The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 هر کسی را محکوم می کنند به چیزی و برایش حکمی می برند 

او یک زن بود و به خاطر قلبی که داشت محکوم شد به شکستن به سوختن به تباه شدن به ذره ذره مردن 

کسی نمی دانست که چه قدر برای زن سخت بود که  قلب نداشته باشد  شاید اگر کمی سنگ دل تر می شد شاید اگر احساساتش را سر می کند شاید اگر قلبش را دور می انداخت و به جایش چیزی دیگر را می تپید شرایط کمی فرق می کرد 

او در شهر شهره عام و خاص شده بود همگی شهر می دانستند اگر کمی پیاز داغ داستان شان را زیاد کنند اگر کمی بلد باشند که نقش بازی کنند به راحتی می توانند از مهربانی او سو استفاده کنند و در عوض به گند کشیدن زندگی زن سود کلانی کنند 

زن هر شب می خوابید و صبح روز به بعد به خودش قول می داد دیگر به هیچ کس اعتماد نکند به خودش می گفت اگر حتی کسی را جلوی رویش کشتند برایش مهم نباشد 

اما نمی توانست باز به خاطر قلب مهربانش شکنجه می شد روزی به خودش گفت شاید می خواهم مهربان به نظر برسم شاید می خواهم مرا آدم خوبی بدانند در این شهر آدم های کثیف اگر من یکی هم قلب نداشته باشم به هیچ جا بر نمی خورد 

باید قلب خود را می فروخت و به جایش یک سنگ قیمتی سیاه را می خرید طبق معمول مکاران شهر اطراف زن را گرفتند که سرش را شیره بمانند اما زن بی توجه به آنها به اداره ی املاک رفت 

گویی بر عکس همیشه آن روز فقط زن می خواست قلبش را بفروشد به سختی قلبش را از قفسه سینه بیرون کشید همان لحظه بود که احساس کرد تو خالی ایست و هیچی نیست 

احساس کرد از همه بدش می آید از همه بیشتر از خودش بیزار بود احساس کرد که اصلا مهم نیست هیچ کس را ندارد احساس کرد چه قدر احمق بوده که عاشق بوده و گاهی به دیگران اهمیت داده 

احساس کرد به خودش اصلا توجه نداشته حالا با سنگ سیاه می تواند همان کسی باشد که اکثریت هستند انگار آماده شده بود به دروغ برای ارضای شهوات خودش به کسی بگوید دوستش دارد و تا می تواند از او کامجویی کند خسته که شد وقتش که رسید او را به حال خودش رها کند 

انگار می توانست برای رسیدن به  خواسته هایش  ار روی شانه های دیگران بالا برود و انها الت دستش باشند  به خاک سیاه  زندگی دیگران را مثل مورچه زیر پا له کند 

انگار می توانست مسئولیتی را سر سری بپذیرد و اگر هم نتوانست با دقل از زیر آن شانه خالی کند باقی آدم ها از کم کاری اش قربانی شوند هم به درک 

انگار می توانست با کلماتش هر کسی را خام کند و آنها را وادارد  به کاری که نمی توانند و خارج از توانشان است 

انگار می توانست کسانی را بیشتر از همه دوست می دارد عذاب بدهد 

آن زن با سنگی که همه در قلبشان داشتند بی رحم ترین و کثیف ترین آدم شهر شد شهری که آخرین مهربانش را از دست داده بود رو به سقوط بود 

مشکل آنجا بود که کسی نمی توانست مچ زن را بگیرد و او را به خاطر اعمالش مجازات کند مگر او زیر بار می رفت 

 

 

فکر می کنین فقط جوکره که  آدمای اطرافش جنایت کارش کرد من این جا زنی رو می شناسم که با ترس بهم پناه اورده و اولش فکر می کردم یکی از شخصیت های داستانه که اومده داستانش رو بهم بگه ولی این به راحتی راضی نمی شه   

این زنی که براتون گفتم توی زندگیش آدم خوبی ندیده الان داره بهم نگاه می کنه و غزلیات عاشقانه رو یه گوشه چرت می کنه با تمسخر می گه اصلا مگه عشق هست

من هم بهش می گم دارم درباره ی تو می نویسم باورتون می شه اصلا فکر می کنه که هیچ آدم خوبی روی زمین نیست و هر چی آدم دیده هر چی دوست داشته عوضی بودن حتی نزدیک ترین کسانش هم از همه بدترن

راستش این زن زخمی شده به من اجازه نمی ده زخم هاش رو ببندم خیلی بدبینه هنوز قلبش می شکنه  به خاطر کسی که عاشقش بود ولی اون آشغال برای چزوندن عشق قدیمی یش باهاش وارد رابطه شد اون آشغال یه سنگ صبور می خواست اون آشغال هیچ وقت زن رو نمی فهمید ازش سو استفاده می کرد اون آشغال یه شاعر بود که خیلی ادعاش می شد که زن هارو می شناسه و عشق رو می فهمه در حالی که هر چیز گندی توی درونش داشت جز عشق 

 

به زن می گم به خاطر همینه که آدم همیشه باید احتیاط کنه و عاشق هر کسی نشه به خاطر همینه که نباید آدمای کوچیک و حقیر رو به خاطر دلایل کوچیکتر خدا کنی هیچ کس به خاطر لب های نوشین به خاطر قد دراز یا خط چونه خدای آدم نیست 

هیچ وقت برای کسی که زخم عشق خورده و عشق پسش زده مرهم نباش مثل این مونه که یه مار زخمی رو نجات بدی همین مار بعدا نیشت بزنه و تو رو بکشه 

آدمی که عشقت رو نمی فهمه رها کن و برو چون لیاقت نداره سعی کن حتی توی خیالت هم بهش فکر نکنی این درک نمی کنه چه قدر عشق تو بزرگ بوده 

 

می خوام زن رو دلداری بدم ولی نمی دونین خیلی لجبازه چون واقعا آسیب دیده حق هم داره اون تموم عشق و وجودش رو برای کسی گذاشت که قدرش رو نمی دونست حیف و میلش کرد 

 

گویا در کشور زن هم آدم های لات و خونخواری هستند که برای زندگی بهتر خون مردم رو در شیشه می کنن و هیچی از انسانیت سرشون نمی شه 

 

زن بهم می گه که قبلا سعی می کرده که کنار یه گروه به مردم کمک کنه قلب داشته باشن ولی اون گروه همه چیز رو به شکل بازی می دیده زن رو همیشه به نگران بودن مجکوم می کردن اهالی اون گروه اصلا مسئولیت سرشون نمی شده حتی به زن کمک نکردن قلبش رو نگه داره 

 

زن می گه از همه بدتر آدم هایی رو شناخته بهش می گن ما در کنارتیم دوستت داریم ولی ازش سو استفاده کردن ولی درست موقعی که بهشون نیاز داشته  ولش کردن 

 

زن می گه به هیچ کس اعتماد نداره چون آدم خوب ندیده قبلا فکر می کرده خودش بهترین ادم بوده ولی حالا جز خودخواهی و تنفر هیچ چیز احساس نمی کنه 

 

می گم می خوام داستانت رو بنویسم سرش تکون می ده بنویس ولی به شرطی که توی داستانت یه آدم خوب باشه که بشه بهش اعتماد کرد آدمی که شبیه حرف هاش باشه آدمی که اگه اشتباه کرد اشتباهش رو قبول کنه آدمی که جای خانواده ات رو بگیره آدمی که نخواد بهم صدمه بزنه ادمی که بتونم باهاش حرف بزنم و من رو بفهمه 

 

توی شهر من که پیدا نمی شد تو توی قصه ات بنویس 

بهم گفت یا لااقل توی قصه من بی رحم نشه توی قصه ی من قلبش رو نفروشه تنها باشه ولی نذاره ازش سو استفاده کنن 

حالا که چراغ رو خاموش کردم خبری از زن زخمی نیست و من بالاخره راضیش کردم قصه اش رو بنویسم خیلی نگرانشم با اون زخم ها زیاد دوام نمی یاره 

 

 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

لازم بود که بنویسم وگرنه الان یا غزلیات سعدی به دست گرفته بودم و می خواندمش یا آن که راحت و آسوده می خوابیدم

از شما خواهش می کنم تصور کنید که شما با یک نویسنده داستان های جنایی قرار ناهار دارید که ایشان معروف می باشند که صحنه های قتل کتاب را عین واقعیت شرح می دهند و شما گاهی فکر می کنید شاید نویسنده برای نوشتن همجنین صحنه ی شاهکاری مرتکب قتل شده که این قدر باور پذیر است 

بله نویسنده رو به روی شما نشسته چشم هایش قرمز است و به نوعی یک جنون در چشم هایش دیده می شود شما گمان می کنید که نکند مثل رمانش صبح ناشتا آدم کشته باشد و الان با من ناهار می خورد 

در حقیقت نویسنده شب قبل نخوابیده و جنونی هم که در چشم هایش هست  کمی ناشی از عصبانیت است  چون تو با دوغ لباسش را لک کردی 

طفلکی خیام شاعر نابغه مان  را گاهی به صراحت به دین گریزی و عشرت طلبی محکوم می کنند زیرا در اشعارش از عیش مدام شراب گفته و گاهی به جهان آخرت و اساس هستی شک کرده 

همیشه وقتی عده ای از یک طرف بام بیفتند در مقابل عده ی دیگر لج می فرمایند از آن طرف بام می افتند بله گروهی خیام را یک فرد عارف پیشه دین دار به شمار می آورند و مرغشان یک پا دارد  

در حالی که زندگی شاعر و شعرش گاهی بهم ربط ندارند قرار نیست هر چه در شعر شاعر بود تجربه عملی شاعر نیز باشد

چندی پیش پیامی دریافت کردم که اصلا مغزم جوری سکوت کشید و داغ شد که تا به حال سابقه  نداشت اگر من در این نوشته ام شعری از چارلز بوکاوسکی به اشتراک گذاشتم یعنی خودم هنگام  مستی و خماری از شراب های ناب شیراز  ساز می زنم تا خون بچکد از دستم 

نگارنده پیام همچین برداشتی از شخصیت من  داشت که اصلا به نظرم مودبانه نبود از همه وحشت ناک تر که برداشت خودشان از شعر را به من تحمیل می کردند و فکر می کردند که من هم حتما  مثل خودشان گمان می کنم چه حس خوبی ایست که هنگام مستی ساز زد

من آنچنان اوقاتم تلخ بود که حتی به خودم زحمت ندادم از کجا معلوم منظور چارلز از مستی ناشی از عشق نباشد که آنچنان سر مست پیانو بزنی که انگشت هایت خونی شود 

به فرض چارلز یک شب مست کرده و ساز زده خوب شما چرا این را به من تعمیم می دهید  از من پرسیده بودند آیا شراب ناب خوردم ؟ آیا موقع مستی تجربه ی نواختن ساز را داشتم؟ آیا طمع عشق را چشیده ام ؟

به نظرم این سوال ها شخصی بود و به کسی که نمی شناختمش مربوط نمی شد اگر خوردم یا اگر نخوردم اگر آن را حرام می دانم یا حلال   به هیچ کس مربوط نیست چه برسد جواب پس بدهم  اصلا هم درک نکردم هدفشان از پرسیدن این سوالات چیست 

چه حرفی جالبی هم داشتند چون من و ایشان همدیگر را نمی شناسیم پس من می توانم جواب سوال ایشان را بدهم این ربطی به حریم شخصی و مسائل شخصی ندارد 

فقط احساس کردم که به حریم خصوصی ام تجاوز شده ، در زندگی شخصی ام دخالت شده احساس کردم که کسی به من زور گفته که من هم مثل خودش فکر می کنم و باید مانند او به شعر چارلز نگاه کنم 

ولی با تمامی این که باعث شدند تا چند وقت نظرات صفحه و وبلاگ را ببندم به فکر افتادم یک داستان در مورد نوازنده مست بنویسم یک داستان از یک دختر بچه نوجوان بنویسم که برای اولین بار شراب خورده 

اما باز می گویم این به این معنا نیست که من در زندگی ام تجربه اش کردم 

آخر در داستان نویسی نویسنده باید گاهی فراتر از اخلاق و مذهب بنویسد گاهی باید  خودش را از هنجار جامعه ،گاهی از باید و نباید رها کند و ذهنش را به آن سوی پلیدی و زشتی ببرد تا  از حقایق تلخ بنویسد

البته اگر با این خفقان حاضر بتواند و از بند اجبار های جامعه اش رهایی یابد ...

ممکن است من روزی در مورد مرد کودک آزار داستان بنویسم و از افکار او پرده دری کنم ممکن است روزی عشق ممنوعه یی را به تصویر بکشم 

آیا نوشتن در مورد فحشا یا نوشتن در مورد شراب هر چیز دیگری به این معناست که نویسنده تجربه اش کرده 

نمی توان با قطعیت نظر داد و هر کس متعصبانه گمان کند نویسنده و اثرش همیشه بهم ربط دارند اثر داستانی نمی تواند مستقل باشد یا بر عکس کسانی که نویسنده را جدا از اثرش می پندارند بر این عقیده اند نویسنده و داستانش دو مقوله مستقل از هم هستند نویسنده متاثر از زندگی اش نمی نویسد این امر مطلق است

این دو گروه  مرا عصبانی می کنند جان به سر می کنند چون این یک امر نسبی ایست نمی توان با قطعیت قضاوت کرد به خاطر همین دوست دارم در شعاع چند کیلومتری شان نباشم 

در این چند وقته بیش از همیشه به حرمت حریم خصوصی فکر می کنم و خودم را سرزنش می کنم چند بار به حریم خصوصی کسی با خودخواهی ام تجاوز کردم چند بار این حق را از کسی سلب کردم 

بلکه بار ها چه از عمد چه از غیر عمد حریم خصوصی اطرافیانم را زیر سوال بردم و وقتی از خودشان دفاع کردند ناراحت شدم قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم 

بالاخره یاد می گیرم که در زندگی هر کسی یک محدوده یی هست  که اصلا و ابدا به من زندگی من مربوط نیست به من چه مربوط  به آنجا سر کشی کنم بلکه باید  از خود ان فرد اجازه داشته باشم  

و البته بعضی از امور هم در حیطه ی شخصی نمی گنجند ممکن است با زندگی تو در هم آمیخته باشد که فرد مقابل نمی تواند به بهانه ی حریم شخصی از حق متقابل تو شانه خالی کند 

یک چیز دیگر  چرا به عنوان آدمی همیشه اصرار دارم تفکر و آرای خودم را به بقیه تحمیل کنم بدون آن که بخواهم نظر آنها  را بدانم یا چرا دنیا را فقط از دید خودم می بینم 

این فکر درست یا غلط بودنش برایم همیشه سوال بوده 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

حیف که الان دل ما به تنهایی خو کرده نمی خواهیم هم دوران تنهایی به سر بیاید وگرنه اگر به فرض محال یک یار سرو بالا خوش قامت داشتیم  دقیقه به دقیقه   از غزلیات سعدی لبریزش می کردیم اما  از مزایای مجردی این است که الان با خیال راحت با آسودگی خاطر  برای امتحان شنبه غزلیات سعدی می خوانیم و همه ی  گوشه ی خیالمان جمع حضرت دلبر نیست  که آیا صد پیام  را سین کرده اند یا نه و آیا هنگ نکرده اند یکهو یک دیوانه یی اوف برایشان صد تا پیام فرستاده 

 

این صفحه به روز رسانی می شود و بیت هایی که با روح و روانم بازی کرده اند به اشتراک می گذارم 

 

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق   معاف دوست بدارند قتل عمدا را  /بیت نهم غزل پنجم/ساعت 9:28شب سه شنبه بیستم خرداد

  • فاطمه:)(:

مرا ببر آن سوی خودم  آخر می خواهم به جای همه چیز هیچ باشم و هیچ 

  • فاطمه:)(:

من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چو تویی در عالم نباشد

#فکاهیات ذهن خسته 

 


دریافت

  • فاطمه:)(:

 

 

هر کس شیوه یی را برای بیان  دردش انتخاب می کند مدت ها پیش استاد مورد علاقه ی داستان نویسی گفت ما نویسنده ها برای التیام رنج ها و درد هایمان نوشتن را بر می گزینیم وگرنه می توانستیم قاتل شویم یا یک بیمار تیمارستانی....

حق داشت نوشتن یک جنون است گاهی آدم خویشتن را از عشقش به کشتن می دهد  برای این دنیای جفا پیشه که نقطه پرگار را در مرکزیت قلبمان قرارمان داده خونی و زخمی مان کرده هر کس برای التیام این نقطه ی سرگردان وجود راهی دارد اما من برای بیان رنجم نوشتن را برگزیدم 

اندوه ناکامی ایست که گاهی صدا در گلو به سان گنجشکی در دیوار های بسته ی خانه خودش را به حنجره می کوبد که من هستم اما ای امان که اساس وجودت در طوماری معنا کردند و جز سر تسلیم برای فرود راهی نداری 

ما آدمهای عصیان های خیالی یم 

 دریافت با اجاره خودم
حجم: 689 کیلوبایت

دیگر آثار نویسنده:

در صورت نبودن

ناموس پشت قفس

هشدار این دختر در خطر است

بهشت نیلوفر های مرداب

معشوق سورئال

نمایش نامه دو بینی

  • فاطمه:)(:

مست پیانو بنواز مثل سازی ضربی تا وقتی که کمی از نوک انگشت هایت خون بچکد چارلز بوکاوسکی

 

  • فاطمه:)(:

هر بار که می نویسم به یک درک جدید می رسم و هر بار که می نویسم می فهم هنوز دنیا با تمام پلشتی و پستی اش جایی ایست برای احساس کردن 

هر بار که می نویسم می فهمم چه قدر از دنیای آدم ها عقب هستم  و گاهی نوشتن برای من شده یک معشوق که هیچ وقت نداشتمش برای من شده یک دین که هیچ وقت نشد به آن  ایمان بیاورم و گاهی نوشتن شده همه کس و کار من 

داستان بهشت نیلوفر های مرداب را بیشتر از داستان های دیگرم دوست دارم و شاید چون آغاز یک قدم بود به سمت روشنایی 

دریافت بهشت نیلوفرهای مرداب  
حجم: 1014 کیلوبایت
دیگر آثار نویسنده:

در صورت نبودن

ناموس پشت قفس

هشدار این دختر در خطر است

معشوق سورئال

 

 

  • فاطمه:)(: