The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

واماندن یا شاید بیات شوندگی

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ

فصل بیست و هفتم قسمت 

هفت ساله که بودم یادمه یه روز یواشکی یه عروسک به مدرسه بردم تا به دوست صمیمیم نشون بدم نمی دونم چرا به عقلم نرسید زنگ تفریح یا زنگ آخر بهش نشونش بدم درست وقتی که معلم درس می داد زیر نیمکت درش آوردم بهش نشون دادم از این طغیان به طرز وحشتناکی راضی به نظر می رسیدم این که درست موقع کلاس داشتم این کار رو می کردم خفن ترین کار دنیا بود یادمه دور میز نشسته بودیم دست هامون زیر نیمکت عروسک رو نوازش می کرد  این که چه قدر هر دومون ذوق زده بودیم حتی بهم دیگه بیسکویت کرم دار دادیم خلاف های کودکانه مون همین جوری داشت بیشتر می شد ولی بی خیال بودم من این قانون شکنی رو دوست داشتم احساس می کردم اون عروسک شگفت انگیز رو همون لحظه باید نشون بدم معلم غافل گیرمون کرد بدون هیچ حرفی عروسک رو ازم گرفت توی کمد شیشه ای گذاشت درش رو قفل کرد 

یک هفته تموم استرس داشتم یادم نیست شاید شرط معلم این بود که بچه خوبی باشم تا عروسک رو بهم پس بده استرسش خوب یادم مونده نگران بودم بچه ها برش دارن یا این که معلم  دیگه بهم پس نده

بالاخره عروسک رو بهم داد اما اون ذوق مرده بود عروسک رو ته کیفم پرت کردم زیپش رو محکم بستم تا مبادا خودش بیرون بیاد حالا بیست سال گذشته فرصت ها آرزوهام جوونیم عشقم اگه به بخشی از زندگی رو استعاره از این عروسک بدونیم توی کمد گذاشتن درش رو قفل کردن تا بچه ی خوبی باشم تا موقعیتش پیش بیاد بهم پس بدن وقتی بدست بیارم نمی دونم چه احساسی داشته باشم ولی استرس و حسرتش رو خوب یادمه انگار باید بپذیری یه بخشی از زندگی توی اون کمد  قفل شده باید طبق قوانین رفتار کنی در حالی که لذت اون رویا وقتی در قبلت احساس کردی که پایبند اون قانون نبودی نمی دونم فرصت مثل یه نون گرم می مونه قبول داری وقتی تازه است عطر و طعم خوبی داره ولی آخ از  وقتی که بیات بشه 

دارم کمد رو می بینم و دری که قفل شده دوباره گیر افتادم نمی دونم چرا نباید داشته باشمش چرا باید براش زمان خاصی تعیین کنن چرا باید چگونگی احساس کردنش قانون داشته باشه دوباره کله شق شدم شاید چیز خوبی باشه 

  • ۰۴/۰۴/۱۲
  • فاطمه:)(: