فصل بیست و هفتم قسمت؟
گاهی به جان سالم به در بردن هایم فکر می کنم جزئیات را با خودم مرور می کنم. این که چه چیزی دقیقا در آن وضع کمکم کرد به فروپاشی نرسم.
می دانم چه چیزی و آن را مثل یک راز پیش خودم نگه می دارم معمولا در موردش با هیچ کس صحبت نمی کنم مثلا بگویم هی می دانی چه چیزی باعث شد انتخاب کنم زنده بمانم.
نمی دانم چرا در یک رابطه ظاهرا نزدیک انسانی همه می خواهند در این مورد با آنها صحبت کنی نه خیر ممنونم من دلم نمی خواهد در مورد بقا خودم با کسی خودمانی شوم این تماما متعلق به من است و هیچ کسی حق ندارد در مورد چرایی بودن من کنجکاوی کند.
داشتم تصور می کردم وقتی روابط انسانی مثل کارد به استخوان قلبت می رسد یعنی چیزی فراتر از دوست داشتن آن گاه باید در موردش صحبت کنی نمی دانم می گویند شبیه این است که کلید خانه ات را به او بدهی.
فکر کن چشم هایت را بستی حتی از شدت هیجان نمی توانی نفس بکشی نمی خواهی صدایش را بشنوی حتی می خواهی بدوی تا از او دور شوی اما او فریاد می کشد به من بگو بگذار یاد بگیرم چرا زنده ماندی چرا زندگی می کنی
خوشبختانه این صرفا یک تصور است اما می دانم روزی واقعی شود مثل بقیه نیست با سماجت می خواهد به عمق قلبت نفوذ کند نزدیکی اش شبیه یک کارد است می توانی برخورد نزدیک کارد را به استخوان قلبت احساس کنی روحت می سوزد البته این گونه می گویند.
نمی دانم حتی با این که خودم در این باره خوددار هستم و نم پس نمی دهم دلم می خواهد از دلیل زندگی و بقا هر آدمی سر در بیاورم مهم نیست چه کسی انگاری در روابطم همیشه دنبال این دلایل در دیگران بودم در سکوت شنیدم اما وقتی نوبتم به خودم رسیده است دلم خواسته بحث را عوض کنم یا حواسشان را پرت کنم.
من از دلایل زیستن آنها سعی کردم مراقبت کنم به آنها یادآوری کردم زیبا هستند و نباید آن را دست کم بگیرند کسانی که من دیدم معمولا در آستانه فروپاشی بودند و می خواستند چشم بسته خودشان را نابود کنند.
فکر کنم آذر ماه بود یکی از آنها واقعا می خواست دلیل زنده بودن مرا پیدا کند موفق هم شد اما مثل همیشه یادآوری کردم دستیابی به دلیل زنده بودن من مثل این است که رنگ و بوی آن آدم را بگیرد چون کسی نبود که دلم بخواهد به وحشی درونم دست یازد محدوده رابطه ام را مشخص کردم و گفتم تو نباید این جا باشی شاید دقیق نگفتم اما نشان دادم.
دلیل زنده ماندن من مثل طبیعت وحشی و بکری است که دلم نمی خواهد کسی را به آن راه بدهم ضمن آن که مراقب امنیت دلیل زنده ماندن بقیه هستم ولی کدام گله اسب وحشی اجازه می دهد یک انسان لمسش کند و از گله طرد شود. چون بوی آدمیزاد می گیرد.
شاید می ترسید او بوی مرا گرفته بود دستانم به خوبی توانسته بودند تا عمق وجودش را بکاوند مو به مو و دقیق می دانستم چه طور وقتی که در یک قدمی مرگ پیش می رود زنده نگهش دارم چون دلایلش را می دانستم و هیچ گاه بر ضد او و برای کشتنش استفاده نکرده بودم. من اعتماد و امنیت او را تامین کرده بودم و ضمانت داده بودم نمی خواهم شاهد فروپاشی اش باشم به هر حال یک نفرین وجود دارد که قرار نیست همه چیز ابدی باشد و از دست دادن یک چیز حتمی در روابط انسانی ایست. حتی وقتی با وجود زخم جراحی ام و عدم تعادلم فهمیدم ممکن است نخواهد زندگی کند تصمیم گرفتم ببینمش با وجود درد خودم همه ی دردهایش را به دوش بکشم. این برای اولین بار نیست همیشه این شکلی بودم درد داشتم ولی زخم بقیه را هم پذیرا بودم که تنهایی روحشان خون ریزی نکند. شاید یک مدتیبه خودم استراحت بدهم چون خسته ام به این دلیل هم به تشیع جنازه نرفتم با این که می دانستم همه هستند نبودن من به چشم می آید.
گویا با وجود تلاش مقدس من برای زنده نگه داشتنش و یادآوری احساس ارزشمندی اش انگار آسیب می دیده است و نقش بازی می کرده است دقیقا از آسیبش نگفت و این که کجای کار نقش بازی کرده است.
ظاهرا همیشه همه چیز ان طوری نیست که ما فکر می کنیم این اولین باری نبود که باید خداحافظی می کردم در آخرین پیام گفتم لطفا بگو به چه دلایلی آسیب دیدی چون دلم نمی خواهد به همان شکلی در روابط بعدی ام کسی آسیب ببیند چون می خواستم مراقب باشم کسی آسیب نبیند و این که کاملا حق داری وقتی در یک رابطه دوستانه آسیب ببینی انتخاب کنی بروی ولی دلیلش را به من بگو.
راستش اوایل از خودم عصبانی شدم که این چه مزخرف ایست که گفتم ولی الان فکر می کنم بد هم نبود مودبانه و کاملا منطقی بر عکس ۲۲ سالگی دیگر در سن ۲۷ سالگی دلم نمی خواهد با نفرین از دست دادن و جدایی بجنگم کمی پذیرفته ام که همه چیز تاریخ انقضا دارد ابدیت کاملا مسخره است همه چیز ممکن است در یک لحظه تمام می شود و هر چند شاید درد و زخمشبر روحت بماند. یک مسیر تازه برای یادگیری ایست و هر آدمی یک درس دارد.
به همین خاطر دلیل زنده ماندن من به کسی متکی نیست ۲۲ سالگی می گفت من نمی توانم بدون آنها زندگی کنم اما ۲۷ سالگی به من یاد داد در گذر پنج سال بدون خیلی ها زندگی کردم و زندگی ادامه داشت چون بقای من به خودم متکی بود و دو دستی به کسی تقدیمش نکردم.
دلایل زندگی ام را به یاد می آورم لبخند می زنم و می دانم مثل همیشه کسی هست که بخواهد آن را یاد بگیرد تعدادشان نمی تواند کم باشد اما من ۲۷ ساله یاد گرفتم هر کسی را نمی توان آغشته به زندگی ات کرد به رنگ و بوی تعلق هر کسی نمی توان سهل انگارانه اجازه ورود داد تنها یک نفر تا عمق وجودم با اجازه خودم پیش می رود آن هم به شرطی که... آن هم وقتی که...