The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

 

 

 

 

راستش اهل کتاب هدیه دادن و نوشتن تقدیم اول  کتاب  نیستم اما به هر حال اگر بخواهم یک روز کتابی هدیه بدهم باید مراسم به خصوصی داشته باشد باید موقعیتش پیش بیاید. شاید کشان کشان بردمش به همه ی کتاب فروشی های شهرمان  تا راز درخت ها را پیدا کنیم.
 در حالی که نیش خند زنان مثل همیشه می خواهد یادآوری کند  انسان امروز در جهانی زندگی می کند که  هر لحظه سایه ی جنگ و  ماشین کشتار  اربابان قدرت  به دنبال اوست طوری که ممکن است به راحتی آب خوردن یک دقیقه دیگر زنده نباشد و حتی یک دقیقه دیگر بر سر زندگی عزیزش  قمار شود در جواب بگویم: خوب می دانم شاید آسمان همه جا یک رنگ است اما...
 شاید به جادوی این کتاب ایمان دارم می دانم خسته است اما او را به جایی می برم که پر از درخت باشد شاید پارکی که اسمش آزادی باشد.می خواهد برود اما اصرار می کنم کمی بماندخواهش می کنم خوب به تصاویر کتاب دقت کند.
پس از پایان کتاب شاید عصبانی شود در حالی که کتاب را از دستم می قاپد و  به سمتی پرت می کند به سمت اولین ایستگاه اتوبوس بدود.
آن روز اول کتاب برایش می نویسم این کتاب داستان های ناگفته ای در تصاویرش داشت که شاید نویسنده می خواست من و تو آن را روایت کنیم می خواستم بگویم مثل باغبان شب پیام آور زندگی و امید هستی هر چند که خودت خبر نداری.
تصور کن در جلد پسرک داستان فرو رفتیم رو به روی پنجره ایستاده ایم می دانی شب ها هیچ چیز وحشتناک تر از پنجره و منظره ی درختانش نیست. حالا فکر کن مکانی که در آن هستی یک یتیم خانه باشد. هر شب این درخت ها را می بینی در حالی که به تو احساس خفگی می دهند تو را می ترسانند خسته و بیزارت می کنند کم کم حسی به نام زندگی در تو جان می دهد به همان اندازه  به مرگ نزدیک می شوی.
نمی توانی احساست را بیان کنی چون درد جدایی و از دست دادن بخش انکار ناپذیری از تو می شود کم کم فکر می کنی شب ها درختان ساکن و هولناک چه قدر شبیه زندگی تو هستند شاید آنها نیز مانند تو در زمینی ریشه دوانده اند که نمی خواستند  اما قرار است با ورود باغچه بان شب تو دیگر همان آدم  قبل نباشی.
باغچه بان شب گمنام و مخفیانه درختان شهر را به شکل های مختلفی در می آورد تا در زندگی ساکن درختان و تو   جریانی را راه بیاندازد که پیش خودت بگویی:خوب بعدش چی؟ حتما زندگی  همچنین احساسی دارد یادم رفته بود زنده ام هنوز  نفس می کشم.
باغچه بان شب چیزی در ازای کارش نمی خواهد نامش بر میادین شهر نیست یا حتی کسی نمی داند باغچه بان شب وجود  خارجی دارد اما اثراتش باقی ایست همه ی مردم بخشی از وجودش را  در درختی که تزئین می کند می توانند  بینند و احساس کنند. 
بنابراین تو از خودت  اثری به جا می گذاری اثری که می تواند به هر شکلی باشد و تاثیر های خاص خودش را دارد. تو بخشی از همه می شوی.
در هر  حال  به پسرک داستان حسادتم شد چون معمولا کم پیش می آید آن قدر در محیط پیرامونمان دقیق شویم که بتوانیم از نزدیک  با پیام آوران زندگی  رو به رو شویم و برای یادآوری حس زندگی از آنها تشکر کنیم.
در این داستان پیرمرد پیام آور زندگی بود در شهری که به نظر می رسید خاکستری و تیره است مردمانش از هم دور هستند شهری که صدای گریه و مرگ بیش از صدای خنده و نغمه های امید به گوش می رسد.نویسنده به هیچ کدام از اینها اشاره نمی کند حتی نمی گوید پسر در یتیم خانه زندگی می کند بلکه تصاویر نا گفته های متن را می گویند. به خاطر همین نا گفته های پیدا در تصاویر تخیل خواننده پرواز می کند و روایت خودش را از داستان خلق می کند.
به نوعی وقتی در یک جایی گیر افتاده باشی حالا نمی دانم کجا مثلا مدرسه، بیمارستان یا هر جای دیگری اول پنجره و منظره درختان توجهت را جلب می کند. بستگی دارد چه قدر به تو حس آزادی بدهد و از رخوت آن لحظه بکاهد به هر حال ممکن است تو را ببینم در حالی که می خواهی به سهم کوچک خودت جهان تیر و تار به جای بهتری تبدیل کنی حتی اگر آب دادن به یک گربه گرسنه یا نوازش یک درخت باشد.
می دانی روایت من از داستان همین بود همه ی ما پیام آور زندگی هستیم همه ی ما بی آن که خودمان بدانیم به آدمها امید بخشیدیم شاید روزی که حتی خودمان خبر نداشتیم
درست روزی که تو فکر می کنی کسی تو را نمی بیند کسی صدایت نمی شنود درست همان لحظه که به سبک  خودت به این شهر مرده زندگی می بخشی شاید یک نفر در حال تماشای توست یک نفر از دور تو را می بیند از تو ممنون است که  در دلش امید و زندگی کاشتی.
اگر به پیام آور بودن خودت ایمان نداری اگر فکر می کنی امید و زندگی تو بخشی از من نیست شاید دفعه بعد برای اثبات این موضوع برایت  کتاب باغ رز رینولدز را خواندم.

پی نوشت:
از دید یک بزرگسال یادداشت نوشتم  نمی دانم بچه ها چه برداشتی می توانند داشته باشند به هر حال  اگر روزی خواستم بلندخوانی کنم این کتاب و باغ رز رینولدز برای مواقعی که به هر  طرف نگاه می کنی در جهان بچه ها  مرگ است و مرگ  برایشان خواهم خواند تا  پیام آور زندگی و امید باشند.

  • ۰۲/۰۸/۱۴
  • فاطمه:)(: