آزمایش هیولایی خیانت علیه منافع عمومی
من وقتی می خوام داستان بنویسم شبیه آدمی ام که داره از یه پله بالا می ره اما یهویی برق می ره باقی راهش رو باید توی تاریکی ادامه بده هر قدمش رو با تردید و ترس بر می داره نمی دونه کی قراره که از پا بیفته اما تنها چیزی که فرق نمی کنه همین حس سردرگمی و گم شدن توی تاریکه مشخص نبودن مسیر پیش روشه
به هر حال با وجود احساساتی که دارم امروز داستانم رو نوشتم و منتشرش کردم نمی گم قراره از این تاریکی بیرون بیام شاید تا همین یه سال پیش با عشق می نوشتم ولی حالا از عشق خبری نیست خوب چرا می ذارم رویایی که دیگه عاشقش نیستم منو به کشتن بده و مهم ترین سالهای زندگیم به گند بکشه چون به یاد گذشته هنوز بهش احساس دارم بهش عادت کردم
بی رحمه وحشت ناکه گاهی باعث می شه از خودم دور بشم و حالم رو بد می کنه اما بدون این رویا هیچی نیستم هر چند که بهترین نیستم می دونم کمبود هایی دارم ولی کی گفته ارزیابی داستان های من بر عهده یک نفره خوب یه نفر خوشش می یاد یه نفر ازش متنفره
من چی کار کنم بگم بی خیالش فراموشش کن نمی تونم هنوز خودم هم نمی دونم چرا وقتی مثل قبلا نوشتن باعث نمی شه احساس کنم هنوز زنده ام پس چرا ادامه اش می دم
قراره هر چهارشنبه ساعت هشت پادکستش رو منتشر کنم
- ۰۰/۱۰/۰۸