ولیکن چون تویی در عالم نباشد
جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۴۴ ب.ظ
می خواستم داستانی بنویسم که خودم یکی از شخصیت هایش بودم در پایان داستان راهرو آتش می گرفت همه ی ساکنین ساختمان برای زنده ماندن باید به پشت بام می رفتند اما من در راه پله منتظر آتش می ماندم تقلایی نمی کردم شاید چون مبهوت آتش شده بودم یا بین این همه آدم تنها من یکی امی...
او از کجا پیدایش می شد ناگهان مرا همراه خودش می برد می دویدیم آتش را پشت سرمان رها می کردیم با این که نجات پیدا می کردیم او نه تنها دستم را نگه می داشت بلکه مرا به آغوش می کشید من هم نگاهش نمی کردم یا حتی نمی خواستم ببینم چه شکلی ایست می ترسیدم کسی که نباید باشد پس همین طوری می ماندیم چون گاهی نمی خواهم باور کنم که شاید خودش نیست
- ۰۱/۰۲/۲۳