نمی خواستیم بازمانده باشیم
یازدهم آبان ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه به پایان رسید.
اگر این یادداشت را می خوانید می خواستم بگویم این یادداشت قلبش تیر می کشد، تنش پر از زخم است و هنوز در بهت به سر می زند.
در این اثر با ترس همیشگی رو به رو می شوید آن هم ترس کشته شدن،زندانی شدن یا شکنجه نیست بلکه ترس بازمانده شدن است.
اصولا بازمانده بودن شبیه یک نفرین می ماند انگار که با کشته شدن پاره های تنت شناخته شوی در حالی که تو هیچ وقت نمی خواستی با یاد قتل عزیزانت به خاطر بیایی.
تو به عنوان یک بازمانده باید هر بار گذشته را به حال بیاوری تو باید هر بار همراه آنها کشته شوی و به زندگی ادامه بدهی آن هم چگونه خوب معلوم است دیگر بدون آنها زنده ماندن و از آنها گفتن انگار که یک انسان با سوگ ابدی باشی یک انسان که با پیام آوری هم می میرد هم نمی میرد زنده ای برای یاد آنها و مرده ای از یادآوری ستمی که بر آنها گذشت.
بنابراین در این رمان بیشتر از همه با دده همذات پنداری کردم نمی دانم شاید این اولین بار نیست که به این نتیجه می رسم بازمانده بودن صد برابر دردآور تر است وقتی که شاهد باشی چگونه زندگی از دست می رود دیگر مثل قبل نمی شوی.
این روزها به همه بازماندگان فکر می کنم بازماندگان سوگواری که به همراه عزیز از دست رفته عملا شکنجه شدند حتی مرگ را از نزدیک دیدند ولی قبری به نام آنها نیست آنها از گور برخاستگان گمنام هستند.
فکر می کنی چه احساسی خواهی داشت که هر بار مثل دده باید در مورد قتل خشونت بار خواهرانت حرف بزنی، از رد کبودی هایی که بر بدنشان بود از این که باید بررسی کنی، نکند در آخرین لحظات به آنها تجاوز کرده باشند، از گیسوی خواهر کوچک زیبایت که در سردخانه قیچی کردی، از کودکانی که باید به آنها می گفتی مادرانشان دیگر زنده نیستند و از تمامی روزهایی که می دانستی تو بازمانده می مانی تا کسانی را به خاک بسپاری که تمامی عمرت با آنها زندگی کردی و در باقی عمرت قرار است بدون آنها زنده بمانی.
- ۰۲/۰۸/۱۱