The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

من فکر می کنم حال خوبم اینجا شبیه یک قلعه شنی در کنار ساحل است که با تلاطم امواج باید نیست و نابود شود نمی دانم چه طور می شود توصیفش کرد انگار محال است با این وضع شاد بود یا حال خوبی داشت. البته این جنس از شادی با آزادی و حق زیستن معنا می شود نه با بی تفاوتی و سیب زمینی بودن یک بار برای همیشه می خواهم معنی شادی را یک جا برای خودم ثبت کنم تا تحریف نشود‌.

انگار این جایی که می شناسیم جوری کارش را بلد است که غم و اندوه منفعلانه  را به جانت می نشاند تا نومیدانه زندگی کنی و کاری نکنی غمش از جنسی نیست که برای حق زیستن بجنگی بلکه درجا می زنی بی آن که برای تحول و رشد کاری کنی.

 

 دیروز وقتی شهرم در خاموشی فرو رفت حتی با آن حجم از نبودن روشنایی  مردمانی را دیدم که باید در این تاریکی به زیستن ادامه می دادند کسب و کارهایی که حتی نمی توانستند کرکره هایشان را پایین بکشند چون برقی نبود‌ ولی تلاش می کردند برای خلق همان شادی که من در موردش نوشتم  جنس غمشان از همان غمی بود که آزادی در جانش زنده بود.  راستش بیشتر از همیشه دوستشان داشتم چون برای زندگی می جنگیدند به قول دوست بچگی فاطی یادت باشد ما برای زندگی می جنگیم زندگی زندگی را فراموش نکن. 

 

 

  • فاطمه:)(:

عصر ها  پنج ساعت پشت سر هم  کلاس دارم خوب نسبت به چند ماه پیش تغییر کردم دیدم نسبت به مسئله آموزش و تسهیلگری کودک علمی تر و گسترده تر شده است ولی خستگی تمامی تن و روحم را فرا گرفته است. مخصوصا وقتی یک نفر می گوید این شغلی که تو داری هیچ درآمدی ندارد. 

نمی توانم انکار کنم تا الان هر چه درآوردم صرف کتاب و دوره های آموزشی شده است به علاوه آن که با وجود نداشتن صرفه مالی، روحم فرسایش مرگ آوری را تجربه می کند با خودم درگیرم نکند یک وقت نتوانم مسیر یادگیری را تبدیل به یک تجربه لذت بخش کنم. 

ماها نیاز داریم به امید بخشیدن و دیدن تاثیر راهی که شروع کردیم راهمان آسان نیست نادیده گرفته می شویم محو می شویم دوباره زنده می شویم تا ادامه بدهیم وقتی استاد قصه ی کودکی اش را گفت وقتی از دانش آموزی صحبت کرد که چه طور شیوه آموزشش یک رویای مرده را از نو احیا کرده است  نمی توانم دروغ بگویم بغضم در گلویم خفه نشد کمی اشک ریختم برای روزی که دلم می خواست تاثیر این راه را ببینم. 

هنوز مرددم میزان شوق خودم را با اشتیاق همکارانم مقایسه می کنم خستگی ناپذیر و بی نظیرند در قلبشان عشقی دارند که من بعید می دانم به پای آنها برسم. شاید نباید دنبال تایید باشم شاید باید صبور باشم شاید باید بپذیرم که مسیر مهمتر از هدف است شاید عمر من به تاثیر قد ندهد شاید یک جرقه یا روزنه نور باشم شاید هم باز عمرم به آن قد ندهد. 

نمی خواهم تایید کسی را داشته باشم یا دیده شوم فقط انگیزه داشته باشم فقط رویایم به من برگردد. 

در فصل بیست و هفت سالگی زندگی از خودم می پرسم آیا در جای درستی از زندگی ات ایستاده ای؟ 

 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

تو. تو تو رد سنگین  یک تبر را  بر تنه ات  حمل نمی کنی 

بلکه در وجودت هضم شده است نه آنچان مرئی نه کاملا نامرئی بلکه انسانی 

ادامه دارد...

 

 

  • فاطمه:)(:

من 27 ساله هنوز رویام یادمه دلم می خواست کتابفروش بشم البته نه تمام وقت بلکه پاره وقت چون یه رویای موقته نه این که برای همیشه باشه اما دلم می خواد تا قبل از سی سالگی تجربه کار کردن توی یه کتابفروشی رو داشته باشم تفریبا به چند جا سر زدم بیشتر کاسب بودن تا کتابفروش، شرایط اقتصادی رو درک می کنم اما این که شبیه اسکروج باشن رو هرگز

به هر حال چندتاشون از لیستم خط خوردن الان هم دارم آگهی استخدام رو نگاه می کنم هیچ کدومشون باب دلم نیست نمی دونم ولی یه کتابفروشی فعال رو  دوست دارم برنامه و رویداد فرهنگی داشته باشه چرا  ایده اش الان به ذهنم رسید چون داشتم طاقچه و بهخوان  رو بالا و پایین می کردم تا یه کتاب با حال پیدا کنم چه قدر کتاب در مورد کتابفروشی بود شروع داستانشون هم بهم شباهت داشت گول زننده بودن یه کتابفروشی توی واقعیت این شکلی نیست یعنی کاش که وجود داشته باشه 

من 27 ساله دارم از 37 سالگی سوال می پرسم ده سال آِینده بالاخره تونستی قبل از 30 سالگی توی یه کتابفروشی پاره وقت کار کنی؟ چه احساسی داشت؟ شبیه رویات بود؟ 

اگه کتابخانه ها به پوشش و انتخاب شخصی آدم کار نداشتن اونجا هم گزینه خوبی بود راستی چرا امسال تابستون عضو کتابخونه نشدم الان یادم اومد دلیلش احتمالا همین بوده

 

پی نوشت: 

چه تابستون شلوغ و پر دوره ای رو پشت سر می گذرونی دوره مهارت های زندگی، زنگ آموزش( آموزش ریاضی، فارسی، هنر) 

احتمالا از مرداد و شهریور فلسفه برای کودک و نمایش خلاق

 

  اردیبهشت 99 وقتی اوج کورنا بود در سن 24 سالگی شاید نگران بودم که  دیگه زنده نباشبم فکر نمی کردم سه سال بعد وارد همچین وادی بشم یه روزی برسه که من قصه گویی کنم برای یه کتاب کودک بازی طراحی کنم بر اساس ادبیات کهن یه سناریو آموزشی طراحی کنم تا مهارت های فکرپروری بچه ها پرورش پیدا کنه  

 

از همه جالب تر وقتی ازت شغلت رو می پرسن یه علامت تعجب گنده براشون باقی بمونی نمی گم شغل شاید یه فعالیت داوطلبانه بیشتر مناسبش باشه به تازگی توی فضای مجازی همکارام رو دنبال می کنم یکیشون شهرهای مختلف ایران رو سفر می کنه به نظرم با حاله اصلا همشون خیلی خلاق و جالب هستن فرآیند هایی که طی می کنن بی نظیره بیشتر از من شوق و استقامت دارن چون یه مسیر فرساینده است

 

داریم جایی زندگی می کنیم که این راه تهش نا معلومه چون می خوای  به ایدلوژی ستم در آموزش نه  بگی نه تنها در حرف ، بلکه در عمل هم  ثابتش کنی برای فردایی که کودک خودش در مسیر یادگیریش تصمیم گیرنده است و نقش فعالی داره برای فردایی که از امروز شروع می شه تا کودک رو از برده شدن و شست و شوی مغزی دور کنی 

 

راستی 37 سالگی عزیز یادت باشه که ازت بپرسم آیا ده سال آینده همچنان تسهیلگر کودک هستم؟ اگه جوابت آره است چه طور تونستم ادامه بدم؟ اگه مسیر شغلیم تغییر کرده و دیگه تسهیلگر نیستم دلیلش چی می تونه باشه؟

 

  • فاطمه:)(:

یک پرنده زخمی در دسته نشسته بود 

یکی یکی بال می گشودند و او را پشت سر می گذاشتند 

پرنده حرفی از عدم پروازش نزد زخمش خونین به جای او آواز خواند 

باید می دید حتی رد  یک قطره از خونش قلبی را از تپش نینداخت 

شب می شد وحشت بالای سرش بود او پناه گرفتن را بلد نبود 

می گفتند شاید بالهایش زخمی باشد اما حس باور پروازش دچار نوعی مرگ نباتی شده بود

 

 

 

  • فاطمه:)(: