The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

نمایش نامه دو بینی

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

دیگر آثار نویسنده:

در صورت نبودن

ناموس پشت قفس

هشدار این دختر در خطر است

بهشت نیلوفر های مرداب

معشوق سورئال

 

پرده اول 

مکان: خانه 

شخصیت:من، رویاه، او  

او وارد می شود و کنار من رو به روی پنجره می ایستد 

من:پیدا شد دنبال چی می گشتن؟

او:هیچی یکی از بوقلمون هاشون باز هم گم شده 

من:عجب 

او:می گن شاید یه روباه خورده باشدش

من:شاید همین دور ورا باشه بالاخره روباه رو  دیدن یا نه ؟

او:فکر می کنن که روباه رو دیدن اما همون موقع پرهای بوقلمون  توی باغشون پیدا کردن 

من:اونجا رو نگاه نه دقیقا اونجا کنار گندم زار   داره می دوئه 

او:چه طور از این فاصله می بینی پس راست می گن 

من:آخه مگه بوقلمون رو توی دهنشه؟ [با عصبانیت]،نگاه چه قدر بامزه است انگار نه انگار که  تو این جایی [ّبا خنده ] 

او:معلومه نوه ولی دم مقتول بوقلمون محرومم مادر بزرگ بیچاره این آخرین بوقلمونش بود که این خوردش 

من: بدم می یاد همیشه در مورد یه چیزی که اصلا ندیدی قضاوت می کنی 

او:خوب خودت هم گاهی  همین جوری هستی 

من:آره تو راست می گی همین الان داشتم فکر می کردم سگشون زیادی چاق و چله شده یا توی راه مگه یه حیوون عجیب ندیدیم خیلی چیزا می شه گفت اما به طور قطع نظر نده 

او:بی خیال کی اهمیت می ده اگه روباه رو با سم بکشن یا یه بوقلمون گم شده باشه من فقط دلم به حال مادربزرگم سوخت 

من:ولی برای من مهمه به هر حال ما بهشون نمی گیم روباه این جاست

او:اه چه جالب این تنها روباییه که این جا زندگی می کنه 

من:بگمونم تنها روباه نیست بهش می خوره بچه هم داشته باشه  همه ی کالباس هارو خوردی؟

او:نگه داشتم عصر بخورم 

من:گجاست؟

او:توی کیفم اه یادم رفت بذارم توی یخچال 

من پنجره را باز می کند و چند عدد کالباس به بیرون پرت می کند 

او:اه من تا  عصر گرسنه ام می شه 

من:می شه از کنار پنجره بری  تا وقتی که تو این جا باشی نمی یاد 

او:ها  

من:خواهش می کنم لطفا ، خیلی گرسنه است 

او:به هر حال خود دانی تو هم  این جا باشی نمی یاد 

من:بیا خوشگله آها نوش جونت 

او:جدی جدی اومد اگه این قدر نزدیکه دیگه خم نشو خطرناکه 

من:بی خیال دارم نازش می کنم می شی نیای 

او: دستم نداز 

من:می ذاری بیاد؟

او: با منی یا  با روباه حرف می زنی 

من:می دونستم قهر کرد رفت همه شون رو هم نخورد 

او:ولی من کالباس هامو می خواستم  

 

پرده دوم 

مکان: خانه  ،گندم زار 

شخصیت:من،او،روباه، 

خانه 

در رخت خواب رو به روی هم  دراز کشیدند 

من:چرا می گی رنگ نارنجی زیادی جیغه اتفاقا همه عاشقش می شن 

او:فکر کنم باید لباسی بپوشی که خانومانه و با وقار به نظر برسی 

من:خانومانه رو از کجا آوردی[می خندد]

او:اولا پتو رو به طور تساوی تقسیم کنیم دوما همیشه اولین بارها  به ذهن سپرده می شن و شخصیتت رو بر همین اساس قضاوت می کنن 

من:سوما نصف بیشتر پتو رو تصاحب کردی و البته  همه مثل تو فکر نمی کنن 

او:باشه خودت خواستی من می شناسمشون بعدا نگی چرا بهت نگفتم 

من:گرسنته؟

او:ته بندی کردم شب جبران کنم تو چی ؟

من: نه گرسنه ام نیست کالباس خوردم 

او:کی خوردی نکنه موقعی که رانندگی می کردم به کالباس های من ناخنک زدی ولی خودم این جا بازشون کردم اه ناقلا  یواشکی رفتی سراغ کیفم؟

من:نه فکر کنم همون موقع که کنار پنجره بودیم 

او: همه شو برای روباه حروم کردی تازه  شکمش از بوقلمون های هفت هشت میلیونی مادر بزرگم باد کرده بود 

من:هیچی باز شروع شد یکی می گفت بوقلمون به جز ناز  راه رفتنش حالا یک کمی هم  گوشتش  هیچ فایده یی نداره خسته شدم از چرت ظهر اصلا هم نخوابیدیم 

او:اگه مادر بزرگم بفهمه حسابی تربیتت می کنه تا فایده یادت بده   تو هم شنیدی [از جا می پرد]

من:چیز خاصی نیست اون برگشته 

او:چشم بسته از این جا غیب می گی آخه کی؟

من:از رنگ نارنجی خوشش می یاد باید بپوشمش 

او: دیوونه چی با خودت زمزمه می کنی و می خندی

من:شاید بعدا بفهمی 

او به کنار پنجره می رود 

من از خانه خارج می شود در حالی که لباس نارنجی اش را پوشیده 

 

گندم زار 

من:بیا این منم یادت که نرفته؟

روباه پوزه اش را به دست من نزدیک می کند و لیس می زند 

من:نرو کاریت نداره می خوای بازی کنیم شاید خوشت بیاد 

او:برای چی شیک و پیک کردی زیاد لباس همراه خودت نیوردی کثیف می شه 

من: هیش تو برو بخواب 

او:منو باش داشتم از حسادت می ترکیدم ولی خوشحالم باز برای یه روباه سنگ تموم می ذاری 

من:بینگو به خاطر من بمون الان می ره فقط ما دو تاییم  

او:جانم بینگو؟

بینگو دندانش را بهم می ساید 

من:هی آروم نگاه کن منو بینگو 

او:دیوونه بازی هات تموم شد برگشتی بد خوابم نکنی 

من به دنبال بینگو می دود 

من:یواش تر بینگو ،می خوام برمت خونه فکر کنم تشنت باشه 

بینگو را به آغوش می کشد و به سمت خانه می روند بینگو کمی دست و پا می زند اما با بوسه ی من بر پیشانی اش آرام می شود 

 

خانه 

من:چرا نخوابیدی؟

او:داشتم شما ها رو نگاه می کردم چه طوریه که این قدر با تو رفیقه 

من:به نظرت غیر ممکنه؟

او:خوب آره تو برای اولین باریه که این جا می یای درسته؟

من:اوهوم مگه چه طور؟

او:آخه یه جوری دستت رو لیس می زنه و توی بغلت غلت می خوره که انگار خیلی وقته می شناستت  این روباه هم بالغه پس ذاتا باید وحشی باشه نه این قدر رام 

من:فعلا می شه بطری آب رو بهم بدی، داره از تشنگی هلاک می شه 

او:این بار از همیشه عجیب تری 

من:بی انصاف نباش 

بطری آب را به سمت من دراز می کند  

او:بیا اینو  بگیر به فرض مثال تو زبون این زبون بسته رو بدونی چی بود اسمش بینگو اوه چرا اخم می کنه به هر حال ازش بپرس که بوقلمون های مادر بزرگ رو خورده یانه ؟

 

من:برات همین این ها مسخره است ولی باشه فرض می کنیم

بینگو ، من می دونم که تو فقط یکی از بوقلمون هارو خوردی به ما بگو که بقیه بوقلمون ها و جوجه هارو کی خورده 

[من به سمت بینگو خم می شود و پوزه اش را می بوسد بینگو چشم بر هم می گذارد می خندد ]

من:باورت نمی شه سگ مادر بزرگت این نزدیکی ها با یه سگ ولگرد رفیقه هر دوشون با هم تبانی کردن بینگو امروز فقط تونسته یکی از بوقلمون هارو بخونه پس  بینگو مقصر نیست 

او:ها ها چه  خوش مزه  همین هم از گناهش کم نمی کنه  

من:تو هم اگه بوقلمون با گوشت خوشمزه اش جلوت با ناز راه می رفت چی کار می کردی جلوی خودت رو می گرفتی شما مردا گاهی مثل ما جلوی یه زن آب از دهانتون سرازیر می شه و هیچ کنترلی روی خودتون ندارین 

او:چه روباه بد دهنی هستی بینگو، امیدوارم گیر نیفتی  

من:از شوخی هات خوشش نمی یاد راستی تو حق نداری اسمش رو به زبون بیاری مخصوصه 

او:خیلی خوب نماینده حقوق بشر روباه ها ،بهش بفهمون من به مادربزرگم می گم این جا دیدمش با از این منطقه هم دور بشه اصلا بره یه جا دیگه 

من:می گه این جا برای اون هم هست ادم ها صاحب هیچی نیستن مسخره است که به خاطر این که روی دو پا راه می رن و حرف بزنن هر کاری دلشون خواست بکنن 

او:فکر کنم صدای ماشین شنیدم 

من:بینگو دارن می یان زود از این جا برو 

بینگو به سرعت از خانه خارح می شود 

 

پرده سوم

مکان:خانه ، گندم زار،اتاق 

شخصیت: من ، او ، مادر بزرگ ، عمو 

 

خانه 

من و او به کمک هم رخت خواب را جمع می کنند 

من کنترلش را از دست می دهد و پایش می پیچد 

او:خوبی یهو چی شد ؟

من:قوزک پام درد می کنه 

او:از پات خون می یاد اه شاید سوزن دوخت و دوز مامان که گم شده بود ...

حرف او با وارد شدن مادربزرگ و عمو نا  تمام می ماند 

مادربزرگ:دخترم بیا این وسایل رو از دستم بگیر از کت و کول افتادم این عموت هم بعد از دیدن اون روباه یادش رفت وسایل رو از من بگیره  

او:نمی تونه بلند بشه سوزن مامان رفته توی پاش 

مادربزرگ:برو کنار الان خودم نگاه می کنم 

او وسایل را از مادر بزرگ می گیرد 

او:خواهش می کنم بشینین 

مادربزرگ[به من می گوید]:بی خود می گه هیچی نرفته توی پات ، نخورده به چیزی ؟

من: یادم نمی یاد به نظرم  پام خورد به وسایل 

مادربزرگ:آره دخترم کبود شده می گم عزیزم این تنها لباسی بود که داشتی ؟

او:مگه چه طور مادربزرگ؟

مادربزرگ:هیچی بهش هم می یاد می دونی تازه سال شوهر دخترم سر اومده یه ساعتی دیگه هم می یان این جا ،می گم بهتره بره لباسش رو عوض کنه یک کم هم کثیف شده  

او:شما یک کم زود اومدین ما هنوز آماده نشدیم  

به کمک او بلند می شود و در حالی که می لنگد خارج می شوند 

 

عمو:فکر کنم سنگه خورد به پای روباهه 

مادربزرگ:تو همیشه اشتباهی نشونه گیری می کنی به خاطر همین هم می خوام سم بذارم 

عمو:خودم دیدم داشت می لنگید از پاش خون می اومد با این حال خیلی سریع بود لاکردار 

مادربزرگ:پیش بچه ها نگفتم سنگ پرت کردی چون می خندیدن همه می دونن تو چشم هات عیب داره 

عمو:نشونت می دم که هیچم این جوری نیست 

 

اتاق 

من:نمی دونم امشب چه طور عموت رو تحمل کنم چشماش یه جوریه

او:هی از مادر بزرگ ناراحتی چرا گیرمی دی به عیب و ایراد  عمو ، سر راست حرفت رو بزن 

من:ببخشید فراموش کن چی گفتم فقط بلند فکر کردم 

او:از دست مادربزرگ ناراحت شدی ؟

من:اوخ این درد امونم رو بریده اصلا به چیز های دیگه نمی تونم فکر کنم 

 

پرده چهارم 

 مکان:خانه

شخصیت:من،او،روباه،مادربزرگ،عمو،عمه،دختر عمه 

 

اتاق

او:وای اصلا نمی تونم ببینمش زیاد سر پا نباش 

من:نشکسته فقط کبود شده 

او:داری گریه می کنی 

من:کاش بفهمی چرا این جوری ام 

او:می تونی بلند شی؟

من به کمک او از سرجایش بلند می شود 

 

او:فکر کنم بینگو رو دیدم 

من:اره من هم چشماش رو دیدم یه لطفی بهم می کنی اگه دوستم داری هیچی بهشون نگو که لونه اش این جاست 

او:امروز حسابی کلافه ام کردی خواهش می کنم زیاد حرف نزن تازه من نگم خودشون بالاخره می فهمن 

من:تعجب نداره خیلی چیزا رو هنوز نمی دونی 

او:منظورت چیه ؟

 

مادر بزرگ آنها را صدا می زند 

 

خانه

مادر بزرگ:روی صندلی بشین 

من[خطاب به همه]:سلام 

عمه:بد می لنگی خدا کنه نشکسته باشه شانس اوردی  من می تونم  برات جا بندازم 

او:محبت می کنین ولی خودش می گه که نشکسته 

من:حالا عمه  هم  یه نگاهی بندازن

او:بگمونم عزیزم فقط کبود شده چیزیش نیست 

من:حالا ببینن اتفاقی نمی افته  که 

مادربزرگ:اگه هم شکسته کار دکتره صبر کن برگردین شهر 

من:شاید اگه جا بندازن دردش کمتر بشه 

عمو:کار خواهر من نیست به حرف بزرگترت گوش کن 

عمه:عزیزم حالا که اینا نمی ذارن حداقل یه چیزی بذارم روی کبودیت و ببندمش بهتر بشه 

دخترعمه:همش احساس می کنم یه چیزی اون بیرون توی تاریکی راه می ره 

او:شاید روباه باشه 

من:باد می پیچه بین گندم زار ، ادم فکر می کنه یکی اون بیرونه 

عمو:دو تا چشم دیدم [خطاب به دختر عمه] هی دخترو برو تفنگم رو از ماشین بیار 

دختر عمه:من نمی رم می ترسم 

عمه:داداش توی روز روشن نمی تونی یه قدمی یت رو بزنی حالا که شبه 

عمو به بیرون خانه می رود 

من[خطاب به او]:یه لحظه من رو می بری اتاق 

 

اتاق

من:خواهش می کنم کاری بکن که درسته تو با هوش تر از این حرف هایی 

او:می خوام از دستت با تفنگ عمو خودمو بکشم به جای کنایه زدن اصل حرفت رو بزن

من:نمی فهمی چون با تو حرف نمی زنم و  بعید نیست که من با تفنگ بمیرم 

او:هه هه مسخره ،

من:از اتاق برو بیرون 

او:جایی نمی رم تو هم از درد صورتت زرد شده زیاد سر پا نباش 

هر دو کنار هم رو به روی پنجره ایستادند

من:تو بهم قول دادی حالا ببین سر هر دومون چی آوردی 

او:خودت می فهمی چی می گی 

من:آروم باش خواهش می کنم بهترین تصمیم رو بگیر  

او:من وقتی آروم می شم که تو...

من:به عموت بگو دست برداره از این کارش  بچه اش از صدای تفنگ می ترسه  

او:چرا این قدر این روباه برات اهمیت داره 

صدای تفنگ به گوش می رسد 

من:آی کمکم کن بهش بگو دیگه بسه الانه که قلبم رو سوراخ کنه[گریه می کند] 

او:از کتفت داره خون می ره 

من:داره با زخمم بازی می کنه به عموت بگو تمومش کنه بکشه خلاص شم 

او:خدای من تو تیر خوردی 

من:می خواد تیر بزنه به قلبم 

او:شیشه پنجره سالمه تو از کجا تیر خوردی 

من:اگه می خوای بمیرم همین جوری ازم سوال بپرس 

او:اوه خدای من زانوت هم تیر خورده 

من:بهش حمله نکن الان می یاد آروم باش من این جام 

او از اتاق خارج می شود 

 

گندم زار 

او با عمو گلاویز می شود که تفنگ را از دست می گیرد 

عمو:فکر کن یکی دیگه است بده بهم تا بزنمش 

او:همین یکی کافیه نمی خوام باهاتون درگیر بشم تفنگ بدین 

عمو:مرد گنده خودت رو جمع کن گریه برای زن هاست 

از خانه صدای جیغ و داد زن ها به گوش می رسد 

عمو:اینا چشونه 

او:تیر خورده ؟

عمو:چرت نگو 

او:تفنگ رو بده به من تا یه آدم رو نکشتی 

عمو:من جز یه روباه کسی رو سقط نکردم 

 

او عمو را هل می دهد و تفنگ را از او می گیرد 

 

خانه 

عمو[با گریه]:به خدا من نزدمش 

عمه:تو خفه شو باید زودتر ببریمش بیمارستان 

من:بینگو رو بیار پیشم   بچه اش از ترس فرار کرده باید پیداش کنی و با خودت ببری نذار اینا  سرش بلایی بیارن 

مادربزرگ:جوون مردم دم مرگ هذیون می گه 

او: نمی میره  حالش خوب می شه  عمو بغلش کن تو از همه هیکلی تری

من در آغوش عمو کم کم بی هوش می شود 

من:اگه بینگو بمیره من هم می میرم

 

گندم زار 

او بینگو را به آغوش می کشد 

عمه:لاشه اون رو بذار زمین ،وخشیه کار دستت می ده بچه 

من:نه این کار رو نکن تا الانش هم به لطف قدرت بینگو زنده ام اگه ولش کنی بمیره من هم ...

 

 

 

 

 

  • ۹۹/۰۵/۱۱
  • فاطمه:)(: