از طرف مهربان به گند کشیده شما
در گلو استخوانی هست که من می گویم استخوان در گلو
گریزی نیست از آنهایی که به خودم اجازه دادم دوستشان بدارم تا این که همچون استخوانی بی فایده در گلویم گیر کردند و به من خفگی آنی دست داد چه کنم دیگر باید تفشان می کردم بیرون
اما بعضی از استخوان ها نامرئی و گردن کلفتند از خودند بخشی از گلوی مند ، به خاطر همین حنجره ام را در آورده ام حالا هیچ صدایی ندارم جز همین کلمات که دست از سرم بردارید می آیید کنارم از من ماهی صید می کنید کنار آتش برشته اش می کنید
ماهی که از وجود شما نیست تا جان کندنش را به تماشا بنشنید باید چند بار شکنجه شوم که بخشی از وجودم کشته صید شما شده و حالا گوشتم را به نیش بکشید نوش جانتان اما استخوان هایم را در گلویم دور نیاندازید
من طاقت دل تنگی و دلیل نبودن شما را ندارم تا کی استخوان به گلو ، تا چند به جان خریدن خزعبلات
کنارتم ، دوستت دارم ،تو برایم ارزشی و سایر مهملات منفعت طلبانه
من دیگر نمی کشم در جواب فاطمه تو مهربانی
سکوت کنم و بگویم لطف داری
اما در درونم غوغایی باشد که به من هم امیدی نیست می شوم یکی از این لنگه ی آدم ها که ...
شاید هم تا الان شده ام مثلا شروع کردم تمامی استخوان ها را یکی یکی از گلویم بیرون بکشم چون راه نفس کشیدنم را بسته اند دیگر کسی را به کنارم راه نمی دهم دیگر به خودم اجازه نمی دهم که ...
هی حواس خودم را جمع کردم این بار به تور آدم ها نیفتم اما این استخوان های گلو مدرک است که من زود آدم ها را باور می کنم
بعضی کس ها دوره اش تمام شده و باید توی قصه ها پیدایش کرد هر کس ادعا کرد وجود دارد به صداقتش شک کنید می خواهید مثال بزنم
دوست
عاشق
- ۹۹/۰۷/۱۸