The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

بمانی میراث محرمانه

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۲۷ ب.ظ

به زور تخت چوبی را از کنار دیوار بلند می کنم و دردش تا مچ دستم می پچید می ترسم اشتباهی تخت چوبی از دستم رها شود و در این قرنطینه پایم را به شکستن بدهم اما با تمامی سنگینی و همه ی دردم تخت چوبی را روی زمین می گذارم و به آسمان نگاه می کنم 

پرستو ها با دسته های پراکنده شان دست نیافتنی تر از همیشه اند  صدای جیر یا سیر پرستو ها غرق خیالم می کند و به نوشتن در دفتر ایده های داستان و رمانم ادامه می دهم 

مرد همسایه طبقه سوم پسرک سه ساله اش را به آغوش کشیده و به سوال های او جواب می دهد ظاهرا پسر بچه هم هیجان زده شده 

من هم با جدیت می نویسم ولی بغضم می گیرد از خودم می پرسم تو در چه حالی هستی اما سرم را تکان می دهم که فکرت را از سرم دور کنم دوباره بنویسم 

پنج ایده داستان و دو ایده ی رمان دارم بدجوری در مخمصه گیر کردم اصلا نمی دانم از کجا شروع کنم اما به هر حال دفتر ایده ها یک شروع است 

به خودم قول می دهم تا آخر عمر او را از خودم دور نکنم و حتی برای آن یک اسم بگذارم به پشت سرم نگاه می کنم بعد از مدت ها هلالی ماه را می بینم که در پرتویی از هاله است 

گربه دوست داشتنی ام در حیاط همسایه است و سعی می کند با من رو به رو‌نشود مثل  این که به خاطر آخرین باری که از همین تخته چوبی از حیاط مان فراری اش دادم دلخور است 

خوب نمی داند برای حفظ جان خودش این کار را کردم 

حال سایه ی سر مردی را بر پرده می بینم و گمان می کنم شاید تحت نظرم باید به اتاقم برگردم اما نمی خواهم دوباره سایه کنار پنجره قدم می زند گویا مردد است 

چه می دانم اما من از جایم جم نمی خوردم با این که حسابی کلافه ام از سر و صدا و ومزاحمت های این شکلی 

به این آزادی نیاز دارم ماه هاست که از خانه بیرون نرفتم و در حسرت اینم که یکی را در این دشت بی کسی بالاخره راضی شود تا  با من همراه شود تا کوهی که از کودکی آرزو فتحش را داشتم 

با این حال نیروی تخیلم نجاتم می دهد یعنی شاید مرا می ببیند که بر روی مبل لم دادم اما در خیالم به هر جایی که فکرش را بکنی رفته ام 

دفتر ایده بمانی جان کمکم می کند کمی از التهاب آشوب ذهنی ام کاسته شود و بتوانم بر روی اولین رمانم تمرکز کنم 

 

  • ۹۹/۰۳/۰۸
  • فاطمه:)(: