The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

سال گذشته همین موقع بار سفر را بسته بودم با آدم و عالم جنگیده بودم که خودم تنهایی سفر کنم یک زن تنها خودش به شهر بزرگی مثل تهران برای پیشرفت مسیر شغلی اش رفته بود حالا یک سال از آن روز گذشته و نمی دانم چه طور باور کنم  وقتی که نگران بودم چه طور محل اقامتم را پیدا کردم یا این که چه طور در شهری مثل تهران برای سه روز خودم  از پس همه چیز بر آمدم و اولین تئاتر عمرم را در تهران تماشا کردم. 

 

خوب بیست و شش ساله بودم هیچ وقت تنهایی جایی سفر نکرده بودم اما سال گذشته  خودم محل اقامتم را پیدا کردم خودم صفر تا صد سفرم را انجام دادم مثلا قبل از این نمی دانستم چه طور باید بلیط رفت و برگشت بگیرم یا چه طور می توانم برای محل اقامت برنامه ریزی کنم همه ی اینها برای من تازگی داشت. دلم نمی خواست وقتی چهل ساله شدم از پس همچین سفر ساده ای بر نیایم. 

 

وقتی یک دوست قدیمی همیشه نگرانم این کارم را نقد می کرد و آن را نمونه بارز خطر برای یک زن می دانست با حس رهایی گفتم به تو ربطی ندارد. 

 

دلخور شد اما هر چه قدر منطقی در مورد شخصی ترین تصمیم زندگی خودم توضیح می دادم قانع نمی شد دخالت می کرد توانمندی و عزت نفسم را زیر سوال می برد وارد حریم شخصی و حق تصمیم گیری من شده بود دیگر نمی توانستم ساکت  و خوددار باشم البته حرف بدی هم نزدم این تصمیم به او ربط نداشت من به خودم باور داشتم که از پس آن بر می آیم و الان می بینم که توانستم تنهایی اولین شب را سر کنم تنهایی جای دوره را پیدا کنم تنهایی به تئاتر بروم تنهایی برای خودم در تهران مخوف قدم بزنم. 

 

هنوز آن حس ناب را یادم هست که وقتی اولین شب ترسیده بودم به خودم گفتم از تو مراقبت می کنم تو از پس آن بر می آیی من عاشق تو هستم اجازه نمی دهم اتفاق بدی بیفتد هیچ وقت تا این اندازه به خودم نزدیک نشده بودم نمی خواهم آن احساس را فراموش کنم چون تماما به من تعلق داشت و من مال خودم بودم به خودم متکی بودم در اوج استقلال و آزادی تصمیم می گرفتم. 

 

حالا بعد از گذشت یک سال این جا نشستم و یادم می آید به استادم در تهران وقتی خواسته بود خودم را معرفی کنم و بگویم دلم می خواهد چه گلی باشم گفته بودم  می خواهم گل فراموشم نکن باشم تا این روز را فراموش نکنم که چه تاثیری بر زندگی ام خواهد گذاشت. 

 

من بعد از بیستم مهر ماه چند بار دیگر هم به تهران سفر کردم هر چند تنهایی سفر کردن امر پذیرفته شده ای نبود چالش های خودش را داشت یاد گرفتم تنها نیستم زنان دیگری هم بودند که مثل خودم تنهایی سفر کرده بودند با قدرت و شجاعت هایی رو به رو شدم که بدانم خودم تنها نیستم و برایم الهام بخش بودند شاید پیش از سفر تحت فشار سنگینی بودم احتمالا یکی از دوستانم به همین دلیل  مسافرت کردن قطع ارتباط کرد ولی اهمیتی ندارد هر وقت به تو القا کردند غیر ممکن و وحشتناک است  مثلا می خواستی به عنوان یک زن خودت تنهایی سفر کنی در مسیرت با زنانی شبیه خودت آشنا می شوی که درکت می کنند و تو را می پذیرند تو نه تنها طرد نمی شوی بلکه به تو یادآوری می شود غیر ممکن نیست اگر بقیه توانستد به این محدودیت غلبه کنند پس تو هم به سبک خودت از آن گذر خواهی کرد. 

 

گاهی باید گفت این زندگی منه به تو ربطی نداره 

آخیش چه حس خوبی دارد دوست دارم بیشتر تکرارش کنم بدون آن که عذاب وجدان بگیرم راستی چه قدر بعد از آن چند سفر، آدم‌هایی با تفکر سنتی و مثلا نگرانشان به من خواستند عذاب وجدان بدهند‌ ولی چرا عذاب وجدان داشته باشم چرا ناراحت شوم این تصمیم من بوده است مگر تنهایی سفر کردن من چه طور می توانسته زندگی شان را به مخاطره بیندازد و دلخورشان کند وقتی در حیطه زندگی خودم بوده به زندگی آنها ربطی نداشته است. 

جوری از تنهایی سفر کردن بد می گفتند که انگار با پای خودم دارم به چنگال مرگ می روم یا گناه کبیره است. 

ممنونم که تصمیم گرفتی تنهایی سفر کنی و خوشحالم که دقیقا در همان روز برای همان دوره ای که به تهران رفتی تا مسیر شغلی ات را گسترش بدهی به ایستگاه پایانی رسیدی و باید به پایانش برسانی

  • فاطمه:)(:

از هفته های آینده یکی از دوره های تسهیلگری شروع می شود راستش را بگویم از شانس بد یا به عمد برای ارائه  جز نفرات اول انتخاب شدم بعد متوجه شدم ساعت دوم که احتمالا زمان امتحان من است با یکی از برنامه های آموزشگاه تداخل دارد و ممکن است به زمان دیگری موکول شود تا من فرصت داشته باشم نمونه های بیشتری از ارائه بچه ها شاهد باشم و به نوعی قلق کار  به دستم بیاید خوب قاعدتا نفرات بعدی بهتر از من امتحان خواهند داد چون متوجه فوت کوزه گری شدند. 

 

هم دوره ای که ساعت اول امتحان داشت گویا از این برنامه زودتر اطلاع داشت وقتی پیام داد از ابهام پیام موسسه برای قانع کردن من استفاده کرد  مثل این که طبق لیست من از سمت چپ به راست هستم و قاعدتا کسی که در چپ باشد طبق ترتیب الفبا هم باشد بر این اساس  باید نفر اول باشد اما  استاد هم به ترتیب اشاره نکرده بود و درست توضیح نداد بود نفر اول ارائه کیست

 

خلاصه نفر اول حتی رایزنی می کرد که امتحان به زمان دیگری موکول شود به هر حال من می خواستم زودتر امتحان بدهم فرقی هم نداشت ساعت امتحان من به زمان دیگری بیفتد اما دقت کردم پیش از پیام دادن به یک فرد باید تامل بیشتری کنم و زود واکنش نشان ندهم الان که پیام هایش را گوش دادم سر تا سر تناقض و ناسازگاری بود در برخی از پیام هایش ابهام داشت یعنی به نفع خوش پیام ها را باز ارسال کرده بود و خدا داند که چه طور پیام های مرا به استاد فرستاده بود بعضی چیز ها را کامل نگفته بود به هر حال من به استاد گفتم نفر اول امتحان می دهم ولی به هم دوره ای چیزی نگفتم. 

 

واکنش هم دوره ای جالب بود مجددا از من پرسیده بود آیا امتحان تک دوره ای ایست یا دو دوره ای؟ می خواهم بگویم از یک جای به بعد متوجه شدم یک چیزی این وسط می لنگد محترمانه گفتم مگر شما نگفتید که در جریان  هستید و با استاد صحبت کردید چرا دوباره می پرسید خیلی اصرار داشت که بفهمد من به استاد چی گفتم من هم به خاطر عدم شفافیتش حرفی نزدم فقط در گروه گفتم برای امتحان آماده ام و چرا در برنامه مشخص نیست چه کسی برای  اولین بار ارائه می دهد. 

 

امیدوارم همه ی اینها سو تفاهم باشد و من به اشتباه فکر کرده باشم که یک نفر برای امتحان تا این حد دروغ بهم بافته است به خاطر همین در  مورد نفر اول ارائه مجددا در گروه پرسیدم خوب من خودم تصمیم گرفتم اولین نفر امتحان بدهم  به نظرم دروغ از ترس می آید یعنی پیش فرض من این  است که وقتی می ترسیم یکی از راه های مقابله با ترس،  دروغ گفتن است اما نه شرط کافی ایست نه شرط لازم می تواند یکی از عوامل دروغ باشد ولی همیشگی نیست. 

 

به هر حال چرا می ترسی که دروغ بگویی چیزی را از دست بدهی آسیب ببینی یا دیگری آسیب ببیند نمی دانم اما در این یک سال گذشته افراد دروغ گفتند چون که فکر می کردند من متوجه نمی شوم یا پیش فرضشان این بوده که شعور ندارم به هر حال به همچنین افرادی باید نشان داد متوجه دروغشان شدی خودت را هم سرزنش نکنی این که کسی دروغ می گوید تقصیر من نیست اشکال از خودش است از آذر ماه گذشته دیگر نمی توانم سکوت می کنم به من  راستش را بگو حتی اگر قلبم را بشکند به من راستش را بگو حتی اگر قرار است چیزی از دست بدهیم به من راستش را بگو وقتی می دانی اگر حقیقت را بدانم چیزی عوض خواهد که تو نمی خواهی. از غریبه ها انتظار راست گفتن ندارم اما از .... که این صداقت یکی از اساس های رفاقتمان بود انتظار نداشتم دروغ بگوید ولی خوب تهش راستش را گفت هر چند که باور حقیقتش قبل از اولین مسافرتم به تهران کار سختی بود‌ 

 

 

  • فاطمه:)(:

چرا الان درست زمانی که نوشتن داستان رو می خوام برای همیشه کنار بذارم همش یه نشونه سر راهم می یاد که یادم بیاد من دلم نمی خواد فراموشش کنم مثلا برای فردا یه همایش نویسندگی رویکرد اجتماعی ثبت نام کردم درست زمانی که می خوام بی خیال چاپ کتاب بشم متوجه می شم یکی از انتشارات مورد علاقه ام می خواد مجموعه داستان چاپ کنه چیزی که این وسط مسخره است به جز این که من از نظر تکنیکی نویسنده خوبی نیستم موضوع داستان هام جوری نیست که قابل چاپ باشن یا این که خودم کسی نیستم که بتونم جوری بنویسم قابل چاپ باشه یعنی باید از اول بنویسم جوری که مجوز بگیره و انتشارات قبولش کنه  

 

فکر نکنم بتونم از پسش بر بیام ولی قلبم لرزیده نمی تونم نادیده اش بگیرم من این شکلی نبودم چرا از وقتی لیسانسم رو گرفتم و وارد ارشد شدم یه جورایی فهمیدم شاید حق با استاد بود من قرار نیست نویسنده بشم شاید یه چیزی دیگه می خواستم که پشت نوشتن قایم شده یه جورایی توی داستان های غیر قابل انتشارم دنبال حق آزادی و استقلال فکری بودم توی چند سال گذشته وقتی به بقیه گفتم من می نویسم با وجود این که از من خواستند داستانم رو براشون بخونم بهونه آوردم که نمی شه 

 

دلم می خواد بنویسم دلم می خواد توی نوشتن حرفه ای باشم ولی نمی تونم هیچ امیدی بهش ندارم من حتی داستان هامو نگه نداشتم حالا هر کدومشون گم و گور شدن کاش هیچ وقت نمی فهمیدم می تونم با نوشتن دقیقا کسی باشم که دلم می خواد شاید با نوشتن   همون آدم آزاد و رها هستم  که دلش می خواد همه ی صداهارو بشنوه و میوه ی خیالاتش ممنوعه است نمی تونم در مورد این بخش از وجودم بنویسم ولی هیچ وقت نتونستم آدمایی رو که به خاطر سرکوب ساکتشون کردن فراموش کنم دلم نمی خواد از کنارشون بی تفاوت رد بشم دلم می خواد صدا باشم انگار توی نوشتن این قسمت از شخصیتم خودش رو نشون می ده 

 

نا امیدم نوشتن آزارم می ده حتی فکر می کنم این نوشتن یک جور نفرینه کاش معمولی بودم ولی دوستش دارم شاید اشتیاق شش سال پیشم رو نداشته باشم ولی می دونم یه جایی دفنش کردم بهش اجازه نمی دم بیرون بیاد چند روز پیش می گفتم کاش شغل تسهیلگر توی مدرسه رو برای یه مدتی رها می کردم صرفا تمرکزم رو روی بهبود مهارت نوشتن می ذاشتم به اشتباه پیش کسی درد دل کردم که با دهنش صدای زشتی در آورد که بهم بگه زهی خیال باطل 

 

بدجوری فکرم مشغوله یعنی واقعا تغییر کردم دیگه نوشتن الویتم نیست و الویت زندگی چیز دیگه است؟ یا این که فقط نا امیدم شاید هنوز راهی برای ادامه هست؟!

 

من همونم که ساعت ها  در مورد ایده های داستانیم خیالبافی می کنم چرا دارم از دستش می دم انگار رویام سرطان گرفته من دارم جون دادنش رو می بینم یه بیماری لاعلاج به نام سرطان نا امیدی، راستش با این سبکی که پیش گرفتم نمی تونم استقلال مالی داشته باشم باید سر کار برم کارم هم جوری هست که تمام وقتم رو می گیره من هیچ وقت با استعداد نبودم حرفه ای نبودم می دونم ولی دوستش داشتم قلبم رو می لرزوند بهم اجازه می داد نفس بکشم و یه زن آزاد باشم که بی پروا می نویسه اه اصلا چی می خوام فقط برای یه لحظه بهم اجازه فکر کردن بدین این احساس منه این زندگی مال منه یاد نمایشنامه ای افتادم که چند وقت پیش توی تهران تئاترش رو دیده بودم بالاخره این زندگی مال کیه؟ 

 

 

  • فاطمه:)(:

چند وقت پیش متوجه شدم می شود کنار خیابان نشست و برای آدمها قصه تعریف کرد فرقی ندارد چه سنی دارند اما می توان قصه گفت ولی آیا  روزی می رسد که من  همچنین قصه گویی  باشم خوب راستش نمی دانم تصور قشنگی ایست که کنار یک بنای کهن سال که قرن هاست صدای گذشتگان در آن نجوا می شود در کنار بازار قدیمی در آن بافت تاریخی که مردم هیاهو کنان قدم می زنند در سایه خنکی نشسته باشی باد بین موهایت بپیجد و تو تابلو ی قصه گویی ات را مرتب کنی اولین نفری که رو به رویت نشسته است بگوید خانم یک قصه از اسارت و آرزو بگو 

من هم در مورد غولی بگویم که در یک چراغ اسیر است قرنهاست که آرزو می کند از چراغ آزاد شود و اگر روزی کسی او را آزاد کند هر کاری برای خوشبختی او خواهد کرد ولی وقتی بعد از چند صد قرن کسی غول را نجات نمی دهد با خودش عهد می کند اگر روزی آزاد شد انتقامش را بگیرد از قضا آن روز یک نفر از راه می رسد و غول را از چراغ نجات می دهد غول قصه هم حسابی از خجالتش در می آید و ناجی خود را می کشد. 

نمی دانم بعد از تعریف قصه چه خواهد شد یا این که چه قدر توانستم قصه گویی خوبی باشم مهم این است که من در لحظه زندگی کردم و اجازه ندادم فکر آینده یا گذشته زندگی را از من بدزد این ایده از جایی به ذهنم رسید که متوجه شدم واقعا همچنین قصه گوهایی وجود دارند و خودم زنگ تفریح مدرسه یک گوشه می شینم و برای بچه ها قصه تعریف می کنم. چشم های درخشان و مشتاقشان موقع قصه گویی به یادم می آورد راه را اشتباه نیامدم و شاید در جای درستی ایستادم یک نفر می گفت نویسنده یا قصه نویس زیاد هست اما کسی که روایت را زنده نگه می دارد یک قصه گوست یعنی ما قصه گو ها باعث می شویم ادبیات به زندگی ادامه دهد و نوری که می خواهند در تاریکی خاموش کنند روشن نگه می داریم. 

نام دیگر من در مدرسه به جز خانم کتاب، خانم قصه است می دانم در فضای دلمرده مدرسه چه قدر قصه می تواند در کنار بازی احساس آزادی و رهایی را به کودک بدهد در زندانی به نام مدرسه قصه و بازی تخیل کودک را از حصار آزاد می کند و آن را به سمت سرزمین های خیالی می برد. 

هفته ی پیش تمامی زنگ تفریح ها برای بچه ها قصه گویی کردم بعضی از بچه ها محو قصه می شدند چشم هایشان از شادی برق می زد حتی به خاطر یکی از بچه ها کتابخانه کلاسی راه انداختم که بتوانند کتاب بخوانند با این که قرار بود برنامه کتاب خانه کلاسی  از آبان ماه شروع شود.

  • فاطمه:)(: