The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

دوئل خون آلود نویسنده درمانده

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۵ ق.ظ

از صبح چند بار صدای خش خش شنیدم بین سه تا فکر وحشت ناکی که  به ذهنم می رسه  ،کاش اتاقم تسخیر شده  باشه و یه روح بین دیوارش زندگی کنه 

 بعدش الان روح جلوی چشم هام ظاهر بشه و ازش بخوام که روح یکی از نویسندگان مشهور جهان رو احضار کنه نمی دونم چرا همینگوی به ذهنم می رسه با این که فقط یکی دو تا داستان ازش خوندم 

ازش می خوام تفنگش رو کنار بذاره و بهم بگه چه طور می تونم نویسنده ی خوبی باشم ؟البته همینگوی عادت نداره که داستان و رمان های بقیه رو بخونه پس خیالم از این بابت راحته 

هر چی داستان هام رو می خونم از خودم نا امید می شم پر از ایراد های نگارشی و تکرار سبک  نویسنده های بوق صفری 

شاید باید بیشتر کتاب بخونم و به طور دیوونه باری بنویسم جوری که از انگشت هام خون بیاد 

همینگوی بهم می گه هیچ امیدی به من نیست تازه می گه همه ی نویسنده های فقید روحشون در عذابه که من ادعا می کنم یه نویسنده ام ولی در عمل ثابت نمی کنم 

کاش یه روز بیدار بشم و یه عالمه کتاب دستم باشه داستان هامو مرور کنم به راننده بگم که من رو ببره به دانشکده نویسندگی خلاق 

سخته از یازده سالگی دوست دارم نویسنده باشم اما هیچ وقت راهش  رو نمی دونستم همیشه گم شدم 

حالا خودم باید راه رو پیدا کنم  تازه شم جرات نمی کنم داستان هارو به کسی بدم تا نقد  کنه فرقی نداره ازم ایراد بگیرن یا بهم هزار آفرین بگن 

اصلا چیزی نگن داستانم چی از آب در اومده 

هر روز که بیدار می شم با خودم می جنگم یا امروز برای ابد از نوشتن خداحافظی می  کنم یا این که درست و حسابی پای این علاقه جون می دم 

همینگوی با تفنگش مشغوله نمی دونم یه روح می تونه آدمی که  زنده است بکشه یا نه ولی ارنست قبل از این که دست در دست روح اتاقم غیبش بزنه تفنگ رو به سمت قلبم نشونه می گیره شاید می خواد بگه خودت رو از زندان ذهنت آزاد کن تا بتونی بنویسی

این جنگ هر روزه منه می گن اشتباهه اگه آدم برای خودش بنویسه پس به خودم عادت دادم  برای یقیه بنویسم در حالی که هیچ کس به نوشته های من بیشتر از خودم نیاز نداره 

باید از روحم بخوام که بعد از همینگوی ،اگه شد مارکز رو راضی کنه یه سری بهم بزنه چون نیاز دارم بخندم بکی برام قصه و افسانه بگه

جناب روح  اصلا هر نویسنده یی که حاضر شد باهام حرف بزنه و بگه باید چی کار کنم از این سردرگمی در بیام با سلام و صلوات بیار 

هزینه رفت و برگشت با من، گردنم از مو باریک تر اگه ندمش 

  • ۹۹/۰۳/۰۳
  • فاطمه:)(: