من وقتی می خوام داستان بنویسم شبیه آدمی ام که داره از یه پله بالا می ره اما یهویی برق می ره باقی راهش رو باید توی تاریکی ادامه بده هر قدمش رو با تردید و ترس بر می داره نمی دونه کی قراره که از پا بیفته اما تنها چیزی که فرق نمی کنه همین حس سردرگمی و گم شدن توی تاریکه مشخص نبودن مسیر پیش روشه
به هر حال با وجود احساساتی که دارم امروز داستانم رو نوشتم و منتشرش کردم نمی گم قراره از این تاریکی بیرون بیام شاید تا همین یه سال پیش با عشق می نوشتم ولی حالا از عشق خبری نیست خوب چرا می ذارم رویایی که دیگه عاشقش نیستم منو به کشتن بده و مهم ترین سالهای زندگیم به گند بکشه چون به یاد گذشته هنوز بهش احساس دارم بهش عادت کردم
بی رحمه وحشت ناکه گاهی باعث می شه از خودم دور بشم و حالم رو بد می کنه اما بدون این رویا هیچی نیستم هر چند که بهترین نیستم می دونم کمبود هایی دارم ولی کی گفته ارزیابی داستان های من بر عهده یک نفره خوب یه نفر خوشش می یاد یه نفر ازش متنفره
من چی کار کنم بگم بی خیالش فراموشش کن نمی تونم هنوز خودم هم نمی دونم چرا وقتی مثل قبلا نوشتن باعث نمی شه احساس کنم هنوز زنده ام پس چرا ادامه اش می دم
قراره هر چهارشنبه ساعت هشت پادکستش رو منتشر کنم
همه از اتاق بیرون رفتند برای معمای پیدا کردن قاتل
من تلفن را جواب دادم و چالش بعدی را برای آنها توضیح دادم ولی حالا خودم روی مبل نشستم یعنی حوصله ادامه ی بازی نداشتم اهمیتی هم نمی دهم قاتل را پیدا کنم در ذهنم ایده ی داستان جدیدی شکل گرفته می خواهم ضبطش کنم تا یادم نرود
خوشبختانه هیچ کس جز خودم در اتاق نیست البته من این جوری فکر می کردم می گویم خوب فاطمه این داستان در مورد یه گروه کوهنورده که باید توی یه مدت محدود کوه رو فتح کنن به چند گروه تقسیم شدن هر کدوم باید از مسیر متفاوت برن حالا فکرش رو بکن تو یه کوهنورد هستی که آسیب دیدی و داری لنگ زدنت رو از بقیه قایم می کنی نمی تونی استراحت کنی باید با وجود جراحتت به راه ادامه بدی بقیه هم نمی تونن صبر کنن تا بهشون برسی همه می دونن اگه بایستن براشون بد تموم می شه
حالا بیا داستان رو سخت تر کن به جز حیوانات درنده که ممکنه سر برسه یه سرگروه سخت گیر دارین که هر کس تعلل می کنه شلاق می زنه به خاطر همین هر کس سعی می کنه سرش توی کار خودش باشه به پشت سرش نگاه نمی کنه یه جورایی یادآور راه رفتن چند تا برده است با این تفاوت که این برده ها می خوان کوه رو فتح کنن
حالا تو به جز شلاق خوردن چند باره کسی برات صبر نمی کنه اون سرگروه هم معتقده که حتی اگه نتونی ادامه بدی باید ادامه بدی حالا مهم نیست با چه حالی
هم گروه هات هم اهمیتی نمی دن ولی اگه بفهمن ممکنه خون زخمت توجه حیوانات درنده رو جلب کنه شاید به این خاطر اهمیت بدن
بعد از مدتی که سرگروه مطمئن می شه که با همین سرعت ادامه می دی دست از سرت بر می داره خوب می دونه اگه بخوای صبر کنی ممکنه کشته بشی
حالا خودت تنهایی با این تفاوت که یک کم راحت تر شدی غمناکه ولی خوشحالی که نمی خواد لنگیدنت رو قایم کنی ولی ممکنه سرگروه با شلاقش برگرده ازت بخواد سریع تر ادامه بدی هم گروه هات جلوترن بقیه هم راهشون به تو نمی خوره کاملا جا موندی بدتر از حیوانات درنده افکار خودتن که داری به خاطرشون خودخوری می کنی
می خوای چشمات رو ببندی مثل وقتی که آدم دست از شنا کردن بر می داره اجازه می ده همراه جریان آب نفس نکشه و جریان آب اونو با خودش ببره می خوای رها بشی ولی با شکستگی هات ادامه می دی توی مسیر زخم بدنت بیشتر از قبل شده
گاهی تصور می کنی که یکی می یاد با این که قانون رو می دونه با این که دلش می خواد کوه رو فتح کنه ولی بدون تو نمی تونه تو رو به دوش می کشه اجازه می ده بهش تکیه کنی اما کی باورش می شه حتی اگه تنها باشین تو خودت نمی خوای این جوری مسیر رو ادامه بدی
مرا می ترسانی اصلا متوجه نشده بودم روی مبل دراز کشیدی به من لبخند می زنی من نگاهم را از تو می دزدم نمی خواهم بیشتر از این خجالت زده شوم که کسی ایده ی مسخره مرا شنیده از من می پرسی به نظرت قاتل کجاست و کی می تونه باشه
می گویم اهمیتی نمی دم
می گویی من دلم می خواد جواب معما رو بهت بگم
تازه می فهمم که معمای اتاق فرار را خودت طراحی کردی ولی هنوز به خاطر یواشکی گوش دادنت به ایده داستانم عصبی ام
می گویی وقتی برسن طبقه سوم هر کدومشون یه آینه پیدا می کنن و تصویر خودشون رومی ببینن می فهمن که قاتل خودشون هستن
می گویم در واقع قاتلت می شن احمقانه است تعجب نمی کنم اگه اخراج بشین
می گویی خوب درست حدس زدی واقعا اخراج شدم چی کار می شه کرد هر آدمی یه جوری خودش رو یواش یواش به کشتن می ده
دیگر دلم نمی خواهد از اتاق بیرون بروم چون به نظرم جالب هستی می خواهم بیشتر از تو سر در بیاورم مخصوصا وقتی می گویی
شاید مودبانه نباشه نظرم رو در مورد ایده ی داستانت بگم به حسی بهم می گه قرار نیست هیچ وقت منتشرش کنی یا حتی بنویسیش می خوای فراموشش کنی درست می گم
من خودم تجربه اش رو داشتم دیروز داشتم فکر می کردم گاهی شبیه داستانی ام که مثل یه آهنگ فرانسوی همه با ریتم شادش خوشحال می شن و می رقصن ولی هیچ کس معنی آهنگ رو نمی دونه چون همه به ریتم ظاهریش که شاده اهمیت می دن اما کسی نمی ره سراغ پیدا کردن معنیش
اصلا تا حالا شده با یه آهنگ حال کنی ولی بعدش که معنیش رو متوجه بشی تازه بفهمی که چه قدر غمناک بوده این داستانی بود که نمی خواستم در موردش بنویسم
حالا این ایده ات از کجا اومده ؟اصلا دلت می خواد در موردش بنویسی
می گویم
خوب یه جا شنیدم بعضی از گروه های کوهنوردی اخلاق حرفه ای ندارن یعنی ممکنه به خاطر صعود به طور کل فراموش کنن که هم گروهی شون رو جا گذاشتن و بعضی از کوه نورد ها این شکلی مردن در حالی که از پا افتاده بودن نیاز به کمک داشتن
نمی دونم چه قدر می تونه دقیق باشه ولی از وقتی شنیدمش برام الهام بخش بود هیج وقت فکر نکنم بتونم بنویسمش ولی فکر می کنم همه به نوعی تجربه اش کردن
همه می خوان ادامه بدین حتی بدنتون می خواد ادامه بدین ولی روحتون خسته است دلش می خواد از این فشارها راحت بشه این وسط هی آدمایی که خبر ندارن بهتون می گن ادامه بده
دلتون می خواد ادامه بدین ولی انرژیش رو ندارین گاهی واقعا براتون سخت می شه فکر می کنین عقب افتادین حالتون یه جوریه که با افکارتون که به شدت درنده است نباید تنها بمونین ولی تنها رها شدین خیلی نیاز دارین در موردش با یکی حرف بزنین و بهتون بگه چیزی نیست موقتیه لطفا طاقت بیار روزای خوب می یاد
می خوام اگه یه روز داستانش رو نوشتم حتما بگم شبیه برده هایی هستیم که ارباب بالای سرمون ایستاده اگه یوقت از پا افتادیم می خواد تا سر حد مرگ مجازاتمون کنه
می گویی
من فکر می کنم اگه کسی از هم گروهی های کوهنورد برنگشت فقط به این خاطر بود که اونا خودشون زخمی شده بودن و داشتن قایمش می کردن یعنی کسی که خودش درد داره کمکی از دستش بر نمی یاد
می گویم
این می تونه یکی از احتمالات باشه ولی من از شما می پرسم شده تا حالا بخواین دردی که خودتون تجربه کردین کسی دیگه تجربه اش نکنه متاسفانه من خالق داستانم هستم می دونم که شخصیت های داستانم با خودشون فکر می کنن چون من این درد رو تجربه کردم بقیه هم باید تجربه اش کنن اصلا تا وقتی که من این درد رو تجربه نکردم چرا فکر کنم یکی دیگه این درد رو داره
پی نوشت:
آخ دلت می خواد یه منبع الهام داشتی شبیه پادشاه هزار و یک شب بود که اگه به داستان فکر نمی کردی و نمی خواستی بنویسی یهویی جلوت ظاهر می شد می گفت باید بنویسی وگرنه می کشمت
حالا کشتنش چه شکلی بود فقط نگاه کردنش
مجازات را با صدای بلند اعلام کنید:
ایشان محکوم می شوند به مرز خیال و واقعیت را گم کردن
خوب ختم جلسه را اعلام می کنم مثل این که متهم سوال دارد دِه بفرمایید :
فقط بگین که دارم کابوس می بینم قراره یه روز بیدار بشم و بگم آخیش
این قدر این سریال را دوست دارم که روزی نیست فکر نکنم خوش به حال عاشق و معشوقش اما انگار باید در نظر بگیرم آن را بر اساس کلیشه های مخاطب پسند ساخته اند اگر همان عاشق و معشوق با همین مشخصات در دنیای واقعی بودند هیچ وقت این قدر نفس گیر همدیگر را دوست نداشتند و ماجرا جور دیگری پیش می رفت به شدت تلخ و بی رحم...
آن وقت من چرا می خواهم در دنیای فیلم زندگی کنم در حالی که می دانم همش دروغ است
در فیلم می گوید هر چی شدی هر اتفاقی افتاد باز کنارت می مانم و دوستت دارم اما در واقعیت من چیزی نگویم بهتر است هیچ کس غیر از خود آدم ته خط همراهمان نمی ماند اصلا کی گفته کسی می آید که تو را بیشتر از خودش دوست دارد چرت نگویید بابا حالا که خودمان هستیم قبول کنید همه فیلم های عاشقانه برای عقده و حسرت ساخته شده اند
نگاه می کنیم که شاید یادمان برود عشق حاصل کم و زیاد شدن هورمون هاست این که می گویند با چشمانش آن قسمت از روحم را لمس کرد که به کسی اجازه نداده بودم یا فلان بلان رودرواسی دارند شرم حضور دارند بگذار دم گوشت بگویم دوست داشتیم باور کنیم که عشق اساطیری در دنیای مدرن وجود داشت اما تنها وقتی چشم هایمان را می بندیم آن را در خیالمان پیدا می کنیم به خود که بر می گردیم می فهمیم واقعیت این است که من دیدم تو دیدی
اه اصلا بی خیال فقط بابد گفت خیال را تمامش کن بی آن که خودت متوجه باشی وگرنه مثل سیگار ذره ذره به کشتنت می دهد
چهارشنبه هفته پیش میان ترم ساختار منطقی زبان داشتم به مولا کتاب پیچیده یی بود اما به نظرم خواندنش به خاطر پیدا کردن همین یک پاراگراف خالی از لطف نبود
آره کتاب داشت مثال می زد با هر انتخاب سایر انتخاب هایت در مراحل بعد محدود تر می شود یعنی اگر از جدول یک فلان ضمیر را انتخاب کنی باید انتخاب های بعدی تو بر اساس این ضمیر باشد نمی توانی مثل دفعه قبل آزادانه انتخاب کنی چاره ای هم نداری برای رعایت اصول باید چیزی که از قبل تعیین شده انتخاب کنی
چه قدر گفتم انتخاب امیدوارم متوجه شده باشید بگذارید مثال بزنم در جایی هستید هزار تا در هست برای بار اول دست خودتان است که از کدام در وارد شوید اما بعدش یک سری دستور العمل است که می گوید چون این انتخاب را کردی بر اساس قانون باید ادامه ی مسیر به این شکل باشد می توانی گزینه ی ما را انتخاب کنی می توانی هم انتخاب نکنی ولی چاره ای نداری منطقش همین است
مگر شاعر باشی بخواهی این سیستم بی چون و چرای اجباری دهن کجی کنی کلمات را با خواست خودت به کار ببری پیشزی هم برای منطق قائل نشوی
ولی زندگی شعر نیست یعنی کاش شعر بود اصلا شعر ها دروغ می گویند یکی می گفت شعر یعنی دروغ های قشنگ
اولین شاعری بود که می دیدم اما حالا آن قانون ریاضی جوجو را که می گفت در درسشان بعضی از قواعد بی آن که دلیلی داشته باشند وجود دارند بیشتر از شعر های او دوست دارم چون به حقیقت نزدیک تر است
یک هفته پیش فکر کنم جوجو بود که گفت بالاخره هر ماجرایی یک پایان خوش باید داشته باشد من هم می گفتم نه جانم بعضی از چیزها بی آن که شروع شده باشند پایان بدی داشتند
یادتان هست توی کتاب فارسی معلمی به دانش آموزهایش گفت نمی توانم هایشان روی کاغذ بنویسند و دفنشان کنند از ته دل فکر کنند نمی توانم مرده است از آن به بعد می توانند
اما ببخشید دقیقا می خواهم بنویسم بعضی از پایان ها حتما خوش نیست در همین جاست بله نمی توانم می تواند دفن شود ولی نمی توانمی هست که هیچ وقت نمی توانی با دست خودت به خاک بسپاری
نمی توانم باور کنم که هیچ وقت قرار نیست معشوق و عاشق نمایشنامه پرنده آبی بهم برسند چون همه در زمین به خصوص در ایران زمین صاحب چشمان غمگین هستند
هر روز که می گذرد یادم می رود ایرانی جماعت یک پایان باز دارد در نقطه اوج معلوم نیست به خوبی تمام شویم البته پایان بد بدتر هم هست اما پایان باز از همه ی آنها سخت تر است
مگر می شود آدمی که دیروز زنده بوده روز بعد دیگر زنده نباشد هر چند با این استادم زیاد انس نداشتم قدر بقیه غمزده نیستم اما حقیقتا خبر مرگش شوکه ام کرد متوجه شدم هر لحظه ممکن است تا آخر عمر خبر مرگ کسی را بشنوم به قول فردوسی اگر این داد است بیداد چیست ؟
از آدمی که برای دلداری می گوید همه یک روز می میرند مرگ حق است بدم می آید یعنی خیر سرش نمی تواند بگوید متاسفم کاری از دستم بر می آید تحمل کردنش سخت تر نشود ؟
هیچ جایی نیست چه برسد به ناکجا
قمارت را سر آخرین باورهایت بکن
می خواستیم بر دیوار های شهر بنویسیم مرگ بر آنهایی که نمی خواهند زنده بمانیم
آخ جان بالاخره کتاب فانتزی ادبیات کودک و نوجوان به دستم رسید خیلی خوشحال شدم تقریبا یک هفته ای می شد که منتظرش بودم استاد دیروز گفت بچه ها جان یک روزی می رسد که عاشق رشته تان می شوید الان جدیت دارید اما برخی عشق ندارند
نه این که از رشته ام متنفر باشم ولی هیچ حس خاصی هم به آن ندارم ولی به مرور زمان یک احساساتی در من شکل گرفته به خصوص وقتی به یاد نوجوانی و کودکی خودم می افتم که چه قدر تشنه ی کتاب خواندن بودم چه قدر نیاز داشتم کسی راهنمایی ام کند و به من کمک کند علاقه ی ادبی ام را بشناسم به من ژانر های مختلف معرفی کند منظورم این نیست که به جای من فکر کند نه خیر فقط فقط راهنمایم باشد
اصلا رشته من تاکید می کند کودک و نوجوان شخصیت مستقل و خاص خود را دارد هیچ بزرگ سالی حق ندارد قوانین دنیای خود را به کودک و نوجوان القا کند چرا که کودک و نوجوان جهان بینی خاص خود را دارد نباید به جای او فکر کنیم نباید به جای او تصمیم بگیریم
گاهی خودم را به شکل یک دختر 23 ساله نمی بینم فکر می کنم با خواندن هر کتاب دوباره نوجوان شدم و در دنیای کتاب غرق می شوم این همذات پنداری در این روزهای کسل کننده سر حالم می آورد مخصوصا منی که اصلا به خاطر کنکور و مدرسه ام نتوانستم از دوران نوجوانی ام لذت ببرم
الان دارم به ماندانا می گویم اگر اشتباه نکنم زمان دبیرستان من جز معدود کسانی بودم که به کتابخانه مدرسه می رفت و کتاب امانت می گرفت فکر کنم مسئول کتابخانه یک روز گفت دیگر نمی تواند کتاب امانت بدهد یا یک کاری کرد من دیگر علاقه ای نداشتم به کتابخانه بروم این وسط یک اتفاق افتاد که من آخرین پناهگاهم را در مدرسه از دست دادم بله از چشم مدیر و مسئول کتابخانه می دیدم و هنوز فکر می کنم زیر سر این دو بزرگوار بود
زمان راهنمایی هم که اصلا نمی دانستم کتابخانه مدرسه کجاست کتابدار خاصی هم نداشت چند بچه گذاشته بودند بالای سر کتاب ها خلاصه به من بد و بیراه گفتند یک کاری کردند که من فهمیدم تا زمانی که این دار و دسته صاحب کتابخانه هستند مگر من خواب کتاب ها را ببینم
دوران دبستان بد نبود چون چشم عسل اجازه می داد کتاب های کتابخانه ی محل کارش را بخوانم یا حتی گاهی به خانه ببرم چشم عسل خودش گاهی برایم کتاب می خرید
تنها خاطره ی شیرین نوجوانی من آخرین امتحان ترم بود که با چشم عسل یک رسم داشتیم یعنی من به چشم عسل می گفتم برویم کتاب فروشی تا کتاب بخرم گشتن بین قفسه های کتاب و مواجه شدن با کتاب های رنگارنگ همزمان شگفت زده و غمگینم می ساخت همان طور که گفتم من در دوران نوجوانی شناخت درستی از علایق ادبی خودم نداشتم اگر الان از من بپرسی می گویم فقط یک روز به آن دوران برگردم رمان های فانتزی و پلیسی را بیشتر از سایر ژانر ها انتخاب خواهم کرد
ادبیات کودک و نوجوان مرا به یاد شادی گمشده ی دوران کودکی و نوجوانی ام می اندازد یک جورایی نوجوانی نزیسته ام را از نو تجربه می کنم ولی هنوز به آن عشق و اشتیاقی که استاد می گفت نرسیده ام
نمی دانم فعلا که آینده ام مشخص نیست یک احساسی می گوید از انتخاب این رشته برای ارشد پشیمان نخواهم شد از کجا معلوم شاید در آینده صاحب کتابفروشی کودک و نوچوان هستم در یک کتابفروشی خیلی خاص شاغلم
راستش ایده هایی نیز در موردش دارم شغل بدی هم به نظر نمی رسد در کتابفروشی ام برای کودکان قصه گویی می کنم با آنها بازی می کنم خلاصه عشق می کنم
هر چه قدر هم فکر کنم من آخر به درد این کار می خورم از کارهای اداری و کارمندی خوشم نمی آید پشت میز مدیریت نشستن هم کسالت آور است از خانه داری هم نگویم برایتان که برخی تمام این سالها کفرم را در آورده اند چون فکر می کنند زنان فقط باید خانه دار باشند به نظر مسخره است
در مورد سایر شغل ها نمی دانم اما من باید از شغلم لذت برم برایم شکل یک سرگرمی باشد شغلم به من احساس خوشیختی و آرامش بدهد از آن دسته ها نمی شوم که از شغلشان متنفرند ولی برای گذارن زندگی چاره ای ندارند
هنوز خیلی زود است هزار تا احتمال برای زندگی هست لعنتی نمی دانی پشت این درهای بسته در این سرزمین عجایب چه خبر است
یک مقدار انرژی محدود دارم یعنی نمی توانم همزمان خودم را وادار کنم چند کار انجام بدهم چون به شدت خسته ام می کند به خاطر همین موقت نوشتن داستان را کنار گذاشتم تا دل و دماغ پیدا کنم یک کمی قرنطینه و اپیدمی کسلم کرده
یادداشت های عراق ماریو یوسا را نصفه نیمه رها کردم ولی بعضی از یادداشت هایش به شدت عمیق بود مثلا یک جای کتاب قصابی می گفت برای این که گوشت بره خوشمزه شود باید آنی رگش را برید چون اگر اجازه بدهی بره ترس از مرگ را تجربه کند گوشتش تلخ خواهد شد
با جوجو در مورد این حرف می زدم قبول نداشت می گفت بره خودش می فهمد که قرار است بمیرد یعنی از قبل آگاهی دارد کسی که به سمت خانه می رود قرار است چاقو به دست برگردد
دقیقا همچین حرفی نزد من برداشتم از حرفش همین بود ولی به نظر خودم یک حس مشترک با بره داشتم این که آنی قال قضیه را بکنند چند روز پیش داشتم فیلم می دیدم قاتل سریال تفنگش را خالی کرده بود مقتول دقیقا از زمان مرگش خبر نداشت هر بار ماشه خالی می شد بی این که تیری شلیک شود هر بار هم مقتول به خود می لرزید که این بار قرار است بمیرم
دل تنگم خیلی دل تنگم می دانم که درست نیست دل تنگ باشی باید رها شوی از گذشته اما چه طور
راستی با هم دیدیم کدوم قسمت خاطرات خون آشام بود که یکی از شخصیت ها می گفت فکر کردی با فراموشی بهم لطف کردی درسته که هیچی یادم نمی اومد اما از درون به خاطر کسی که فراموشش کرده بودم عمیقا غمگین بودم و احساس پوچی داشتم
ببین نگفته بودم بهتره حالا حالها آفتابی نشی خودت و افکارت تحت تعقیب هستین از طرفی من هم تحت نظرم چرا همیشه به من پناه می یاری تا قایمت کنم ببخشید دیگه نمی تونم با موجود خطرناکی مثل تو کنار بیام
من هم فکر می کنم تو این جا جایی نداری بالاخره گیر می افتی فکر می کنی غیر از من برای کسی مهمه نه نیست خواهشا آرامش زندگی منو بهم نریز بهت نیاز ندارم اهمیتی هم نمی دم که ...
به هر حال تو تلاش کردی فراموش کنی اما من می گم همراه خودت نگهش دار بدونی چرا غمگینی و به جز من نمی تونی در مورد این غم به کسی بگی غمت بیهوده است شاید بهتره که یادت بیاد از کجا خوردی نه این که مثل آدمای کر و کور پی این بگردی زخمت کجاست
بخشی از داستان انسان پر