#شبه واقعیت خیالی
تو نمی توانی تصویر ماه چهره را در سطح بی غوغای برکه ببوسی حتی اگر پلنگ چست چابک یا شاید گرگ خوش زوزه باشی
تنهایی این زیبایی دست نیافتنی ایست آری، نه می توانی به آن دست یابی نه می توانی به او بفهمانی یعنی منظورم آن ماه است که آن بالاست ، زیبا هست وای خدای من نیست؟
اگر تمامی آدم های دنیا را راضی کنی که بر روی شانه هایشان دست به آسمان برسد غیر ممکن است متاسفم که گوریل ها را به ماه می فرستند اگر شاید کم تر وحشی بودی و کمی مثل آدم احمق اما از کجا می دانی شاید به خاکستر نقره یی حساسیت داشته باشی
مسخره است اما تصویر ماه فقط با برکه زیباست که چندی دیگر مرداب خواهد شد تو دوباره در هر سطح روشنی ماه را خواهی دید این آبی مهبوت مگر با تو چه می کند ای پلنگ زخمی که برای دست یافتنش از صخره یی به چه بلندی پریده یی یا آهای گرگ شکارچیان را می بینی که ماشه تفنگ را کشیده اند چرا دست از توقف ساکن تماشا بر نمی داری
اه تنهایی ماه را با برکه با امواج دایره شکل به حال خودش رها کن تو از نیمه تاریک او خبر داری از سفر دورگردونش در حوالی زمین ، این که حتی تو ماه را یک روز در ماه زیبا می یابی چه اهمیتی دارد که قرص کاملش دائما خون ریزی می کند شدید و اصلا به خودت زحمت دادی هلالی رنجورش را تماشا کنی حالا که بدر کامل است مثلا به سرت زده که تنهایی و زیبایی او را در می یابی
گیرم که او هلال است که پلنگ ، خرگوش را در لانه دنج می درد و گرگ سرگرم حال خودش است در تلاطم امواج خلوت برکه چه فرقی می کند او باز یک ماه دست نیافتنی ایست که برای اکتشافش گوریل نفهم را می فرستند به حریم تنش برای خدمت به بشریت تجاوز می کنند
پرسید تنهایی یت چه شکلیه این به ذهنم رسید که مثل تصویر لخت و عور هلال ماه در انعکاس برکه که با تکه سیاه ابری هر بار حبس می شود
باز پرسید غمت چه شکلیه اما نمی توانستم بگویم مثل کلاغ مردار خواری که از قضا دل تنهایش را به کبوتر سفیدی داده که شاه کبوتر های پسرک لاتی ایست یک روزی که کلاغ مات و مبهوت کبوتر سفید در دستان زخمت اوست به ضرب گلوله یی کشته می شود اما کبوتر بی خبر از همه جا آزاد می شود و فرار می کند کلاغ از بلندی سقوط می کند و کبوتر اوج می گیرد
کلماتم در این افسردگی قرنطینه اسهال خونی گرفته اند اصلا قهوه یی و متفعن اند اما کاش حداقل کلمه بودند دارم فراموشی می گیرم غرق احساساتم شرمنده برای اشک های تر شده چشمایت هیچ کلمه یی نیست
خشمگینم مثل زن فراری که در مرزهای پر گهر حاضر می شود به زنا و گناه تا قاچاقچی او را به آن سوی سرزمین های آزاد ببرد اما درست لحظه آخر که کام گرفت زن را به درختی می بندد برهنه تا اعدام شود
یعنی این چنین آشکارا و عریان عصبانی از این شرایط حاضز اما کاش شنبه حافظیه می رفتم شاید تو بودی با دفتر طراحی و مدادت که در جای همیشگی آن قدر سرگرم باشی که نفهمی پنج دقیقه یی در سکوت تماشایت کردم باز بگویم که چه قدر نقاشی هایت به من شبیه اند و چه قدر من
کاش حقیقت داشتی تا برایت تعریف کنم که حالا همه ی عالم و آدم از نقشه طلایی خبر دار شدند اما هنوز خودت نمی دانی که یکی از برنامه های نقشه طلایی تماشای ستاره های آسمان و بعدش طلوع خورشید با توست
می خواستم یادم بماند که با تو می شود کفر و ایمان را مهمل کرد همه چیز را فراموش کنم حتی گذشته را
ببخشید کاش نویسنده ی بهتری بودم تا از تو به تو بنویسم