ابری برای تمامی روزهای وجود
در سکوت شرقی اتاق خورشیدی نمی دمد در جسم متلاشی پنجره
می دانی مدت هاست با کشتار رسمی دستانت و انکار نفرت انگیز مرداب چشم هایت
در تروریسم جدایی و وصل قربانی گیسوان پریشان قیچی سر بریده تمامی لمس عاشقانه را قایق شکسته سربند های انگشت در گریه های گلی به لنگر نشسته
باشد ساحل عاقبت دریا گریز شد صخره سرگردان رحمی به حال زمین گیری ام نکرد چرا نفس مسموم ماهی مرده شدی در ورق های قرص کسی چه می داند آیا تا صبح دوام خواهم آورد
پشت در چوبی بسته اتاق با لب های دوخته
به تاریکی عادت نکردم مهتاب را خون بها بردند در عزای لحظه های بی پایان فاصله ی من تا تا یک تو است همه ی تو سرم آوار می شوند
دست دراز می کنم از خرابه هایت اما هر بار بیشتر از قبل فرو رفته ام در توی لعنتی
به بازیچه می گیری آرامش پنجره یی را که طوفان حقش نبود می بندی و باز می کنی سر پنجره را می کوبی تا از کوره در رود هزار تکه شود من به درک با این تله های خونی ات کاش زیر آبش می کردی رهایش می کردی در کویر روز بعد دق کند از
رها کن غوغا نکن چه افتخار دارد فتح خراب آبادی که با چشم خودش دید ریشه های تنش زنده به گور شد و درختی اسیر در دل خاکی بی وفا
جان بکن بکن به سختی تا با تبر برای دید بیشتر مرداب و کشته ها قطعت نکرده تا صخره انتقام ساحل تا ابد کویری را از تو نگرفته تا از نفس مسموم ماهی به در شوی
کاش از زیر آوار خودم در می آمدم کاش همه ی خودم را به ابری مسافر می دادم می باریدم می باریدم تا بهشت پیدا شود یک سیب می شدم آدمی دوباره می خوردش به زمین دیگری می رفت
- ۹۸/۰۶/۳۱