اخرین روزی که در شهری دیده شدم...
هر روز عصر این موقع در حیاط قدم می زنم با پیراهن مردانه بابا و مو ی کوتاه پسرانه
روزهای نخست قرنطینه موهایم را با ماشین زدم هر چند مخالفت می کردند اما به درک این من بودم که با دیدن انبوه موهایم احساس رهایی می کردم چند تار مو چه قدر بر سرم سنگینی می کرد
مامان اولش به جانم غر می زد اما برای او هم جالب شد که موهایم را کوتاه می کنم
از ان روز به بعد به شوخی می گویند کچل یا داداش کوچکه اصلا نگاهم نمی کند
اگر موهایم را با ماشین نمی زدم الان می توانستم با کش بندمشان
ولی به هر حال من به انها گفتم قرار نیست کسی من را با این این سر کچلم ببیند چون قرنطینه هستیم تازه از این فرصتها کم پیش می اید
پنجم اسفند هیچ تصوری از روزهای زندانی شدنم نداشتم فقط بچه ها گفتند جانمان مهم تر است یا کلاس
برای اولین بار توافق کردند که دانشکده را تا بعد از عید تعطیل کنیم تا تب کورنا بخوابد استاد منطق طیر هم می گفت کورنا فقط دو هفته مهمان ماست
گفته بودند که یکدیگر را به اغوش نکشید و دست ندهید اگر سلامتی عزیزان مهم است
تا به حال این جوریش را ندیده بودم هر چند که من فقط به خانه فکر می کردم که برگردم و از کورنا در امان بمانم نگران نمایشگاه رویش کانون فانوس بودم
دو هفته یی می شد که با بچه های شورای مرکزی به خوابگاه می رفتم و وسایل تزیینی غرفه مان را اماده می کردیم
می دانستیم که در قم پیرمردی به خاطر کورنا فوت کرده اما باور نمی کردیم ممکن است به خاطر کورنا دانشگاه را تعطیل کنیم و غرفه یی که یک هفته از جان و دل مایه گذاشته بودیم هنوز به پا نشده تعطیل شود
وقتی با بچه ها جر و بحث می کردم واقعا پنجم اسفند اخرین روزی ایست که به دانشگاه می ایید? با جدیت سر تکان می دادند می گفتند مگر از جانمان سیر شدیم گوربابای دانشگاه
خطر را از نزدیک احساس کردم روزهای قبلش ماسک را به خاطر اصرار مامان می زدم یا هر کس که از کورنا می ترسید زیاد مراعات می کرد مسخره می کردم
ولی باز می گفتم مثل ان دفعه نشود که گفتید نرویم اما خودتان رفته بودید خیلی جدی به نظر می رسیدند دست جمعی در محوطه دانشگاه منتظر بودند و با هم بحث می کردند
من کاملا گیج شده بودم یعنی واقعا ویروس کورنا وجود داشت با این که از اواسط بهمن رعب و وحشت افتاده بود به دل هر کسی که می شناختم یا نمی شناختم از کمبود ماسک و ژل دست می نالیدند اما خوب فقط مراعات می کردیم
از هر ادمی که علائم سرماخوردگی داشت دوری می کردیم با دیدن کسی که ماسک و دستکش داشت ما هم وحشت می کردیم از هر جایی که تصورش را بکنی دنبال ماسک و دستکش بودیم
طبق معمول مردم زودتر از دولت مردانشان به فکر بودند اما تلویزیون ان رسانه گماشته حکومت فقط از حماسه دیگر در بیست و دوم بهمن می گفت یا درباره انتخابات مجلس یاوه گویی می کرد
یادم می اید ما حقیقت را از صدای دشمنی می شنیدیم که حال دارو و تجهیزات پزشکی را از ما دریغ کرده و حتی با این شرایط هم تحریم هستیم درد بزرگی ایست که حقیقت دست مال شده را از دشمنت بشنوی که هر گاه کشورت اشوب می شود و در استانه ی ویرانی ایست مردمش را قهرمان می خواند و خود را دوست ما قلمداد می کند در حالی که در اشتباه انسانی که ایران مرتکب شد یک سر رشته به این دلسوزان ایران عزیز نیز بر می گشت
بی خیال من شایعه ها را می شنیدم و می دانستم ووهان چین در استانه سال نو میلادی اش قرنطینه شده است ووهان شهر ارواح شده اما من نمی خواستم اخبار مربوط کورنا را دنبال کنم چون به چینی ها ربط داشت نه به ما
بالاخره همکلاسی ها قانعم کردند که قضیه واقعا جدی ایست و ممکن است که هر کدام از ما خودمان ناقل باشیم باید به خانه هایمان برگردیم فقط استادمان دلگرمان کرده بود که بعد از عید دوباره به دانشکده بر می گردیم همه چیز به روال عادی خویش بازمی گردد
ما حتی یا حداقل من وقت نکردم از هیچ کس خداحافظی کنم بیشتر به گروه عجیبمان مشکوک بودم برای اولین بار سر یک موضوع با هر عقیده یی توافق کرده بودیم این که جانمان در خطر است تا کی می خواهیم با ماسک های عجیب و دستکش سر کلاس بشینیم یک نفر در قم مرده دیر یا زود به شیراز هم می رسد
با بچه های کانون فانوس هم سر این موضوع بحث داشتیم می خواستیم برای بیست و یکم اسفند برنامه بچینیم و به بوشهر برویم اما ان هم به خاطر کورنا کنسل شد من نه اخبار را دنبال می کردم یا اگر می شنیدم باروم می شد ان لحظه را به خوبی یادم می اید همه انگار از هم فراری بودند و می خواستند باور نکنند که مرگ مثل حمله ی مغول به شهرمان شیراز نزدیک می شود
من احساس تنهایی می کردم و می خواستم از ویروسی که معلوم نبود در بدنم هست یا نه نترسم گاهی احساس می کردم کورنا گرفتم حتی دو هفته قبلش به درمانگاه هم رفتم زنی دیدم که نفس تنگی داشت ان موقع نمی دانستم نفس تنگی و سرفه های خشک می تواند یکی از علائم کورنا باشد
بابا که به دنبالم امده بود از ترس از من فاصله گرفته بود و سرم داد می کشید که چرا با این شرایط هنوز به کودکی که ویلچر پدرش را هل می دهد می خندم و قربان صدقه اش می روم
دلم گرفت دکتر که گفته بود کورنا ندارم اما به هر حال من برای احتیاط به درمانگاه رفته بودم حال پدرم از من فاصله می گرفت هنوز درد ان روز یادم است که به خانه برگشتم
همگش شان ترسیده بودند هم برای خودم و هم برای خودشان
ان قدر بد اخلاقی کردند که چراغ اتاقم را خاموش کردم و گریه کردم مرا مقصر می دانستند که چرا به بیمارستان منشا الودگی رفتم و با بچه ها بازی کردم حالا اگر مبتلا شده باشم هیچ کاری از دستشان بر نمی اید
البته در راه برگشتن به دو سگ گرسنه غذا داده بودم و دستم زخم برداشته بود به خاطر همین هم داد و هوار کردند باز من گریه ام گرفت و تنهایی بالشت را به اغوش کشیدم
من مقصر می شدم اگر خانواده ام کورنا می گرفتند
برمی گردیم به اخرین روزی که در شهر دیده شدم خلاصه با کیف عجیبم می دویدم که به اتوبوس برسم اما دوستم زنگ زد که در دانشگاه است به دنبالش بروم ان قدر هول بودم که نپرسیدم دقیقا کجاست
به هر حال خوب شد که زنگ زد می خواستم بروم خوابگاه شان وسایل غرفه را بردارم که اگر خوابگاه تعطیل شد به خاطر ما اذیت نشوند همه ی دانشکده را گشتم تا در ساختمان مرکزی دیدمش که داشت با دو تا از همکلاسی هایم شوخی می کرد به سبک کورنا دست می داد
مثل همیشه می خندید اخ با ان پالتو نرم کرم رنگش کمکش کردم که کیفش را به دوش بیندازد از ساختمان که بیرون امدیم گفتم صبر کن همراهم دستکش و ماسک داشتم
او که عادت داشت مرا با ماسک و دستکش ببیند قبول کرد کمکش کنم دستکش را دستش کنم و ماسک را به صورتش زدم اولین بار بود که دست کش به دست می کرد به این دلیل ماسک را تا بالای پیشانی اش کشیده بود
باز ان لبخند بازیگوشش را به صورت داشت و گفت فاطمه اگر کورنا داشته باشم تو هم می گیری یک کم فاصله بگیر
اما برایم مهم نبود ترسم را از یاد برده بودم لااقل با او تنها نبودم لبخند می زد با سادگی و زلالی وجودش امیدوارم می کرد شرایط بحرانی بود انگاری در دانشکده زنگ هشدار را زده باشند در ایستگاه اتوبوس کلی به غر غر هایم گوش داد که می گفتم حتما همکلاسی هایم به کلاس می روند هیچ وقت اتحاد نداشتیم
او هم گفته بود می ترسد به خانه شان برگردد کورنا داشته باشد و بقیه را مبتلا کند عذاب وجدان داشت اما به قول یکی از دوستانش مگر خودش از یک نفر دیگر مبتلا نشده بود
سوار اتوبوس دانشگاه شدیم طبق معمول اقای ظهروردی بیشتر از همه بچه های کانون به فکرم بود ازمن پرسید خانم توحیدی دانشگاه ارم پرنده پر نمی زند همه چمدان به دستند بیایم کمکتان کنم دوستانم هم هستند که در بردن وسایل به معاونت کمکتان کنند
گفتم نه ممنونم خودم از پسش بر می ایم
به فاطمه زنگ زدم گفتم عزیرم من حتی با خودم ماسک و دستکش هم اورده بودم اما گویا نشد می روم خوابگاه و وسایل غرفه را بر می دارم تا بچه ها اذیت نشوند موقع تحویل اتاق
از فاطمه خداحافظی کردم حتی او هم باورش شده بود که غرفه یی که یک هفته شب و روز برایش جان کنده بودیم هرگز افتتاح نخواهد شد چه برنامه هایی که نداشتیم و من تا یک هفته یک ساعت هم خواب نداشتم تا ساعت هفت شب بیرون بودم ساعت نه و نیم برمی گشتم خانه
از اتوبوس که پیاده شدیم دو تا از همکلاسی هایم گفتند فاطمه زیپ کیفت باز است با خنده بستنش و خداحافظی کردیم ساعت ده دانشگاه همیشه غلغله بود اما ان روز خلوت ترین فضای ممکن را داشت
دستش را گرفتم دستش عرق کرده بود از کورنا می گفت که متاسفانه در شهرشان درمانگاه درست و راستی نیست تا اولین مرکز بهداشتی با امکانات مناسب دو ساعت راه است و بعد خاطره با مزه ی فرار کردن هم شهری هایش را از درمانگاه تعریف می کرد مریضی مشکوک به کورنا را به درمانگاه می اورند تا مریض های درمانگاه می فهمند با سرم فرار می کنند
پدر همکلاسی اش دکتر است ان روز با دخترش جر و بحث داشته که به دانشگاه نرود همان طور که دخترش از پدرش خواهش می کرده به مطب نمی رود نمی دانم راست بود یا دروغ به هر حال دوستش می گفته پرستار ها از مبتلایان کورنا می ترسیدند و درست خدمت رسانی نمی کردند
البته من چاکر کادر درمان هم هستیم اما سکه دو رو دارد روزهای اول قرنطبنه مادرم به درمانگاه رفت تا پزشک خانواده اش ویزیتش کند اما پزشک محترم از ترس در مرخصی تشریف داشتند و کسی در درمانگاه نبود
بی خیال خلاصه همه جا صحبت از کورنا و امار مرگ و میر بود در خوابگاه با صدای بلند نگرانشان از مرگ هم شهری هایشان می گفتند یکی از بچه ها وسایلش را جمع کرده بود که فردا برود با موهای فرفری اش از اخرین روز در دانشکده می گفت
خودم را اماده کرده بودم برای یک پیاده روی طولانی با کوله باری ازوسایل
ممکن بود دو سه بار برگردم به خوابگاه و وسایل را ببرم اما دوستم با دستکش و ماسک جلوی در ایستاده بود می گفت می خواهم با تو بیایم کمکت کنم
واقعا گریه ام گرفته بود من تا ان لحظه احساس تنهایی می کردم همه از هم فرار می کردند اما او با این که بیشتر از من می ترسید با این که باید زودتر اماده می شد تا با همسایه شان به خانه برگردد
بیشتر وسایل را خودش برداشت حتی با این که به او بر خورده بود که گفتم حتی به فاطمه هم نگفتم کمکم کند چرا تو را اذیت کنم
شنیده بودم خیلی حساس است که به خاطر شرایطش ترحم کنیم و او را نا توان بدانیم اما باورم نمی شد که این قدر قاطعانه کنار من قدم بزند با این که بارش سنگین بود
به معاونت رفتیم پیرمرد احمق چشم هیز نگهبان که نمی دانم از کدام گوری پیدایش کرده بودند باز به خاطر گرو نگذاشتن کارت گیر داد واقعا می خواستم کله اش را بکنم خودش می دانست که کارتم را گم کردم و کارتی ندارم
یک هفته به خاطر تحویل کلید اتاق و کارت دانشجویی جان به سرم کرده بود خون به جگر شده بودم پس بر خلاف همیشه عذاب وجدان نداشتم مراعاتش نکردم و سرش داد کشیدم
قرار شد او با وسایل منتظرم بماند تا من خودم وسایل را ببرم و برگردم
معاونت خلوت بود فقط در یکی از اتاق ها غلغله بود دلم برای ان ساختمان با مردمان ریاکارش با کادر اداری روان پریشش تنگ نشده فقط دلم برای تاثیری که می توانستم داشته باشم از طریق ان خرابکده خیلی تنگ شده
مداد رنگی را سر جایش گذاشتم واقعا نفس راحت کشیدم که دبیر کانون ادبی دوباره با داد و هوار یا روش های موشکافانه اش زنگ نزده بود که چرا بی اجازه به وسایلش دست زدیم
در حالی که می گوید اتاق دو تا کانون مشترک است بی خیال بگذریم دلم بیشتر برای زحمتی که کشیده بودیم می سوخت قرار بود تحول ایجاد کنیم اما به خاطر ویروسی که نمی دانستم ایا در هوایی که نفس می کشم یا دستگیره یی که لمس می کنم هست یا نه
وقتی برگشتم نگهبان طلبکارانه گفت بهش گفتم نره خود سر رفت دنبال شما
نگران شدم که از پله های معاونت تنها رفته باشد و گم شود وقتی صدایش کردم اقای کیا راهنمایی اش می کرد به اقای کیا سلام دادم و مثل همیشه محترم بود
به هر حال با دوستم رفتم دستشویی معاونت که دستمان را بشوریم که کورنا نگیریم
به خوابگاه که برگشتم واقعا نمی دانستم چگونه تشکر کنم دیرش شده بود وسایلش را تند تند جمع می کرد
دلم گرفت دلم تنگ شد وقتی که داشتم می رفتم نمی توانستم بغلش کنم واقعا می خواستم قلب بزرگش را احساس کنم گفتم ببین من دست هایم را از هم باز کردم تو هم همین کار را بکن از دور بغلش کردم و رفتم
امیدوار بودم بعد از عید دوباره ببینمش
هنوز که یادم می اید دلم می گیرد می توانست در خوابگاه بماند من دو سه بار تا قله قاف معاونت می رفتم نفس نفس می زدم وسایل را می بردم اما می خواست او را دوست بدانم و او را با شرایطش یعنی نابینایی اش مقایسه نکنم
می توانید تصور کنید این کورنای لعنتی نگذاشت بغلش کنم باید مثلا بغلش می کردم
نمی دانم چرا این قدر خوش باور بودم کاش به حافظیه می رفتم کاش از قصر دشت گل می خریدم کاش به کتاب فروش مورد علاقه ام سر می زدم کاش می دانستم که قرار تا دو ماه یا شاید تا یک سال قرنطینه شوم
الان تصور می کنم نفس تنگی دارم سرفه هایم خشک است چند بار بالا اورده ام این بار واقعا وانمود نمی کنم کورنا دارم خانواده ام باورم کرده اند قرار نیست به کسی زنگ بزنند پنهانی از خانه می رویم تا همسایه ها وحشت برشان ندارد چون اگر فهمیدند معلوم نیست که چی کار کنند
در بیمارستان بستری می شوم خانواده ام قرنطینه خانگی می شوند صدای گریه مادرم را می شنوم که تقلا می کند مرا به اغوش بکشد لحظه ی اخر خودم نگذاشتم بغلم کند
دستگاه اکسیژن را وصل می کنند بین خواب و بیدار می شنوم که اوضاعم هیچ خوب نیست دلم می خواهد برای یک بار هم شده با کسی حرف بزنم به من امید بدهد که حالم خوب می شود یا همه چیز ختم به خیر می شود
اما همه خسته اند من با لباس بیمارستان چون مرده یی بر روی تخت دراز کشیدم مرگ را با چشم خودم می ببینم اما انکارش می کنم
نگران خانواده ام هستم اما توان ندارم حرف بزنم یا بی قراری کنم
گاهی خواب می بینم که مردم مرا بدون تشریفاتی دفن می کنند حتی در مراسم تشیع جنازه ام نمی توانند به اغوشم بکشند
به درد اورترین شکل ممکن خواهم مرد
در حالی که دلم شکسته هنوز واقعا عاشق نشدم هنوز به رویاهایم نرسیدم و کل زندگی ام یک قرنطینه واقعی بود پیش از این ویروس
او یعنی خودم خوش خیال بودم اگر می ترسیدم به خاطر دیگران بود نه به خاطر خودم
حال می دانم زندگی دو روی سکه دارد که من در قمارش فقط روی ناخوشش را دیدم
برخی با این شرایط از جانشان می گذرند تا هر کاری بکنند برای نجات هم نوعشان
بازی می کنند با خود خود جانشان
کاش من هم از انها بودم از یکنواختی روزهایم از فکر کردن به گذشته ام یا به اینده ام خسته شدم
- ۹۹/۰۲/۰۴