دستور پخت پیتزایی به نام امید
اینترنت وصل می شود آن قدر اخبار و روایت های نا شاد و گاها شاد سرم هوار می شوند که تا یک ساعت محو می شوم وقتی می فهمم گم شدم که ماندانا و جوجو ساعت یک شب صدایم می کنند که تو کجایی اصلا فهمیدی ما پیتزا درست کردیم؟
احساس خوشبختی می کنم ظاهرا در این ساعت یک دستور پخت جدید از پیتزا امتحان می کنند دستور پختی که بعد من آن را به اسم پیتزا امید برای بی خبران از جنگ درست می کنم و این روزها را توصیف می کنم.
حتی در این شرایط دست و دلم به ارتباط نمی رود دوستان یک گروه درست کردند که قصههایمان را از جنگ برایشان بفرستیم من حرفی برای گفتن ندارم خیلی در خودم فرو رفتم بیشتر در دل نقاشی ها و داستان های خودم غرق شدم مثل دوران نوجوانی که از بچه های مدرسه فاصله می گرفتم تا توی خودم باشم یکی از آنها همیشه می گفت تو دنیای خودت را داری گویا کسی راهی برای نفوذ به ان نمی شناسد. شاید درست می گفت دنیای من در دل تصویر یا داستان هایی ایست که خلق می کنم جوری قایم می شوم که باید پیدایم کنند. یعنی آنجا هم عیان نیستم. چه در واقعیت چه در خیال
یکی می گفت هویتت را قایم کردی در حالی که هیچ کس برهنگی آن را لمس نکرده است. توصیف جالبی بود قبلتر ها هم بهش فکر کرده بودم وقتی داشتم توی باغ ارم قدم می زدم به این که روح های برهنه در پستوی ذهن هر آدمی پرسه می زند وقتی دو روح برهنه تصمیم می گیرند بهم پیوند بخورند اتفاقی شبیه معجزه می افتد چون بین هزاران روح این انتخاب را کردند. من هنوز تصمیم نگرفتم.
بگذریم به خاطر همین ساعت سه شب شروع کردم آموزش طراحی را ببینم مداد در دسترسم نبود برای صبحی که معلوم نبود تا آن وقت زنده می مانم یا نه برنامه می ریختم اولین کاری که کنم مداد و دفتر برای طراحی پیدا کنم.
مدتی ایست که جهان تخیلی ام تصویری شده است و دلم می خواهد تصاویر را روایت کنم. با الگو سازی چند تصویر با فتوشاپ ساختم جوجو می گفت اگر یاد بگیرم به جز الگو گرفتن و مفهوم سازی ترکیبی تصاویر، خودم مواد اولیه تصاویر خام را بکشم کارم اصیل تر می شود. راستش خودم نمی دانستم من می توانم جهان را تصویری ببینم و روایت تصویری به ابهام و پیچیدگی تعمدی من همخوانی بیشتری دارد.
چند وقت پیش یک تصویر در مورد نجات ساختم وقتی به یک نفر نشانش دادم و دلیلش را پرسید گفتم می خواهم بگویم گاهی تصور می کنیم داریم یک نفر را نجات می دهیم در حالی که هم خودمان و هم او در خطر آسیب هستیم.
می گفت این نجات خیلی در گفت و گو هایمان تکرار می شود شاید یک درونمایه اصلی در ذهن من بود که آن تصویر داشت نشانش می داد ظاهرا من شیفته ی ناجی آزادی شده بودم یک ناجی غمگین با چشمانی فوق العاده زیبا که کارش نجات همه بود و تنها کار من در این دنیا فقط نجات او بود حتی در این مورد می خواستم داستان بنویسم تا یادآوری کنم زنده بماند یعنی یادش باشد که نفس بکشد حتی اگر همه بگویند باید بمیرد من زنده نگهش می دارم. آخ دوباره مرموز بازی من شروع شد دلم نمی خواهد دیگر در موردش بنویسم.
- ۰۴/۰۴/۱۲