دریافت هشدار این دختر در خطر است
حجم: 699 کیلوبایت
#مجموعه اثار نویسنده
هنوز یک قاشق نخورده من سیر شده بودم فقط زیر چشمی نگاهش می کردم بر عکس من او که غذایش را به سرعت برق و باد می خورد تا از شر من خلاص شود باید از او می خواستم که عکس بگیریم خوب چاره یی نداشت باید قبول می کرد از کسی عکس می گرفتم شبیه من بود
هنوز هم که فکرش را می کنم دیوانه می شوم اما برای او هیچ فرقی نداشت بی تفاوت با گوشی اش ور می رفت همزمان غذا می خورد تا این که من خمیازه کشیدم و گفتم:خوب بالاخره پیدات کردم می گم می خوای بعد از سلف بریم یک کم بگردیم اگه بعدش کلاس نداری
غضبناک نگاهم کرد و گفت:من گم نشده بودم درضمن هیچ لزومی نمی بینم با تو بگردم
خدا را شکر دلستر نمی خوردم وگرنه خفه می شدم من می خواستم او را بشناسم اما انگار کس و کارش را کشته باشم شماره ام را روی دستمال کاغذی نوشتم و گفتم به هر حال شاید یه روز بخوای با هم بیشتر اشنا بشیم
ظرف غذا را تحویل دادم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم رفتم یک جورایی یقین داشتم هیچ وقت زنگ نخواهد زد اما صدای اشنایی صدایم زد خودش بود نفس نفس می زد
ذوق مرگ شده بودم اما او زیاد بروز نمی داد یک جزوه ی کلفت ریاضی را بغل گرفته بود در مقابل من هم مثنوی معنوی ام را داشتم با هم قدم می زدیم من نارنجی از روی زمین برداشتم و گفتم ولی شکوفه هاشو بیشتر دوست دارم
چند تا بنفشه چیدم رنگ ملیح ارغوانی و نارنجی نارنج مرا حسابی مشغول خودش کرده بود انگار داشتیم به سمت یک جای مخفی می رفتیم با نیمکت راهش سد شده بود کیفش را به من داد و از نیمکت پرید دست مرا هم گرفت تا به ان طرف بروم
واقعا که محشر بود یک حوض ابی که پر از گل های شمعدانی قرمز بود زیر بلندترین درخت کاج نشست و برای اولین بار با دقت براندازم کرد گفت خوب که چی می خوای چی کار کنیم من زیاد خوشم نمی یاد کسی شبیه من باشه
کنارش نشستم اما از من فاصله گرفت گفتم شاید خواهر های گمشده باشیم
گفت این که هر کس شبیه یکی دیگه باشه دلیل نمی شه که فامیل باشن
گفتم پس چی بهش می گفت دو نفر شبیه هم باشن البته من و تو زیاد بهم شبیه نیستیم اما ممکنه ما رو با هم اشتباه بگیرن
گفت اصلا نمی دونم چرا دو نفر باید شبیه هم باشن من که اصلا خوشم نمی یاد
گفتم خوب بیا ازش سر در بیاریم من می خوام بیشتر بشناسمت
گفت اوف این اخرین باره که باهات حرف می زنم
گفتم پس چرا من رو اوردی مخفی گاهت
گفت چون نمی خواستم بهمون بر بر نگاه کنن
گفتم امروز تنها خوردی دوست هات کجا هستن نکنه مثل من تنها شدی؟
گفت خیلی فضولی
گفتم چرا از خودت هیجان نشون نمی دی من می خوام دوست جدید تو باشم
گفت خیلی بچه یی
گفتم باشه این که دو نفر از نظر قیافه شبیه هم باشن دلیل نمی شه اما چرا امروز باید همدیگه رو ببینیم فکر کردی اگه من نمی فهمیدم یه نفر شبیه من هست چی می شد
گفت هیچی زندگی مون رو می کردیم
گفتم می دونی شبیه من شدی وقت هایی که بمب ساعتی ام
گفت اما من وقت هایی که خوشحالم مثل تو سرخوش نیستم یا به عبارتی خل و چل نیستم
گفتم اولین ادمی هستی که این قدر رک باهام حر ف می زنه ولی ناراحت نیستم
گفت از ته دلم گفتم که عصبانی بشی
گفتم من نیم ساعت دیگه کلاس دارم اگه کلاس نداری همراهم بیا بعد از کلاس با هم می ریم اب هویج بستنی می خوریم
گفت چرا این قدر اویزونی
گفتم ببین همین که تو این جایی یعنی تو هم می خوای سر در بیاری وای این خارق العاده ترین اتفاقه
گفت نکنه یکی از اون ادم هایی که تا می بینه یکی شبیه خودشه توهم می زنه
قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد
یک دو سه بریم سراغ داستان
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی
خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون می خواهم از روزی بگویم که افسانه های خیالی در زندگی واقعی محال نبودند
یک روز گرم بهاری که سوار اتوبوس دانشگاه شدم
خواستم از دختری که به شدت غرق اهنگش بود پرده را بکشد خودمانیم حساسیت پوستی هم بد کوفتی ایست اما حتی می توانستم دندان های عقلش را ببینم بس که طفلکی تعجب کرده بود
کتاب را باز کردم تا وانمود کنم عجب ادم با فرهنگی هستم تا این که گفت:یه لحظه فکر کردم همکلاسی یم هستی خیلی شبیه توئه
یعنی از نیتون بیشتر از کشف جاذبه خوشحال شدم بنده خدا را کچل کردم از بس که سوال پرسیدم همزادم ریاضی می خواند هم نام من بود هم شهری بودیم اما من لباس های رنگی رنگی زیاد می پوشم زیادی خوش خنده ام
با این که از فضولی می مردم ولی شماره اش را نگرفتم مغزم می گفت بی خیال چه لذتی دارد یک نفر شبیه تو باشد اما قلبم هیجان زده شده بود یک نفر از
میلیاردها ادم شبیه من بود
به هر حال دست کمش گرفتم حتی به فکرم نرسید شاید خواهر دو قلو داشته باشم یا دنیای دو گانه ورونیکا حقیقت داشته باشد به هر حال در یک نمایش مزخرف دانشجویی، پسری ریش بزی گفت قیافه تون اشنا به نظر می رسه شما احیانا دانشکده علوم رفت و امد ندارید؟
ذوق مرگ شده بودم او دومین نفری بود که می گفت من شبیه کسی هستم یعنی اگر نفر سومی پیدا می شد باید قضیه را جدی می گرفتم من در ساختمان علوم شماره سه یک همزاد داشتم و به راحتی نباید از کنارش می گذشتم
خیلی خوب باز هم فراموش کردم تا این که همکلاسی یم پیام داد و گفت ببین تو امروز حوالی ساعت سه حافظیه بودی
واقعا شوکه شده بودم من زیر باد خنک کولر برای امتحان پیام ترم زجر کش می شدم اما دختری هم شکل من ،هم لباس من حوالی ساعت سه حافظیه بود
چه طور می توانستم پیدایش کنم از اخرین باری که سرنخم را دیده بودم سه ماه می گذشت بله سه ماه شد شش ماه ولی من فقط می توانستم من پز بدهم یک دختری هست که خیلی شبیه من است
ادمی مثل من کلی برنامه در سر داشت تا با همزادش انجام بدهد در سه ماه تابستان حسابی نقشه کشیده بودم که بالاخره همزادم را پیدا کنم دیوانگی بود اما به شدنش می ارزید
من اطلاعات محدودی داشتم همزادم ریاضی می خواند ورودی 96 بود شکل خودم بود اما لباس های رنگی زیاد نمی پوشید خوش خنده هم نبود
فکر می کردم احتمال دیدنش مثل جنگ جهانی سوم صفر است ولی یک روز که در صف عریض سلف با سینی غذا به طور زیر پوستی بندری می رفتم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم انگاری خودم را در اینه دیده باشم
قار و قور شکمم را فراموش کردم لبخند زدم اما او حواسش نبود خیلی هم جدی به نظر می رسید
می خواستم بی خیالش شوم اما موقعی که داشتم تمیزی قاشق را بررسی می کردم کنارم ایستاده بود دهانش به اندازه ی غار باز بود طفلکی مثل من امادگی نداشت
تا ابد بهم چشم می دوختیم اگر دختری وسطمان نمی پرید و نمی گفت وو شما دو تا خواهرین؟
هر دو یک صدا گفتیم نه
سر یک میز نشستیم نسخه جدید خواهران غریب بودیم اما مادرم زبانش را باید اپلاسیون می کرد بس که گفت خواهر ندارم
یک تفاوت های جزئی هم داشتیم مثلا او بر گونه ی راستش خال نداشت بینی اش کمی کوچک تر بود وگرنه مثل تصویر اینه بود
از خجالت گفت:می شه نگاهم نکنی ؟
وانمود کردم در باز کردن دلستر با قاشق مهارت دارم اما دستم را زخم کردم تا دلش برایم سوخت در دلستر را برایم باز کرد
امشب ماه در هاله یی از ابر ها بود خواستم با خبر باشی من خوبم البته اگر بچه های همسایه خفه می شدند بهتر بود
طبق معمول باید به تو و خیالم پناه ببرم تا از شر این زندگی جهنمی خلاص شوم
خوبم اما می توانستم با تو بهتر باشم کاش به جایت من منتظرت می ماندم اه چرا باید کارت دعوت به زمین را من باید قبول می کردم و چرا با هم به دنیا نیامدیم به من بگو چرا تنهایی بدون تو به دنیا امدم تا بفهمم عشق چیست در عوض بعد از مرگم تا ابد از تو جدا نشوم
می دانی چه قدر درد می کشم این زندگی به تنهایی اسان نیست هر شب دور از تو گریه می کنم و قلبم می شکند باید برگردم خواهش می کنم چرا من باید در رحم زنی به دنیا می امدم
چرا من باید رانده می شدم چرا تمام وجودم را ار عشق وجودت پر کردی من حالا غرق شدم من اخرین بازمانده توام حتی نمی توانم حرف بزتم این زندگی اسان نیست
من کم اوردم کاش تو هم به دنیا امده بودی کاش به جای من به دنیا امده بودی
چرا کارت دعوت تولد را به من دادی و حال 22سال است که به دنیا امدم اما هر بار برای به خاطر اوردن دلیل زندگی ام باید بخشی از روحم را از دست بدهم
من خیلی می ترسم اگر حتی بعد از مرگ هم باید ار تو جدا باشم کاش با هم به دنیا امده بودیم
22سال بی خبری از تویی که رنگ موهایت به رنگ خورشید سپیدم است طعم بوسه های به شوری اقیانوس است شانه های بوی نم نم باران می دهند
از این سایه بازی خسته شدم به انها اطلاع بده می خواهم برگردم این ازارم می دهد که اگر به ماه نگاه می کنم اگر بوی سبزه های بهاری مستم می کنند تو زیر این سقف کبود نیستی
بی خیال چه قدر دوری هستی اما می خواهم برگردم به اغوش تو واقعا زندگی کردم به من بگو بدون تو این زندگی چه ارزشی می تواند داشته باشد مگر این که تو هم همراه من به این زمین هبوط کرده باشی
فقط به من یک نشانی بده
هنوز می خواهم بدانم چرا به دنیا امدم و فقط یک سوال به ذهنم می رسد شاید به خاطر این که بفهمم این دنیای بدون تو جهنم است جهنم
کاش همه چیز به روزی بر می گشت تصمیم گرفتی من به دنیا بیایم
ببخشید اما من عشق را پیدا نکردم وقتی که با عریزه این ادمک ها عاشق می شوم اما قلبم روحم تو را گم کرده
نمی خواهم بازمانده باشم بگو مرا برگردانند این جا جهنم است ادم هایش های حیوانند نمی توانم به روزهای بهتری امید داشته باشم
کار من شده رویا ببافم کار من این شده این قلب گمشده را به واژه بیاورم اما محال است
#ستاره های دنباله دار دم بریده
ماجرا از این هشتگ اغاز شد
دوست داشتید یک سری به طبقه بندی موضوع و لینکی که پیوست شده بزنید شکنجه-تمام-عیار-نا-تمام-بودن
بی نام نشانی شماره 1
اگه ادامه شون می دادم شابد یکی از ستاره های دنباله داری بودن که هر صد سال یک بار در اسمون ظاهر می شن
چرا ستاره نشدن و در سیاه چاله ی فراموشی یم برای ابد نابود شدن چون من ترسیدم تا تونستم تنبلی کردم حالا بعد از مدت ها نوشته هامو می خونم چیزی جز حسرت احساس نمی کنم چی می شد که اراده ی بیشتری داشتم مگه چه قدر سخته که نترسی
می دونم سبک همینگوی رو ندارم یا نبوغ کافکا رو
این منم که که از اکثر مسابقه های داستان نویسی رد شده
دقیقا اشتباهم همین جاست که می خوام همینگوی داستان نویس باشم به خودت بیا دختر
چون تو فقط خودت باید باشی و قراره از خودت بهتر باشی
این رشته های خیالی یعنی این نوشته ها ستاره های دنباله دار تو هستن یا حداقل می تونستن باشن اگه ادامه می دادی به هر حال کاریه که شده تو حتی یادت نمی یاد طرح داستان چی بوده
چون شخصیت بی نوا با گذشت زمان برای همیشه از ذهنت پاک شده و توی یه لحظه متوقف شده بدون این که شروع شده باشه یا پایانی داشته باشه
حضرت صدا چاووشی می گه جنین مرده یه حافظه است که پریده
تو دقیقا این بلا رو سر شخصیت هات اوردی تو ذهنت سقط شون کردی چون از به دنیا اوردنشون می ترسیدی
در ادامه و همچنین در پایان بگم که بعضی از نوشته های نا تمومم رو با هشتگ ستاره های دنباله دار دم بریده به اشتراک می ذارم چون می خوام به خودم یاد اوری کنم حق هیچ شخصیت داستانی این نیست که سر راه بذارمش و رفیق نیمه راه باشم
درده که نه سر دارن نه ته
چون من مثلا نویسنده شون ،رهاشون کردم به امید روزی که بنویسمشون
هر روز عصر این موقع در حیاط قدم می زنم با پیراهن مردانه بابا و مو ی کوتاه پسرانه
تا حالا شده بخوای یه چیزی بگی کلمات رو توی ذهنت مزه مزه کنی اما درست لحظه یی که می خوای به زبون بیاری از ذهنت می پره از بچگی بدم می اومد یادم بره این که می خواستم چی بگم یا چی بنویسم
حالا این طوری ام نپرسین چرا ؟چون یک کمی دل شکسته ام خوب یه مدت طول می کشه دوباره خودمو بچسبونم وقتی که تکه پاره ام
باخبرم که دوباره اشکال ویرایشی دارم و یک کم عجله کردم اره همه ی ایرادهامو می دونم و بابتشون عصبانی ام از خودم
ولی باید یک کم به خودم استراحت بدم راستی راستی شروع کنم به نوشتن اولین رمانم
شاید درست نیست اما مثل یه اسب بیچاره زیر یه گاری گیر کردم توی یه روز بارونی و گاری چی هنوز دو به شکه ایا با تفنگ کارم رو یک سره کنه یا نه
شوخی کردم مثل پرستو زخمی ام که بزودی حالش خوب می شه و دوباره پرواز می کنه
تا حالا ازتون تشکر کردم که به رویای تنهای من معنی می دین با بودنتون
باید با تموم زورم رکاب بزنم تا این ماراتن رو ببرم اره شما رو می بینم که بهم انگیره می دین تا ادامه بدم اما باید اول به خودم انگیزه بدم که هیچ چیز محال نیست
حتی اگه جهان سومی باشم و حتی اگه از جانب نزدیک ترین کسانم تمسخر بشم حتی اگه بند بند وجودم لرزیده باشه درست وقتی که انتظارش رو نداشتم
کاش دست قلم همه ی اونهایی که خوب می نویسن و توی نویسندگی کارشون درسته باشه زیر سر من
می شه پیشرفت داشت اگه از نظر سبک نوشتاری بخوام مابین جلال و نجدی باشم
یه معتاد توی قرنطینه می تونه تصور کنه اینستا نداره و به زندگیش برسه ایا؟؟