The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۳۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

فوتبالی نیستم اما 
من هم اون لحظه رو دیدم یکی از بازیکنا که روش خطا شده بود روی زمین دراز کشیده بود با این وجود بازی هنوز ادامه داشت 

وقتی دید کسی اهمیت نمی ده نشست و مچ پاش رو ماساژ داد 
 بالاخره بلند شد هنوز می لنگید ولی دویید گفتم این 
عاقبت تمارض کردنه 

دیگه حتی دوربین هم روش زوم نکرده بود که نشون بده داور خطا می گیره یا نه

 

همسرم با این که از دیشب منتظر نتیجه این بازی بود تلویزیون رو خاموش کرد 

گفتم نکنه مریض شدی 

گفت نه از چشمم افتاد لامصب بازیکن حریفه چشمش رو ندارم  حتی با این که دوربین حالت صورتش رو نشون نمی داد می دونم این  تمارض نبود 

گفتم پس چرا بلند شد 

گفت وقتی برای کسی مهم نیست زمین گیر شدی  تازه  به ضررشون هست متوجهت باشن چاره یی نداری جز این که روی پاهات بایستی حتی اگه شکسته باشه 
تلویزیون رو روشن کردم توی زمین دنبال همون بازیکن بودم آره می لنگید بازیکن خطاکار کارت نگرفته بود و دقایق پایانی داور سوت کشید 
 
توی این فوتبال با همه ی این سالها رو به رو شدم  توی زندگی بارها روم خطا شد به حقم نرسیدم باعث و بانیش سر حال ادامه داد 
هیچ کس هم نفهمید شاید چون تماشاچی بودن با وجود درد به همون بازی برگشتم و کنار هم تیمی هایی دویدم که متوجه لنگیدنم نشدن درد آشکار من برای همه تمارض پنهان بود 

به همسرم گفتم چرا باید توی همچین زمینی بازی می کرد؟

از ترس من داشت تخمه هارو جارو می کرد و همون حین گفت اینو همه می دونن به خاطر شادی گلش 

گفتم حالا تیمش برد؟

نیش خند زد برای این که لجم رو در بیاره گفت فردا توی اخبار می گن داور دلش  با ما بود ولی ما با همت خودمون بردیم 

برشی از داستان توی کوچه شما هم عروسی می شه
این قسمت رو متاثر از یه کلیپ نوشتم جالبه که نمی دونم قراره داستانم در مورد چی باشه این وسط داستانه تا حالا از وسط ماجرایی که نه از سرش خبر داشتین نه از تهش شروع کردین

#منتشر نشده ها 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

آنچه به یاد آورده شود زنده است 

سرزمین آواره ها 

#فکاهیات ذهن خسته 

 

دقایق آخر فیلم وقتی که باب داره با فرن در مورد پسرش که خودکشی کرده حرف می زنه واقعا روح و روانم رو  قلقک  داد باب می گه هیچ خداحافظی آخری وجود نداره به خاطر همبن من همیشه بهشون می گم آخر مسیر می بینمت   یه روز یا حتی چند سال دیگه دوباره  دیدمشون  پس من بالاخره یه روز  می تونم پسرم رو ببینم 

 

آقا  مخصوصا اونجاش که می گفت یه روزهایی از خودم می پرسم وقتی اون زنده نیست من چرا باید زنده باشم هیچ جوابی براش پیدا نمی کنم امروز سی و سه سالش می شد پنج سال پیش جون خودش رو گرفت...

 

توی یوتیوب به یه نظر غمناک برخوردم اسکرین گرفتم ازش تا برای روزای مبادا داشته باشمش آره  دختره نوشته بود من الان بیست و پنج سالمه ولی بهترین دوستم هنوز هجده سالشه 

 

دیوونه با خودکشی خودت رو راحت می کنی تا  زندگیت متوقف بشه هیچ  فکر کردی  چه بلایی سر زندگی ما می یاد که هنوز ادامه داره  با این حال هنوز تصمیم داری  بخشی از وجود آدمایی که دوستت دارن رو بکشی شاید اونا هم همرات انگاری قرص  نخورده باشن  یا با تیغ دستشون زده نشده تو  که توی یه لحظه خلاص می شی و می ری 

 

ولی بازمانده هات نمی میرن مردنشون شبیه پژمرده شدنه  چه قدر بعد از تو عذاب وجدان دارن تو تصور می کنی فقط خودتی که درد می کشی نه رفیق همون زخم خورده یم صدامون در نمی یاد دلیل نمی شه خیال کنی فقط خودتی که زجر می کشی 

 

  می تونی تصور کنی چند تا آدم بعد از تو باید با یه قلب نیمه جون مثل مرده ی دو پا هستن درد فقدانی  که هیچ وقت پایانی نداره از طرفی نمی تونن مثل خودت به زندگیشون پایان بدن

 

چون با نهایت قلبشون لمس کردن چه جهنمی به پا می شه برای کسایی  که بازمانده خودکشی یه عزیز  هستن   

 

پی نوشت :

ازت ممنونم که زنده می مونی با این که زندگی رو برات سخت تر از روز قبل می کنن ولی حتی شده  به خاطر من ادامه می دی می خواستم در جریان باشی من از این جنگیدن هات با خبرم اگه چیزی نمی گم دلیل بر این نیست که دوستت ندارم فقط  این زیادی خواستنم  به زبون نمی یاد 

 

نگفتم بهت نیاز دارم ولی الان می گم تو عینک منی نباشی کور می شم تو سمعک منی نباشی کر می شم تو عصای منی نباشی فلج می شم  تو اکسیزن منی نباشی خفه می شم 

  • فاطمه:)(:

ایمان داشتن مثل عذابه می دونستی؟

مثل اینه که کسی رو دوست داشته باشی که اون بیرون توی تاریکیه ولی هر چه قدر هم بلند داد بزنی هیچ وقت خودشو نشون نمی ده 

 

مهر هفتم 

 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

هر دو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده

چنین اطمینانی زیباست،

اما تردید زیبا تر است.

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،

گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده

اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی

که آن دو می توانسته اند از سال ها پیش

از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند

شاید درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

یک ببخشید در ازدحام مردم؟

یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟

– ولی پاسخشان را می دانم.

–  نه، چیزی به یاد نمی آورند.

بسیار شگفت زده می شدند

اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست

بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند.

هنوز کاملا آماده نشده

که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،

آنها را به هم نزدیک می کرد دور می کرد،

جلو راهشان را می گرفت

و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و

کنار می جهید.

علائم و نشانه هایی بوده

هر چند ناخوانا.

شاید سه سال پیش

یا سه شنبه ی گذشته

برگ درختی از شانه ی یکیشان

به شانه ی دیگری پرواز کرده؟

چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته.

از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده

که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری.

چمدان هایی کنارهم در انبار

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه ایست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه ی آن باز می شود.

 

عشق در اولین نگاه شیمبورسکا 

 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(:

خواهش می کنم وقتی از ته دلتون یه نفر براتون اون قدرا اهمیت نداره وانمود نکنین تا این جوری فرقتون مشخص بشه  با کسایی که واقعا اهمیت می دن و براشون مهمه 

  • فاطمه:)(:

باید یک فکر جدی تر به حال خودم بکنم امسال دومین سالی ایست که به طور منظم طرح اولیه داستان هایم به همراه اشکال های ویرایشی و نگارشی  منتشر می شود بدون بازنویسی های مجدد 

چون به بازنویسی اعتقاد ندارم هر داستان باید یک بار نوشته شود در حالی که بیشتر نویسندگان بر این عقیده اند در بازنویسی داستان پخته تر می شود 

 

چرا بعضی از مشغله های ذهنی ام دائما تکرار می شود اگر یک روان پزشک نوشته هایم را رصد می کرد می توانست مضامین داستان هایم را به چند موضوع ثابت تقسیم کند و ادعا کند که باز هم در این باره خواهم نوشت مخصوصا تجاوز 

 

اولا او  حق داشت من توی داستان هایم مردگریزم در تمامی این داستان ها به مرد دید مثبتی ندارم و نداشتم این همه نفرت و فاصله از این جنس از کجاست 

 

مردان گاهی داستان من زورگو و ضعیف هستند گاهی شکننده و احساساتی اند حالا مرد ایده آل جامعه ایرانی حق ندارد احساسش را بروز بدهد اتفاقا من به مرد داستانم اجازه گریه و بروز احساساتش را می دهم او را در موقعیتی قرار می دهم که چاره یی جز این نداشته باشد 

 

می خواهم یک جهان تازه خلق کنم اما من اسیر تار عنکبوت ناخودآگاه خویشم چه طور است فکر کنم که جهان داستانی من روزهایش شبیه هم هستند و هر روز تکرار می شوند 

 

به بقیه کار ندارم اگر من امنیت روانی و جانی داشتم دستم برای خلاقیت بیشتر باز بود این جا سایه سلمان رشدی را با تیر می زنند بگذریم که اعتقاد  دارم که به عقاید کسی نباید توهین کرد 

 

هنوز گذرم به اداره ارشاد نیفتاده تصمیم هم ندارم کتابی در ایران چاپ کنم اتفاقا داستان هایم دوست پسر و دوست دختر دارند کسی هم حق ندارد صیغه بخواند آنها را محرم کند بنویسد آن دو نامزد بودند 

 

شاید هم نظرم عوض شد ولی فعلا فکر می کنم به صلاح است که کتاب چاپ نکنم چون تازه کارم قلمم آن قدر ها هم قوی نیست البته سانسور ارشاد یعنی قطع شدن دست و پای عزیزترین تو بعدش من اگر کتاب چاپ کنم باید ناشرم بهترین و درجه اول ترین در ایران باشد 

 

ولی به عنوان یک نویسنده تکرار می کنم نویسنده شاید بخواهم در مورد یک متجاوز بنویسم   از کودکی چه اتفاقی افتاده که در سن شانزده سالگی به یک دختر بچه تجاوز کرده 

 

جهان داستان مرا می وامی دارد دقیقا زیر جلد متجاوز فرو   روم مثل او فکر  کنم مثل او نفس بکشم توی داستان آخرم برای صفت حروم زاده یا یک فحش دیگر چه قدر تردید داشتم حذف نکردم واقعا نوشتم  آخ کاش این امکان داشت نوجوان ها داستانم را نمی خواندند من خودم را برای این گروه توصیه نمی کنم 

 

توی دنیای واقعی آدم مودبی هستم حالا تصور کن چه قدر سختم بود  اما توی داستانم شخصیتم وقتی که داشت به او تجاوز می شد در ذهنش فحش می داد فکر می کنید من خودم انتخاب کردم او به من گفت و از من خواست 

 

وگرنه تلاش می کنم ادبیات فارسی را آلوده به فحش نکنم یک مدتی باید روی جنسیت زدگی مزمنم کار کنم به خصوص در دانشگاه سو برداشتم از مردان تشدید شده  

 

شاید زیادی جامعه   مرد ها را منفور نشان می دهد باید به من گفته می شد مرد ها مثل خودت هستند حالا یک تفاوت هایی هم دارند پس ذهنم پر رنگ شده هیچ مردی قابل اعتماد نیست آنها دروغ می گویند سلطه گر و پرخاشگرند اگر سر سازگاری دارند به خاطر این است که از تو سو استفاده کنند 

 

شاید شما هم به عنوان یک مرد پیش داورهایی در مورد زن داشته باشید که هر دو تحت تاثیر فرهنگ و تربیت ضد مرد ضد زن هستیم از کودکی در مدارس توی گوش ما زن ها  می خوانند مردان شبیه گرگ داستان شنل قرمزی هستند 

 

من که خودم داستان هایم را خواندم احساس نکردم ضد مردم این را یک مرد به من گفت فاطی باز توی داستانت ما رو کوبیدی

 

توقع داشت از مرد یک قهرمان بسازم در داستان من حتی شخصیت زن هم قهرمان نیست هر دو قربانی جامعه اند من درباره مردانی شنیدم که به خاطر موقعیت شغلی زنان را تحت فشار قرار می دهند 

 

مردانی که زن را به چشم جنس دوم نگاه می کنند بله در مورد زنانی شنیدم که عذر می خواهم اما با اغواگری اخاذی می کنند یک مرد را تهدید می کنند باید داستانی بنویسم در مورد زنانی که به رابطه جنسی و عاطفی راضی هستند اما پشت این رضایت می خواهند مدرک جمع کنند تا از مردان سو استفاده کنند 

 

شاید زنی خوشش نیاید همچین حرفی بزنم ولی این پاراگراف بخشی از واقعیت است برخی از هم جنس های ما اخاذی می کنند اگر اسمش را نگذاریم آزار شاخ در می آورم 

 

دارم به یک دید منطقی می رسم که در مرد و زن هم خوب است هم بد یکی شیطان رجیم نیست آن دیگری قدیسه 

 

مخصوصا که مردی توی توییتر در مورد ازار جنسی در نوجوانی اش نوشته بود که زنی بزرگ سال به او تجاوز کرده تازه او را تهدید کرده اگر چیزی بگویی حاشا می کنم می گویم تو تجاوز کردی 

 

بدبختانه بعضی از آقایان مسخره اش کرده بودند که احمق باید تو هم حال می کردی کاش ما جای تو بودیم خوش به حالت 

 

تحقیرش کردند به خاطر این که آزار دیده بود اگر زن بزرگ سالی  این توییت ها را می خواند حتما فکر می کرد لابد پسر بچه ها مشکلی ندارند 

 

وای یاد سریالteacher افتادم در مورد مرد جوانی ایست که در دوران مدرسه با معلم زن بزرگ سالش رابطه داشته واقعا بازیگر نقش اول مرد چه قدر قشنگ درد و رنجش را در چهره نشان می داد که این اتفاق زندگی اش را نابود کرده و بهترین سال های زندگی اش نمی دانسته به نوعی مورد تجاوز قرار گرفته 

 

می بینید دیگر مرد برایم یک موجود متجاوز نیست حالا می دانم زن هم می تواند متجاوز باشد چرا همیشه در مورد مرد ها موضع می گیرم منصف نیستم 

 

  کسی چه می داند این روزها بیشتر از قبل با جنبش من هم همراهی می کنم تا انواع و اقسام آزار و اذیت را بشناسم نه این که بخواهم روی کسی پیاده کنم حرف این کارها نیست من می خواهم حواسم جمع باشد که حتی سر سوزن کسی را معذب نکنم 

 

بحثش پیش آمد توی دانشگاه یک دوستی داشتیم یا حتی توی فامیل  این دو اصلا با بغل کردن میانه خوبی نداشتند من هم یک موجود به شدت بغلی درست مثل پاندا می گفتم بابا این لوسی بازی ها برای چیست بغلشان می کردم 

 

حالا که دارم به جنبش من هم جدی تر نگاه می کنم عذاب وجدان دارم باید یک روز سر یک فرصت مناسب معذرت بخواهم فلانی من فکر می کردم تو خودت را لوس می کنی ولی حالا که دقیق تر متوجه شدم ببخشید درکت نکردم ببخشید خودخواه بودم ببخشید دقت نکردم 

 

همین حرکت  دوستانه هم می تواند کسی را معذب کند من به خاطرش عذاب وجدان دارم و دیوانه شدم چرا بعد از این همه سال الان متوجه شدم 

 

می شد جملات آخر این پست به دستشان برسد  اینجانب به نوبه خود از این به بعد پس از تمام شدن اپیدمی کورنا بر خلاف بغل ها و دست دور گردن های گرم  گذشته که هیچ قصد بدی نداشتم چون  شخصیتم مثل پانداست از این به بعد سعی می کنم به انتخاب شما احترام بگذارم معذبیتان نکنم 

 

حرف تو حرف شد یادم رفت پادکست داستان جدیدم در راه است بازنویسی نکردم نوش جانم 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(: