رو کنار بذاره و بهم بگه چه طور می تونم نویسنده ی خوبی باشم ؟البته همینگوی عادت نداره که داستان و رمان های بقیه رو بخونه پس خیالم از این بابت راحته 

هر چی داستان هام رو می خونم از خودم نا امید می شم پر از ایراد های نگارشی و تکرار سبک  نویسنده های بوق صفری 

شاید باید بیشتر کتاب بخونم و به طور دیوونه باری بنویسم جوری که از انگشت هام خون بیاد 

همینگوی بهم می گه هیچ امیدی به من نیست تازه می گه همه ی نویسنده های فقید روحشون در عذابه که من ادعا می کنم یه نویسنده ام ولی در عمل ثابت نمی کنم 

کاش یه روز بیدار بشم و یه عالمه کتاب دستم باشه داستان هامو مرور کنم به راننده بگم که من رو ببره به دانشکده نویسندگی خلاق 

سخته از یازده سالگی دوست دارم نویسنده باشم اما هیچ وقت راهش  رو نمی دونستم همیشه گم شدم 

حالا خودم باید راه رو پیدا کنم  تازه شم جرات نمی کنم داستان هارو به کسی بدم تا نقد  کنه فرقی نداره ازم ایراد بگیرن یا بهم هزار آفرین بگن 

اصلا چیزی نگن داستانم چی از آب در اومده 

هر روز که بیدار می شم با خودم می جنگم یا امروز برای ابد از نوشتن خداحافظی می  کنم یا این که درست و حسابی پای این علاقه جون می دم 

همینگوی با تفنگش مشغوله نمی دونم یه روح می تونه آدمی که  زنده است بکشه یا نه ولی ارنست قبل از این که دست در دست روح اتاقم غیبش بزنه تفنگ رو به سمت قلبم نشونه می گیره شاید می خواد بگه خودت رو از زندان ذهنت آزاد کن تا بتونی بنویسی

این جنگ هر روزه منه می گن اشتباهه اگه آدم برای خودش بنویسه پس به خودم عادت دادم  برای یقیه بنویسم در حالی که هیچ کس به نوشته های من بیشتر از خودم نیاز نداره 

باید از روحم بخوام که بعد از همینگوی ،اگه شد مارکز رو راضی کنه یه سری بهم بزنه چون نیاز دارم بخندم بکی برام قصه و افسانه بگه

جناب روح  اصلا هر نویسنده یی که حاضر شد باهام حرف بزنه و بگه باید چی کار کنم از این سردرگمی در بیام با سلام و صلوات بیار 

هزینه رفت و برگشت با من، گردنم از مو باریک تر اگه ندمش 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(: