The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

به یه نتیحه منطقی و عمیق رسیدم درست وقتی تصمیم می گیری برای خودت به عنوان یک زن زندگی کنی و حق انتخاب داشته باشی باید بهای سنگینیش رو یه جوری بهت یادآوری کنن  جوری که نمی دونی از چی ناراحت باشی آخه چرا الان مرد حسابی می ذاشتی برای چند لحظه تجربه اش کنم ولی کور خوندن کور خوندن کور خوندن سر این کوتاه نمی یام هنوز توی ذهنمه من فقط نبودم خیلی ها توی خطر افتادن 

  • فاطمه:)(:

متواری مهاجر لطفا اعلام کنید زاده کدام قبیله هستید؟

معلوم نیست همان قبیله ای که در راستای قبله آن سران بره های بی گناه را با قاعده و قانون می برند.

 

لطفا تا زمانی که دیر نشده بگویید آیا مردمان آن را می شناسید؟

من می خوابم تا ارواح و شیاطین درونم به زبان دیگری بیدار شوند زبان مردم این قبیله جبر جغرافیای غم انگیزی داشت برای زندگانی رخت عزا به تن می کنند که در جنگ های فرضی  نمی خواهند کشته شوند.

 

اگر نیاز به رفتن داشتید لطفا مانع خودتان نشوید.

من دائما از رفتنگانم اما هر بار پاره ای از تنم را جا می گذارم  دقیقا لحظه ای که باید کاملا از این قبیله و مردمانش  بروم  از هم می پاشم نگاه کنید پاره های تنم را در دست آنها نمی بینید َکمی طول می کشد خودم را پیدا کنم قطعه اصلی از من دست یکی از شماست لطفا در بلندگو اعلام کنید من بدون آن رسما مرده ام لطفا برای تاکید بگویید رسما مبتلا به مرگ نباتی می شود نمی تواند زندگی کند.

  • فاطمه:)(:

مثلا  گاهی فرصتی پیش می یاد که با هنرمند محبوبت می تونی ناهار بخوری برای این مزایده می ذارن قیمت ها تا صد میلیون پیش می‌ره شاید یه جایی هم هست که برای گل گرفتن از یه دلفن و خریدن نقاشیش مزایده می ذارن ولی دوست داشتم  یه مزایده وجود داشت که برای یه ساعت با بهترین شنونده دنیا ناهار می خوردی شنونده ای که شبیه شخصیت رمان مومو بود

 

می ارزه مگه نه شاعر می گه مشکلم برق نیست آب نیست می دونی چیه بالاخره یه روزی بیاد برای هم  شنونده باشیم متاسفم کسی احساسات و افکارتون رو نمی خواد بشنوه متاسفم بیشتر از شنیده شدن به جاتون حرف زدن و تصمیم گرفتن این جا یه نفر هست که می گه نباید این جوری باشه تو درد می کشی وقتی خودت رو بروز می دی اما به جای این که به رسمیت شناخته بشی از اون سواستفاده می کنن و فرصت زندگیت رو که فقط یک بار تکرار می شه ازت می دزدن

  • فاطمه:)(:

الان نمی تونم برات بگم وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی 

اه چندش چرا هر دفعه که می شنوم یه بزرگسال به یه بچه همچنین حرفی می زنه این فکر توی سرم می چرخه که یعنی چی مثلا؟ نکنه فکر می کنی چون بچه است نمی فهمه نکنه می خوای بچه رو با این چالش ذهنی تنها بذاری و همراهش به عنوان حامی قابل اعتماد  دنبال جواب نگردی حتی وقتی می دونی ممکنه از منابع غیر قابل اعتماد اطلاعات کسب کنه و آسیب های جبران نشدنی ببینه 

چی بر سر بچه ها  می یاد همش می شنون  شما بچه هستین نمی فهمین نه خیر درکش از توی بزرگسال متفاوت هست به عنوان کودک یه دید دیگه داره می شه پرسید چرا این سوال به ذهنت رسید؟ چه اتفاقی افتاد که این سوال برات پیش اومد؟ می شه بهم بگی خودت در مورد این موضوع چی فکر می کنی؟ قرار نیست من یه جواب بدم چون ممکنه سوال تو جواب های مختلفی داشته باشه دوست داری با هم دنبال جوابش بگردیم 

 

  • فاطمه:)(:

در این مکان ماهی گیری آزاد است  

برای من نفرت انگیزترین جمله بود  شاید برای بقیه به عنوان تفریح جذابیت داشت من عمل ماهی گیری را شبیه یک نوع عشق بازی می دانستم طعمه می گذاری صید می کنی احساس قدرت می کنی اجازه می دهی کشته شدنش را به نظاره بشینی به آدم‌هایی می گفتم که به نوعی خودشان درگیر همچین رابطه ای شده بودند

خودم چه طور راستش سوال سختی ایست نمی توانم بگویم دقیقا از چه روزی متوجه شدم این گونه از عشق آزاد است

من می توانم تصور کنم اگر به دام طعمه افتادم تو چه قدر ذوق کنی چون  به تو احساس قدرت بدهد چه قدر خودت را  توانمند فرض می کنی چون در راس قدرت هستی می توانی زندگی نزیسته  مرا کنترل کنی زندگی های کرده مرا خفه کنی به هر حال   تو دام را بالا می کشی من همان قدر که از اصل خودم و ماهیت خودم دور می افتم دقیقا به همان اندازه  می میرم آری  دوست داشتن تو برای قصد کشت است می توانی دیگر دوستم نداشته باشی می توانی؟ من خوشبخت هستم که چندی صید کسی نیستم تا عقده ی قدرت و کنترل را با ابزار تجاوز به حق زیستن به من تحمیل کند.

  • فاطمه:)(:

قبلا از این قبیل نامه ها برای خودم زیاد نوشتم اما می خواهم این سری تا ته تهش ادامه بدهم به خود دوست داشتنی خودم نامه بنویسم به خودم یادآوری کنم چه قدر قوی و خواستنی هستم از آن جایی که این جا وبلاگ خودم است برای کس خاصی نوشابه باز نمی کنم شما هم برای خودتان نامه بنویسیدشما هم به خودتان یادآوری کنید دوست داشتنی هستید و باید زندگی کنید چرا منتظر کس دیگری بمانید همین الان خودتان برای خودتان کاری کنید.

زن در مترو فریاد می کشید که همه ی آنها باید کشته شوند اصل حقشان کشته شدن است زنی که نمی شناختم برای من آرزوی مرگ می کرد اصلا چرا باید بمیرم دلم می خواهد زندگی کنم نه خیر من باور نمی کنم این حق من از زندگی باشد به جز این زن خیلی ها انگار آرزوی مرگ مرا دارند هفته ی پیش یکی از آنها را در دانشکده دیدم نگاهش نکردم نگذاشتم به من نزدیک شود می دانستم به او ثابت خواهم کرد من آرزوی او و همه ی کسانی که مثل او برای مرگ من تلاش می کنند برآورده نخواهم کرد من تا روزی در توانم هست برای زندگی که می خواهم تلاش خواهم کرد.

ممنونم با این که به هر شکلی به تو پیغام می فرستند که باید کشته شوی تمام تلاشت را برای زنده ماندن می کنی.

  • فاطمه:)(:

جنسیت، جامعه و بزه دیدگی کودکان 

نوشته جکی نورتون 

 

شاید این یادداشت را پس از مدتی حذف کنم‌ چون برای این فضا زیادی ناخوشایند است.

تا یادم نرفته یادآوری کنم ترجمه روان نیست و اشکال های ویرایشی  دارد به هر حال با خواندن این کتاب دچار دل پیچه شدید شدم به گونه ای که در خواندن کتاب وقفه پیش آمد حتی پس از مراجعه به مطب دندان پزشکی اثرات وحشتناک خواندن کتاب با من همراه بود کاش این کتاب را در بل بشوی ویرایش مجدد پایان نامه نمی خواندم . 

محافظت از کودک به ویژه از جسم و روح او پیچیدگی ها و چالش های زیادی دارد راستش پس از خواندن کتاب آشنایی با حقوق کودک و چگونگی عملکرد  عوامل اجرایی به ویژه قانون  برای تحقق  حقوق اساسی  کودک یکی از ضرورت های انکار ناپذیر در سیر مطالعاتی من  خواهد بود زیرا من در رابطه با قانون و پژوهش های جامعه شناختی کودک  اطلاعات کمی دارم.

این کتاب به مبحث تجاوز رویکرد تازه ای دارد و کلیشه ی مردان غالبا متجاوز هستند و زنان قربانیان تجاوز هستند زیر سوال می برد  ممکن است پیش از خواندن این کتاب  همیشه با این کلیشه رو به رو شدید اما آیا زنان هم می توانند متجاوز باشند؟ آیا جامعه می تواند بپذیرد که زنان بالغی هستند که به پسران زیر سن قانونی تجاوز کردند؟ آیا  کلیشه های جامعه مبنی بر  تقدس مهر مادری می تواند بر قضاوت ما تاثیر بگذارد و انکار کنیم که ممکن است یک مادر هم آزارگر باشد؟ اصلا آیا جامعه ما تاب دارد که با این حقیقت رو به رو شود که برخی از  پدر ها و مادر ها متجاوزان روح و جسم هستند؟


 زنان در جامعه به عنوان اولین مراقبان کودک به شمار می آیند ما از همان ابتدا نقش مقدس مادرانگی را به زنان نسبت می دهیم از نقش مادری یک اسطوره می سازیم بنابراین با تقدس این نقش مراقب بودن و جایگاه مادری   فرض این امکان  را حذف می کنیم که ممکن است برخی از زنان در مقام همین مراقبت و نقش مادرانگی سو استفاده کنند.
در پرونده های محافظت از کودکان زنان سواستفاده گر به دلیل کلیشه های جامعه در مورد زن و جهت گیری عوامل اجرایی توانستند تبرئه شوند این کتاب به بررسی چرایی این مسامحه و انکار می پردازد و همچنین دلایل آن را موشکافی می کند.
چند ماه پیش در توییتر یکی از کابران مرد نوشته بود که در نوجوانی توسط یکی از زنان بالغ مورد تجاوز قرار گرفته است و هنوز از آن آسیب رنج می برد.
راستش جواب سایر کاربران به ویژه کاربران مرد متحیرم کرد در جواب نوشته بودند که باید از خدایش باشد که یک زن بالغ به او تجاوز کند و کاش آنها جای او بودند.
پس از خواندن این توییت به رنج همه ی کودکان و نوجوانان پسر فکر کنم که قربانی  تجاوز شدند و به خاطر کلیشه های غیر انسانی به   تنهایی این درد را به دوش کشیدند.
در بخش هایی از این کتاب به این موضوع اشاره های کوتاهی شده است اما به نظر من کافی نبود کاش پژوهش های بیشتری در مورد مردانی که قربانی تجاوز  شدند انجام بگیرد. چه عواملی باعث می شود مردانی که در کودکی مورد آزار قرار گرفتند در مورد آزار خود سکوت کنند؟ آیا مردان پس از بازگویی روایت خود توسط جامعه به ویژه همجنس های خود درک شده اند؟ آیا پسربچه ها  در جامعه بیشتر در معرض خطر هستند چون پیش فرض غالب این است که آنها توانمند تر هستند و در برخی از امور به آنها استقلال بیشتری داده می شود؟ آیا جامعه می پذیرد که مردان نیز می توانند جز بازماندگان تجاوز جنسی باشند و آیا جنبش من هم فضای برای روایت مردان ایجاد می کند؟
 من از این کتاب آموختم اگر  جهت گیری های شخصی و همچنین   کلیشه های غالب  فرهنگی و گاه مذهبی در اجرای قانون محافظت در کودکان دخیل شوند حاصل آن دامن زدن به جنایت هایی ایست که جامعه در مورد آن سکوت خواهد کرد و حتی کسانی که قرار است حافظ کودک باشند به خاطر همین پیش فرض های غالب حقوق کودک را نادیده خواهند گرفت تازه اگر فعالین این حوزه  بخواهند در این زمینه کنشگر باشند و برای  ابعاد ناشناخته آن دنبال راه حل باشند با خطر انحلال و  مانع تراشی رو به رو می شوند.

به هر حال پافشاری بر عدم شفافیت در قانون های محافظت از کودکان همچنان  قربانی های خاموشی زیادی از کودکان و نوجوانان  خواهد گرفت  که بر اساس سواد  ناقص من در این زمینه برخی از قوانین  ما مبهم است و ابعاد آن چنان گنگ است که گاهی این سوال برایم مطرح می شود که چرا عوامل اجرایی قانون برای مشخص کردن تمامی ابعاد و همچنین اصلاح و کامل کردن  آن گامی بر نمی دارند.
شاید اگر در آینده مطالعه ام در این زمینه بیشتر شد با اطمینان بیشتری بگویم جای تاسف است که برخی از قوانین ما در رابطه با حفاظت از کودک بر اساس کلیشه ها و جهت گیری ها تدوین شده است متاسفانه نه تنها  کودک و نوجوان   نادیده گرفته شده است بلکه آسیب های بوجود آمده به خاطر این قوانین غالبا انکار می شود.
باز من بر اساس سواد ناقصم حدس می زنم میان عوامل اجرایی محافظت از کودکان نه تنها  اتفاق نظر وجود ندارد  بلکه شکاف های بسیاری دیده می شود هر کدام به ساز مختلفی می رقصند و اهداف متفاوتی دنبال می کنند در حالی که انتظار می رود اگر محافظت از کودک در میان است در رابطه با یکدیگر تعامل داشته باشند و برای رسیدن به یک هدف مشترک که آن هم مراقبت از کودک است به توافق نظر برسند.
ببخشید شاید پایم را از گلیم خودم درازتر کرده باشم بعد از خواندن این کتاب این برداشت را داشتم البته از ظن  من این طور به نظر می رسد شاید از نظر یک متخصص اشکال هایی به آن وارد باشد.
به هر حال با  خواندن  این کتاب آموختم  اعمال تجاوز  یا مورد تجاوز قرار گرفتن  می تواند هم شامل مرد شود و هم شامل زن  عصاره کتاب در یک جمله خلاصه می شود همانگونه که  امکان دارد یک مرد  آزارگر  باشد به همان اندازه  احتمال دارد یک زن  نیز آزارگر باشد در مبحث محافظت از کودکان اسیر جهت گیری و کلیشه نباشیم منطقی قضاوت کنیم نه احساسی

  • فاطمه:)(:

 

این یادداشت بخشی از داستان را فاش می کند.

 

 

من یک بار شنیدم  یک هنری هست که می گوید ظرف های شکسته زیبا هستند اتفاقا از همین شکستگی ها شاهکار خلق می کند حالا دقیقا اسمش یادم نیست اما تئودر فینچ اگر تو این را می دانستی اگر  فقط می دانستی وجود شکسته ات می تواند یک شاهکار هنری بی نظیر باشد آیا باز هم زنده می ماندی؟

به نظرم تو زندگی را می خواستی تو در جا جای کتاب برای زنده ماندن تلاش می کردی حتی در آخرین لحظات در تو مشهود بود اما آنها نگذاشتند منظورم خانواده ات، معلمانت و آن قلدر های عوضی مدرسه هستند درست وقتی که تو میان زندگی و مرگ گیر افتاده بودی به هر جان کندنی  زندگی را انتخاب می کردی آنها کاری می کردند که تو بیشتر از قبل برای مرگ دست به اقدامی بزنی.

تئودر فینچی که در کتاب شناختم عمیق تر و زیبا تر از تئودری بود که در فیلم اقتباسی نشان داده بودند من بعد از خواندن کتاب بیشتر درک کردم  چرا در پایان تئودر همچین تصمیمی گرفت.

نمی دانم باید از کجا شروع کنم تئودر فینچ از آن شخصیت هایی ایست که دلت می خواهد با او آشنا شوی دلت می خواهد در دنیایش زندگی کنی او پسری به شدت مهربان است و همدلی بسیار بالایی دارد متاسفانه به خاطر همین سلامتی روان دیگران را به سلامتی روان خودش ترجیح می دهد کاش تئودر می فهمید که مراقب بودن چه معنی دارد چون همیشه از این کلمه می ترسید خوب تئودر هیچ وقت از خودش نمی گفت سعی می کرد همه چیز را پنهان کند حتی از مشاورش که تنها فرد بزرگسالی بود که قصد مراقبت از تئودر را داشت و واقعا به او اهمیت می داد البته اگر اهمیت می داد حساب کسانی را می رسید که آن لیست کذایی را نوشته بودند لیستی که در صدر آن پیشنهاد شده بود تئودر خودکشی کند.

من حرف های بسیاری از بزرگسالان این رمان دارم و اگر دست خودم بود پیشنهاد می دادم به عنوان قاتل تئودر تحت پیگرد قانونی قرار بگیرند بنابراین کاش در مورد مقصرین مرگ تئودر  نوشت.
 بله شاید بگویید تئودر حق انتخاب داشت که خودش را نکشد اما نباید این را نادیده گرفت به خصوصا ما شاهد لحظاتی بودیم که تئودر واقعا برای احیای سلامت روح و روانش تلاش می کرد رنگ دیوار اتاقش را تغییر داد کلمات مثبت و انرژی بخش روی دیوار نصب کرد به مکان های دیدنی رفت یعنی می خواهم بگویم تئودر قدم به قدم به هر شکلی می توانست  تلاش  کرد دوباره رو به راه شود اما محیط و آدم های زندگی اش او را بیشتر به مرگ سوق   دادند.
تئودر زندگی را انتخاب می کرد اگر قلدرهای مدرسه بازخواست می شدند اگر روزی که معلم ورزش شاهد کتک خوردن تئودر از جانب یکی از ورزشکاران محبوبش بود دانش آموز مورد نظر را به خاطر قلدری اش مورد بازخواست قرار می داد و از تئودر دلجویی می کرد او را تشویق می کرد که بر خلاف همیشه بر خودش مسلط بوده است از خشونت استفاده نکرده است.
این جا یک پرانتز برای خودم باز می کنم اگر روزی دانش آموزی که همیشه خشونت را برای مراقبت از خودش انتخاب می کرد خشونت را راه حل همه چیز می دانست یک روز این خشونت را انتخاب نکرد و تغییر رویه داد سعی کرد از راه حل های دیگری استفاده کند لطفا این تحول را در او  ببین که چگونه بر خشمش غلبه می کند چگونه دنبال راه حل های دیگر است لطفا لطفا او را تشویق کن  لطفا اگر این دانش آموز از جانب دیگری مورد قلدری قرار گرفت و به تو پناه برد بدون پیش داوری مشاجره پیش آمده را بازبینی کن.

تئودر زنده می ماند اگر سایر همسالانش درک از دیگری و پذیرش تفاوت ها  داشتند اگر آنها دست از برچسب زدن به دیگران بر می داشتند اگر آنها می فهمیدند بحران های روحی یک نفر  دلیل بر خل و چل بودن نیست اصلا قرار نیست همه بر اساس معیارهای دانش آموز محبوب مدرسه قضاوت شوند.

توی این دو ماه گذشته بارها شاهد بودم دانش آموزانی که در درس یا یک جنبه دیگر محبوبیت داشتند و به نوعی به خاطر آن شناخته می شدند متاسفانه سیستم آموزشی و خانواده آنها را جوری بار می آید که اگر مراقب تفکر مراقبتی ،  همدلی و درک از دیگری در آنها نباشیم و آن را پرورش ندهیم قلدرماب می شوند به دیگران برچسب می زنند  متاسفانه شاید اگر در آینده  در علم و صعنت متخصصانی تربیت کرده باشیم  اما از این حقیقت بی خبر هستیم که بمب ساعتی تحویل جامعه دادیم بمب هایی که درک نمی کنند اگر یک نفر در یک جنبه شبیه تو نیست دلیل بر خل و چل بودنش نیست اگر بک نفر در جنبه ای از زندگی اش ضعف داشت ممکن است در جنبه ی دیگری موفق باشد.

تئودر زنده می ماند اگر مادرش علائم را جدی می گرفت اگر می دانست پدرش همچنان از نظر روحی و جسمی به تئودر آسیب می زند و ملاقات ماهیانه تئودر با پدرش بجران های روحی او را شدیدتر  می کند تنودر به خانواده اش بارها به صورت غیر مستفیم در مورد بحران روحی اش نشانه هایی از خودش نشان داده بود اما انگار آنها انتظار داشتند تئودر مثل همیشه خودش به تنهایی از پس آن برآیدجالب است حتی هنگامی که به صورت مستقیم با این حقیقت مواجه می شوند که تنودر نیاز به کمک و مراقبت دارد باز هم او را نادیده می گیرند.

من چه قدر عصبانی هستم اگر یک هدف داشته باشم این است که با  این تفکر اشتباه بجنگم وقتی که برخی از بزرگسالان در افکار و اعمال خود می گویند کودک و نوجوان عملا بچه هستند بنابراین نمی فهمند راستش وقتی آنها موجودی را نفهم بپندارند پس فکر می کنند احساسی ندارد وجودش را به رسمیت نمی شناسندپس هر طور که دلشان می خواهد به او رفتار می کنند و به او آسیب می زنند.از طرفی آنها فکر می کنند کودک و نوجوان زندگی راحتی دارد دچار بحران های روحی نمی شود پس به خودکشی فکر نمی کند در حالی که آمار چیز دیگری نشان می دهد کاش به سلامت روج و روان کودک و نوجوان اهمیت می دادند کاش هر کس به سهم خود در این زمینه فرهنگ سازی می کردتا کمتر شاهد خودکشی کودک یا نوجوانی باشیم.

تئودر زنده می ماند اگر به همان اندازه که به سلامت روح و روان دیگران اهمیت می داد به خودش اهمیت می داد اگر برچسب های منفی دیگران  را باور نمی کرد و باور داشت که فراتر از این حرف هاست.

می دانی ما در جهانی زندگی می کنیم که می خواهد با برچسب ها ما را از پا بیندازد اگر به تو برچسب زدند خل و چل هستی اگر آن قدر این برچسب بر تن و روحت زده شد آرزو می کنم بچه پروتر از این حرف ها باشی و این برچسب را باور نکنی اجازه ندهی بخشی از وجودت باشد.

 

  • فاطمه:)(:

 

 

 

 

راستش اهل کتاب هدیه دادن و نوشتن تقدیم اول  کتاب  نیستم اما به هر حال اگر بخواهم یک روز کتابی هدیه بدهم باید مراسم به خصوصی داشته باشد باید موقعیتش پیش بیاید. شاید کشان کشان بردمش به همه ی کتاب فروشی های شهرمان  تا راز درخت ها را پیدا کنیم.
 در حالی که نیش خند زنان مثل همیشه می خواهد یادآوری کند  انسان امروز در جهانی زندگی می کند که  هر لحظه سایه ی جنگ و  ماشین کشتار  اربابان قدرت  به دنبال اوست طوری که ممکن است به راحتی آب خوردن یک دقیقه دیگر زنده نباشد و حتی یک دقیقه دیگر بر سر زندگی عزیزش  قمار شود در جواب بگویم: خوب می دانم شاید آسمان همه جا یک رنگ است اما...
 شاید به جادوی این کتاب ایمان دارم می دانم خسته است اما او را به جایی می برم که پر از درخت باشد شاید پارکی که اسمش آزادی باشد.می خواهد برود اما اصرار می کنم کمی بماندخواهش می کنم خوب به تصاویر کتاب دقت کند.
پس از پایان کتاب شاید عصبانی شود در حالی که کتاب را از دستم می قاپد و  به سمتی پرت می کند به سمت اولین ایستگاه اتوبوس بدود.
آن روز اول کتاب برایش می نویسم این کتاب داستان های ناگفته ای در تصاویرش داشت که شاید نویسنده می خواست من و تو آن را روایت کنیم می خواستم بگویم مثل باغبان شب پیام آور زندگی و امید هستی هر چند که خودت خبر نداری.
تصور کن در جلد پسرک داستان فرو رفتیم رو به روی پنجره ایستاده ایم می دانی شب ها هیچ چیز وحشتناک تر از پنجره و منظره ی درختانش نیست. حالا فکر کن مکانی که در آن هستی یک یتیم خانه باشد. هر شب این درخت ها را می بینی در حالی که به تو احساس خفگی می دهند تو را می ترسانند خسته و بیزارت می کنند کم کم حسی به نام زندگی در تو جان می دهد به همان اندازه  به مرگ نزدیک می شوی.
نمی توانی احساست را بیان کنی چون درد جدایی و از دست دادن بخش انکار ناپذیری از تو می شود کم کم فکر می کنی شب ها درختان ساکن و هولناک چه قدر شبیه زندگی تو هستند شاید آنها نیز مانند تو در زمینی ریشه دوانده اند که نمی خواستند  اما قرار است با ورود باغچه بان شب تو دیگر همان آدم  قبل نباشی.
باغچه بان شب گمنام و مخفیانه درختان شهر را به شکل های مختلفی در می آورد تا در زندگی ساکن درختان و تو   جریانی را راه بیاندازد که پیش خودت بگویی:خوب بعدش چی؟ حتما زندگی  همچنین احساسی دارد یادم رفته بود زنده ام هنوز  نفس می کشم.
باغچه بان شب چیزی در ازای کارش نمی خواهد نامش بر میادین شهر نیست یا حتی کسی نمی داند باغچه بان شب وجود  خارجی دارد اما اثراتش باقی ایست همه ی مردم بخشی از وجودش را  در درختی که تزئین می کند می توانند  بینند و احساس کنند. 
بنابراین تو از خودت  اثری به جا می گذاری اثری که می تواند به هر شکلی باشد و تاثیر های خاص خودش را دارد. تو بخشی از همه می شوی.
در هر  حال  به پسرک داستان حسادتم شد چون معمولا کم پیش می آید آن قدر در محیط پیرامونمان دقیق شویم که بتوانیم از نزدیک  با پیام آوران زندگی  رو به رو شویم و برای یادآوری حس زندگی از آنها تشکر کنیم.
در این داستان پیرمرد پیام آور زندگی بود در شهری که به نظر می رسید خاکستری و تیره است مردمانش از هم دور هستند شهری که صدای گریه و مرگ بیش از صدای خنده و نغمه های امید به گوش می رسد.نویسنده به هیچ کدام از اینها اشاره نمی کند حتی نمی گوید پسر در یتیم خانه زندگی می کند بلکه تصاویر نا گفته های متن را می گویند. به خاطر همین نا گفته های پیدا در تصاویر تخیل خواننده پرواز می کند و روایت خودش را از داستان خلق می کند.
به نوعی وقتی در یک جایی گیر افتاده باشی حالا نمی دانم کجا مثلا مدرسه، بیمارستان یا هر جای دیگری اول پنجره و منظره درختان توجهت را جلب می کند. بستگی دارد چه قدر به تو حس آزادی بدهد و از رخوت آن لحظه بکاهد به هر حال ممکن است تو را ببینم در حالی که می خواهی به سهم کوچک خودت جهان تیر و تار به جای بهتری تبدیل کنی حتی اگر آب دادن به یک گربه گرسنه یا نوازش یک درخت باشد.
می دانی روایت من از داستان همین بود همه ی ما پیام آور زندگی هستیم همه ی ما بی آن که خودمان بدانیم به آدمها امید بخشیدیم شاید روزی که حتی خودمان خبر نداشتیم
درست روزی که تو فکر می کنی کسی تو را نمی بیند کسی صدایت نمی شنود درست همان لحظه که به سبک  خودت به این شهر مرده زندگی می بخشی شاید یک نفر در حال تماشای توست یک نفر از دور تو را می بیند از تو ممنون است که  در دلش امید و زندگی کاشتی.
اگر به پیام آور بودن خودت ایمان نداری اگر فکر می کنی امید و زندگی تو بخشی از من نیست شاید دفعه بعد برای اثبات این موضوع برایت  کتاب باغ رز رینولدز را خواندم.

پی نوشت:
از دید یک بزرگسال یادداشت نوشتم  نمی دانم بچه ها چه برداشتی می توانند داشته باشند به هر حال  اگر روزی خواستم بلندخوانی کنم این کتاب و باغ رز رینولدز برای مواقعی که به هر  طرف نگاه می کنی در جهان بچه ها  مرگ است و مرگ  برایشان خواهم خواند تا  پیام آور زندگی و امید باشند.

  • فاطمه:)(:

دریافت

 

 

  • فاطمه:)(: