هر کسی را محکوم می کنند به چیزی و برایش حکمی می برند
او یک زن بود و به خاطر قلبی که داشت محکوم شد به شکستن به سوختن به تباه شدن به ذره ذره مردن
کسی نمی دانست که چه قدر برای زن سخت بود که قلب نداشته باشد شاید اگر کمی سنگ دل تر می شد شاید اگر احساساتش را سر می کند شاید اگر قلبش را دور می انداخت و به جایش چیزی دیگر را می تپید شرایط کمی فرق می کرد
او در شهر شهره عام و خاص شده بود همگی شهر می دانستند اگر کمی پیاز داغ داستان شان را زیاد کنند اگر کمی بلد باشند که نقش بازی کنند به راحتی می توانند از مهربانی او سو استفاده کنند و در عوض به گند کشیدن زندگی زن سود کلانی کنند
زن هر شب می خوابید و صبح روز به بعد به خودش قول می داد دیگر به هیچ کس اعتماد نکند به خودش می گفت اگر حتی کسی را جلوی رویش کشتند برایش مهم نباشد
اما نمی توانست باز به خاطر قلب مهربانش شکنجه می شد روزی به خودش گفت شاید می خواهم مهربان به نظر برسم شاید می خواهم مرا آدم خوبی بدانند در این شهر آدم های کثیف اگر من یکی هم قلب نداشته باشم به هیچ جا بر نمی خورد
باید قلب خود را می فروخت و به جایش یک سنگ قیمتی سیاه را می خرید طبق معمول مکاران شهر اطراف زن را گرفتند که سرش را شیره بمانند اما زن بی توجه به آنها به اداره ی املاک رفت
گویی بر عکس همیشه آن روز فقط زن می خواست قلبش را بفروشد به سختی قلبش را از قفسه سینه بیرون کشید همان لحظه بود که احساس کرد تو خالی ایست و هیچی نیست
احساس کرد از همه بدش می آید از همه بیشتر از خودش بیزار بود احساس کرد که اصلا مهم نیست هیچ کس را ندارد احساس کرد چه قدر احمق بوده که عاشق بوده و گاهی به دیگران اهمیت داده
احساس کرد به خودش اصلا توجه نداشته حالا با سنگ سیاه می تواند همان کسی باشد که اکثریت هستند انگار آماده شده بود به دروغ برای ارضای شهوات خودش به کسی بگوید دوستش دارد و تا می تواند از او کامجویی کند خسته که شد وقتش که رسید او را به حال خودش رها کند
انگار می توانست برای رسیدن به خواسته هایش ار روی شانه های دیگران بالا برود و انها الت دستش باشند به خاک سیاه زندگی دیگران را مثل مورچه زیر پا له کند
انگار می توانست مسئولیتی را سر سری بپذیرد و اگر هم نتوانست با دقل از زیر آن شانه خالی کند باقی آدم ها از کم کاری اش قربانی شوند هم به درک
انگار می توانست با کلماتش هر کسی را خام کند و آنها را وادارد به کاری که نمی توانند و خارج از توانشان است
انگار می توانست کسانی را بیشتر از همه دوست می دارد عذاب بدهد
آن زن با سنگی که همه در قلبشان داشتند بی رحم ترین و کثیف ترین آدم شهر شد شهری که آخرین مهربانش را از دست داده بود رو به سقوط بود
مشکل آنجا بود که کسی نمی توانست مچ زن را بگیرد و او را به خاطر اعمالش مجازات کند مگر او زیر بار می رفت
فکر می کنین فقط جوکره که آدمای اطرافش جنایت کارش کرد من این جا زنی رو می شناسم که با ترس بهم پناه اورده و اولش فکر می کردم یکی از شخصیت های داستانه که اومده داستانش رو بهم بگه ولی این به راحتی راضی نمی شه
این زنی که براتون گفتم توی زندگیش آدم خوبی ندیده الان داره بهم نگاه می کنه و غزلیات عاشقانه رو یه گوشه چرت می کنه با تمسخر می گه اصلا مگه عشق هست
من هم بهش می گم دارم درباره ی تو می نویسم باورتون می شه اصلا فکر می کنه که هیچ آدم خوبی روی زمین نیست و هر چی آدم دیده هر چی دوست داشته عوضی بودن حتی نزدیک ترین کسانش هم از همه بدترن
راستش این زن زخمی شده به من اجازه نمی ده زخم هاش رو ببندم خیلی بدبینه هنوز قلبش می شکنه به خاطر کسی که عاشقش بود ولی اون آشغال برای چزوندن عشق قدیمی یش باهاش وارد رابطه شد اون آشغال یه سنگ صبور می خواست اون آشغال هیچ وقت زن رو نمی فهمید ازش سو استفاده می کرد اون آشغال یه شاعر بود که خیلی ادعاش می شد که زن هارو می شناسه و عشق رو می فهمه در حالی که هر چیز گندی توی درونش داشت جز عشق
به زن می گم به خاطر همینه که آدم همیشه باید احتیاط کنه و عاشق هر کسی نشه به خاطر همینه که نباید آدمای کوچیک و حقیر رو به خاطر دلایل کوچیکتر خدا کنی هیچ کس به خاطر لب های نوشین به خاطر قد دراز یا خط چونه خدای آدم نیست
هیچ وقت برای کسی که زخم عشق خورده و عشق پسش زده مرهم نباش مثل این مونه که یه مار زخمی رو نجات بدی همین مار بعدا نیشت بزنه و تو رو بکشه
آدمی که عشقت رو نمی فهمه رها کن و برو چون لیاقت نداره سعی کن حتی توی خیالت هم بهش فکر نکنی این درک نمی کنه چه قدر عشق تو بزرگ بوده
می خوام زن رو دلداری بدم ولی نمی دونین خیلی لجبازه چون واقعا آسیب دیده حق هم داره اون تموم عشق و وجودش رو برای کسی گذاشت که قدرش رو نمی دونست حیف و میلش کرد
گویا در کشور زن هم آدم های لات و خونخواری هستند که برای زندگی بهتر خون مردم رو در شیشه می کنن و هیچی از انسانیت سرشون نمی شه
زن بهم می گه که قبلا سعی می کرده که کنار یه گروه به مردم کمک کنه قلب داشته باشن ولی اون گروه همه چیز رو به شکل بازی می دیده زن رو همیشه به نگران بودن مجکوم می کردن اهالی اون گروه اصلا مسئولیت سرشون نمی شده حتی به زن کمک نکردن قلبش رو نگه داره
زن می گه از همه بدتر آدم هایی رو شناخته بهش می گن ما در کنارتیم دوستت داریم ولی ازش سو استفاده کردن ولی درست موقعی که بهشون نیاز داشته ولش کردن
زن می گه به هیچ کس اعتماد نداره چون آدم خوب ندیده قبلا فکر می کرده خودش بهترین ادم بوده ولی حالا جز خودخواهی و تنفر هیچ چیز احساس نمی کنه
می گم می خوام داستانت رو بنویسم سرش تکون می ده بنویس ولی به شرطی که توی داستانت یه آدم خوب باشه که بشه بهش اعتماد کرد آدمی که شبیه حرف هاش باشه آدمی که اگه اشتباه کرد اشتباهش رو قبول کنه آدمی که جای خانواده ات رو بگیره آدمی که نخواد بهم صدمه بزنه ادمی که بتونم باهاش حرف بزنم و من رو بفهمه
توی شهر من که پیدا نمی شد تو توی قصه ات بنویس
بهم گفت یا لااقل توی قصه من بی رحم نشه توی قصه ی من قلبش رو نفروشه تنها باشه ولی نذاره ازش سو استفاده کنن
حالا که چراغ رو خاموش کردم خبری از زن زخمی نیست و من بالاخره راضیش کردم قصه اش رو بنویسم خیلی نگرانشم با اون زخم ها زیاد دوام نمی یاره