بی نام و نشانی رهایتان کردم :(
#ستاره های دنباله دار دم بریده
ماجرا از این هشتگ اغاز شد
دوست داشتید یک سری به طبقه بندی موضوع و لینکی که پیوست شده بزنید شکنجه-تمام-عیار-نا-تمام-بودن
بی نام نشانی شماره 1
انتظار داشتم که دوستم داشت و این جمله را حتما یک بار هم شده به زور به من می گفت اما من و او خیلی دیر فهمیدیم که بهم علاقه مندیم درست بعد از رفتنش تازه درک کردم که وقتی با او هستم وقتی نگاهش می کنم چرا ارامش خاصی به من دست می دهد چرا نمی خواهم اصلا از او دل بکنم حتی به قیمت حواس پرت هایی که باعث شد هیچ وقت باید یا شاید موفق نشوم همان متوسط معمولی باقی بمانم حال که هم او و هم من دور از همه در حال رقم زدن سرنوشت خود هستیم با خودم فکر می کنم محال است که یک بار دیگر رو در رو او قرار بگیرم یا اگر امکانش هست حاضرم قسم بخورم که تنها نیم نگاه نگاهش می کنم و از کنارش رد می شوم دیگر تسلیم شده ام که همان یک بار او را داشتم البته چه داشتنی من حتی دلیل نگاه های هر از گاهمان را نمی دانستم حیف شد که دیر فهمیدم چون خیلی خام بودم چون بی خیال می توان از کنارش به راحتی رد شد و زندگی کرد
من مغازه دار درجه سوم هستم از صبح تا عصر با بچه ها سر فلان طرح یا مداد چک و چونه های سر سام اور دارم مغازه ی نقلی و شیکی ایست سر نبش به اسم کاخ ارزو ها مبارک صاحبش که همچین کاخی دارد هر از گاهی به حساب های مغازه سر کشی می کند هر بار هم امده محال است که ایراد نگذارد بر گاو پیشانی سفید من به ظن خودش من دست کجی دارم اما به جان چهار برادرم اگر این طور باشد مرد کوتاه قد و لاغر اندامی ایست بیشتر به بچه ها شباهت دارد اکثرا موقع سلام دادن با صدای سوزنی سرد به زور خنده ام را قورت می دهم خوش به حال زن چاق و فربه اش چه قدر خوشبخت است که هم چین دلقکی دارد من اگر جای این زن بودم برای شوهرم کلاه دلقکی می خریدم البته هیچ دلقکی نمی تواند کاخی به این جمع جور داشته باشد معماری ساختمان حرف ندارد خوش نقش است روز اول که کارمند این کاخ شدم با خودم فکر کردم معمارها همیشه گم نامند هیچچ اسمی از انها نیست معمولا صاحب این ساختمان ها به به و چه چه می شنوند من هم اگر برادر سومم معماری نمی خواند نمی دانستم که هی بگذریم زیاد از این سومی خوشم نمی اید چون که زیادی از حد منفعت طلب است حتی یک بار به خاطر او کل هست و نیستمان بر باد رفت از ان روز به بعد دلم با او صاف نشد اگر ادم می شد و توبه می کرد شاید می بخشیدمش اما او به جای این که خودش را مقصر بداند انگشت اتهام را سمت بردار اولم دراز کرد همه به جز من او را گناه کار می دانند من که زیر بار این دروغ از همان اول نرفتم و الان هم یک سری چیز میز می دانم که برای تبرئه شدن بردار فداکارم کافی ایست اما احمق مثل همیشه از خودش می گذرد همینش هم عصبانی ترم می کند همیشه ی خدا پاسوز ما چهار نفر شده هیچ وقت خدا هم قدرش را ندانستیم گاهی می گویم اگر ما نبودیم او به خیلی از مراتب می رسید لیاقتش را هم داشت نجار قابلی ایست صندلی هایش حرف ندارند اگر روزی هزار بار به دستش کرم مرطوب کننده بمالم باز هم کم است مگر می شود این مرد را تنها به حال خودش رها کرد ان قدر که مهربان و با گذشت است برادر دوم بر عکس این دو نه سودی دارد نه ضرری کارش همیشه با خودش بوده گاهی احساس می کنم اصلا وجود ندارد
بی نام ونشانی شماره2
انگار سر زا رفته باشم ولی هنوز زنده ام هر روز صبح احساسی به من می گوید زبان ادم ها را نمی فهمی اصلا مطمئنی گم نشدی می دانم باید لباسم را از کمد بردارم می دانم که ان لچک عتقیه را سرم کنم به اینه نگاه کنم و دندان های زردم را برانداز کنم کمی موهای سفیدم را از روسری ول بدهم بیرون البته همه موهایم سفید نشده اند اصلا حال و حوصله ندارم به صورتم صفایی بدهم مگر فرقی هم می کند تا اخر غر غر می کنم و ارام نمی گیرم هر چیزی مرا بهم می زند نگاه مرد پیر دم قبر یا جوان کبک خروس خوان اصلا به زور دنبالم کرده اند زندگی کنم مادر همیشه غر غر می کند می ترسد اخراج شوم اما من در جایی کار می کنم که افتاب و مهتاب رنگم را نمی ببیند پدر هم کارش شده گیر دادن به لباس گشاد و وارفته ی من که از زانو بلند ترند داداشی می گوید اگر ساپورت بپوشی برجستگی های پایت معلوم نمی شود این مانتو حکم چادر دارد که مادربزرگ همیشه به او اخم می کند
در خانه سعی می کنم بخندم موهایم را ببافم حتی گاهی مسواک می زنم تا زیر دل خانواده ی بدبختم نزنم امروز باز هم رئیسم را دیدم نگاهم نکرد اصلا مرا ندید خودش را به ان راه زد من چرا باید سلام می دادم و چابلوسی می کردم اصلا بلدم حرف بزنم انگار زنی هستم که در گنداب خودش عشق می کند به تنهایی قرابت عجیبی دارم حالم را خوب می کند در ان دفتر نمور با یک گلدان شمعدانی رفیقم بگمانم مال مرد بدبختی باشد که یه خاطر رسوایی اخلاقی اخراج شد برایم مهم بود که چرا صاحب این صندلی شدم از روز اول رئیس دستور داد از در دیگر رفت و امد کنم هر کس دیگری جای من ناراحت می شد صندلی را در صورت اتو کشیده ی رئیس خالی می کرد که کم ترین هزینه اش همانا همین بود اما به او حق می دهم چهره ی ترشیده و اخمویم دل هر کسی را می زند و من اصلا قصد ندارم لبخند بزنم موهایم را بلوند کنم در مورد ریمیل های مختلف با
بی نام و نشانی 3
این داستان واقعیت دارد و عاری از هر تخیلی نوشته ام شاید شخصیت فلک زده ی داستان همانا خودم باشم منتقدان به خود اجازه می دهند که این خاطره است اما من خوش دارم بگویم داستان است روزگاری در حوالی زندگی من به غرورم بار ها لطمه می خورد می دانستم اگر سکوت کنم اگر کاری به حال ادم ها نداشته باشم غرور بیچاره ام در امان خواهد ماند
بی نام و نشانی 4
درشت هیکل و بد اخلاق کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود همیشه گل هایش بر روی دستش باد می کردند به پلاسیده معروف شده بود اخم ترشی داشت دیروز یا پریروز بود که یک بچه پنج ساله با دیدن ا و دست به فرار گذاشته بود بیچاره مادرش اوه تا پایین چهار راه دنبالش کرد نمی دانم اما یک نفر می گفت سی سال سن دارد که به پنجاه ساله ها بیشتر شباهت دارد نان سنگک را می پرستد البته داغش با پنیر روزهای بارانی که نمی فروشد سخت بهم می ریزد من که ندیدم اما شنیدم که روز معلم جلوی در مدرسه فردوسی پاتوق کرده بود شاید بچه ها از او گل بخرند که حتی هم یک گلش به فروش نرفت البته بیشتر در امدش از فر فره ها و کاردستی ایست که خودش نمی فروشد عصر ها که سر مجید زبل خلوت می شود سر سه سوت قشنگو فرفره هاغیب می شوند ندیدم پلاسیده زور بگوید اصولا بر خلاف ظاهرش بی ازار است گاهی پر حرف می شود اما چون خوب بلد نیست حرف بزند خفقان می گیرد یک مو از شقیقیه اش می کند هر از گاهی مجید زبل را پرت می کند اسمان مجید زبل خیلی شرمنده ی خنده های قشنگو می شود همیشه این سه تا با همند گاهی فکر می کنند پلاسیده پدر ان دو تاست اما پلاسیده بچه تر از ان دو تاست پشت سر ش هست که در خیابان پیدا شده و در همان جا بزرگ می دانی به من یک فرفره مجانی داد کوری برگه ادرس را به دستش داد اما پلاسیده نتوانست بخواند و من خواندم وقتی پرسیدم تو سواد نداری دهه یی گفت که زهره ام را اب کر د برای راحت شدن از فین فین و دهان بازم فرفره را هدیه گرفتم طبق دستوراو گم شدم که بروم خانه چند وقت بعد مامان حسابی کتکم زد چون پسر همسایه لو داده بود که من با قشنگو و مجید زبل توپ بازی می کنم بچه های همسایه مثل قشنگو از درخت بالا نمی روند از ترس ماموران شهرداری یا مثل مجید خوب تف پرتاب نمی کنند یا پلاسیده هر روز در راه خانه هئای من را دارد تا قلدر ها زور نگویند
بی نام نشانی5
سر همان پل به او قول دادم که روزی دست از پا نشناخته در سالنی مجلل مرا تشویق خواهد کرد در میان همهمه ها مرا در اغوش خواهد گرفت اما پوز خند زد چند قدم عقب رفتم تمام وجودم سست و وارفته بود انتظار همچین بازخوردی را از او نداشتم حداقل او باید متفاوت تر از بقیه بر خورد می کرد میله های پل سرد تر از دستان من بودند می خواستم سکوت کنم تا خودش از رو برود تا این که بتوانم بر خودم مسلط بشوم انگار نه انگار که تحقیرم کرد به میله های پل تکیه داده بودیم انگشت هایمان در فاصله ی کمی از هم قرار داشت هر دو بی حوصله بودیم برای گره کردن دو دستمان در هم و قدم زدن در پلی که مشرف به زیبا ترین رود دنیا بود که هیچ وقت در گدزش مرگ را احساس نمی کردی اما من زنی بودم در بین مر گ و زندگی بی شک نه مرگم برای خودم بود نه زندگی ام من و او گذر ادم ها را تماشا می کردیم یا بودند یا نبودند یا اصلا هیچ کدام
بیشتر از او دلخور بودم که عشق من به خود را دست کم گرفته بود وگرنه تحقیرم می کرد چه اشکالی داشت روزی هزار بار بدتر از او تحقیرم کرده بودند من می توانستم به خاطرش تمام ان سختی ها را تحمل کنم یا کوه را می کندم می انداختم ان دور تر ها تا از این به بعد بتوانیم شهر را بهتر ببینیم او روزی کت و شلوارش را می پوشید من یقه ی کتش را صاف می کردم و در ان قامت می دیدم که به من افتخار می کند بعد از مدت ها نیم نگاه و اه کشیدن دستش را دراز کرد سر انگشت دستم را گرفت بر روی گونه اش گذاشت و خندید بی خداحافظی رفت مثل پوزخندش غافل گیر شدم دوست داشتم از پشت سر اسمش را صدا بزنم نگاهم کند ان وقت به سمتش می دویدم و همان گونه او را به اغوش می کشیدم اما به پله های طول و دراز رسیده بود نمی دانم چرا فاصله ی قهر و اشتی مان به اندازه ی یک سکوت دو نفره است یعنی او به من گفت که به تو ایمان دارم حتما روزی خواهد رسید می روم خودم را برای ان روز اماده کنم دوست داشتم شیرجه بزنم به دل رودخانه همراه با ماهی های رنجورش همراه با قوطی کنسرو ها تا نا کجا اباد شنا کنم اما تابلوی شنا ممنوع مانع می شد قدم هایم را اهنگین کردم نه مثل بعضی ها که گویی روی زمین کشیده می شوند بر خلاف چند دقیقه پیش لبخند بر لب پله ها را می شماردم یک دو و حتی وقتی که پله سی و نهم را پشت سر گذاشتم اخ نگفتم می توانست دیدار امروزمان پایان دیگری داشته باشد مثلا من با صدای بلند گریه و چشمان مبهوت از ان طرف بروم او بی تفاوت و بی خیال از این طرف مطمئنم اگر نمی خندید اگر دستم را بر گونه اش قرار نمی داد این پایان من و او بود اتوبوس نفس زنان از راه رسید تقلا کردم که به صندلی برسم اما سر پا ماندم رو به پنجره اسمان قرمز رنگ غروب مرا در برگرفت پرنده ها ان چنان بلند پرواز می کردند که تنها از ان های یک نقطه می دیدم بی خود نیست که پدر اسمم را اسمان گذاشت مانند اسمان مو هایم را پریشان رها می کنم البته رها می کردم و پرندگان می توانند دستان پدر باشند در لابلای مو هایم و شانه های پدر خورشیدند
هنوز کاغذ اخرین نه سر بسته را در جیبم دارم هر ازگاهی ان را باز می کنم با شک و تردید می خوانمش برای تازگی دارد همین کاغذ ساده هزاران زخم نا جواب است می دانم مشکل از کجاست اما نمی توانم به راحتی از کنارش بگذرم شاید مثل لیوانی باشم که تا لابالب پر شده و روزی سرازیر خواهد شد پدر به خوبی می دانست که نمی توانم به همین دلیل هم نیش خند زد من هر چه قدر هم خوب باشم غیر ممکن است شاید حتی در رویا هم ممکن نشود می دانم که باید گریه کنم اما نمی توانم زود تر از تصورم صندلی خالی می شود و بی اعتنا به ان هم چنان سرپا می مانم شیشه ی سرد اتوبوس التیام همه ی التهاب های این چند ماهه است مثل گنجشکی شده ام که بال هایش را گشوده تا پرواز کند اما بال هایش یخ زده اند مچاله و بی ارزش در خانه ی کرایه یی که اجاره ی هر ماهش را پدر می دهد و حتی اب معدنی یخچال نیز دست رنج پدر است اخرین باری که چشمانم را بستم بر روی بوم سفید نقاشی دست کشیدم و پل ابی رنگ را با خروش رود تصور کردم می دانستم که باید با تمام عشق تصورم را بر روی بوم طراحی کنم ان چنان اشتیاق داشتم که یک روزه ان طرح را تمام کردم بی نظیر بود پدر می گفت انگار دخترم از پنجره این منظره را می بینم و اما نگفت که من خودم و او را بر روی پل کشیده ام ان مرد ی که بلند قد است پالتوی خاکستری به تن دارد که با موهایش تناسب دارد اوست و ان زنی که قد نسبتا کوتاه و اندام ظریفی دارد منم البته فقط من و پدر می دانیم که من مثل همیشه او با اکراه می پذیرد که دستم را دور بازو نحیفش حلقه کنم یا اگر سر حال تر باشد سرم را بر شانه های عریضش بگذارم به او تکیه کنم البته این تکیه گاه پدرانه مخصوص روزهای پدرانه است
بی نام و نشانی6
سلام سلام کسی صدای منو می شنوه چرا تاریکه این جا خورشیدش کجاست چه قدر سرده اهای اهای من این جا خیلی تنهام کسی نیست چرا از این جا سر در اوردم کسی نمی دونه چرا اصلا من توی این جای به این کوچیکی کجا م چرا احساس می کنم هیچم از ترسه که هنوز به این جا اخوت نکردم چه تغیر کردم اگه تاریکی بذاره ببینم به همین دلیل چشم هام اطمینان ندارم مسخره است نمی دونم چند ماهه که اسیر شدم چرا کسی رو دنبال من نفرستادن خیلی دیر کردم جون من در خطره از بیرون زندان چند بار شنیدم که می گفتن ای کاش هیچ وقت پاهاش توی زندگی مون باز نمیشد نحسه نحس می فهمی
زیاد تجربه ندارم ولی خر که نیستم وقتی نحس باشم حتما می خواد سر به نیستم کنه تا دوباره رو دور شانس باشه اما اون یکی نمی ذاره اخه یه خورده هوامو بیشتر داره غذا می رسونه عشقش کشید محبت می کنه حرف می زنه اما به من گوش نمی کنه می خوام بهش بگم این چه دنیایی دارن زندانش یه دونه لامپ نداره بعدش من اسیر یه زنجیر هر روز خدا نمی ذارن توی خودم باشم نمی دونم چند تا ادم اون بیرونن اما یه مردی هست که کم
بی نام و نشانی7
قرار نیست تو شاهد فرو ریختن من باشی من از تو فاصله می گیرم اون قدر دور که برای پیدا کردنم چاره یی جز تسلیم نیست زیاد حالم خوش نیست اما می خوام بدونی رفتنم لااقل برای خودم تلافات داشته هم جانی هم روانی دیدی وقتی زلزله می یاد چه طوری یه ساختمون در هم می ریزه برای من زلزله جور دیگه یی رقم خورد همه ی خودم زیر اوار جا می ذارم می خوام یه ادم دیگه باشم شاید دیگه منو نشناسی ولی لازم بود این اخرین باریه که بهت می گم دوستت دارم و به خاطر عشقم به تو جز همین الان هیچ وقت شرمسار نبودم
تموم این حرف ها مدت ها توی دلم لونه کرده اما نمی دونم چه طوری می تونم بهش بگم هر بار کلمات یخ می زنن و من می گم هیچی حواست به خودت باشه شال گردنت رو جا نذاری شاید این شال تنها چیزی از من باشه که هر روز با خودش داره وگرنه من که هیچ وقت ندیدم حلقه دستش کنه همیشه خدا از عمد حلقه رو جا می ذاره حلقه یی که برای من گشاده و اما من بر عکس اون با خودم درگیرم امروز این حلقه باید توی دستم باشه یا این که من هم جاش بذارم
خیلی وقته حوصله ی خودمو ندارم به زور به خودم می رسم انگاری ارزشی ندارم فکر می کنم دیگه وجود ندارم با این حال هیچ کس متوجه ی من نمی شه چون بازیگر خوبی هستم هر روز یه خنده ی گشاد روی لب هامه حتی باعث و بانی این زندگی نکبتی هم نمی فهمه می خوام فریاد بکشم به همه بفهمونم خسته ام نمی دونم چرا ادامه می دم
بی نام و نشانی8
به امضایش خیره شده بودم مهره اش به تازگی خشک شده بود سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم نمی خواستم گریه کنم اما اشک از گوشه ی چشمم لغزید ان را پاک کردم در دل دعا دعا کردم
بی نام و نشانی9
بحث سر نبودن هیچ چیز بود
هر دو بیرون اتاق رو به روی هم ایستاده بودند یکی بی خیال و خندان ان دیگری مضطرب و نگران هر دو دچار یک سرنوشت بودند جالب است که بدانید دو پنجره در دو سه قدمی انها رو به روی هم بودند درست مثل انها متفاوت یکی از پنجره ها ساختمان در حال ساخت را نشا ن می داد و دیگری یک درخت کاج پیر را که دور اطراف سایه افکنده بود
لیلی دیگر خجالت نمی کشید با صدای بلندتری می گریست هن هن می کرد و فین فین هایش حال مهرداد سر خوش را بهم می زد او که تنها دلخوری اش این بود که چرا باید مثل لیلی نالان پشت در بایستد اخر او کم کسی نبود این کسر شان محسوب می شد اگر کسی او را می دید توی ذوق می زد گریه هایش هنوز ادامه داشت این بار کلمات نا مفهومی را هم به زبان می اورد از ترس می لرزید ادم بادیدنش یاد گنجشکی می افتد که در چنگ یک قرقی بی انصاف اسیر است
منشی که بوی عطرش کل سالن را پر کرده بود هر دو را با هم صدا زد مهرداد که از هفت دولت ازاد بود اول از لیلی وارد اتاق شد لیلی دست گیره ی در را محکم گرفته بود به زور روی پاهای خودش بند بود
بی نام و نشانی10
یلدای من بی تو به سر شد تقویم مرد رستوراندار این تاریخ رو به یادم اورد نمی دونم الان توی ایران دور سفره چه گل هایی نمی گن نمی شنون لابد امان دور از همه ناردونه های انار با نمک شور کرده و خورده سعی کرده ذره یی هم به ساعت هایی که من توی راه پله سیگار می کشیدم و بهش فحش می دادم به دقیقه هایی که همون پاکت سیگار رو بهش می سپردم تا برام قایمش کنه دیگه نکشمش هی تف به روزهایی که بدون سیگار توی جوب گشتم و بی خیال انگشت هامو مکیدم سیگار دود های دوست داشتنی شو توی ریه هام جا می ذاشت گاهی دوست داشتم با دود سیگار خفه بشم اما الان یه حسی بین می خوام و نمی خوام هستم یعنی با دیدن زنک چاقی که ناشیانه یه تاب قرمز پوشیده و ماتکش سنبل رنگه سیگار رو مثل سگ های ولگرد لابه لای دستاش می چرخونه مرد شور اون چشم های زاغیش رو ببرن ادمووسوسه می کنه با چاقو تکه تکه اش کنه بندازه جلوی همون سگ های ولگرد رستوراندار خیکی املت و گوشت رو اشتباهی به یه میز دیگه می بره خوشا به سعادتم که الان مرغ میز بغلی مال من شد تا گذاشتنش شروع کردم به خوردن ززنکه موهامو می کشید گردن مو سفت چسبیده بود اما من به رون مرغش نیش می کشیدم اگه شراب گرون قیمت اون هم به من می رسید حاضر بودم خر خر مر مر رنگش رو بجوئم بوی گه می داد هز چند که باید خیلی قیمت کثافتش شده باشه حالا مردتیکه رستوراندار هم دندون های گرگ صفتش رو توی کتفم بیش تر فرو می برد من هم قا قاه می خندیدم ای کاش نفهمن زن بیچاره با بچه اش املت منو می خورن صداش زدم تا می تونی بخور اون نفهمید راسو دار هم ظرف خورد کرد توی سرم مرغ خونی شده بود توی دلم زد بشقاب پرت کردم روی زمین دراز کشیدم حتی جلوی صورت مو نگرفتم گذاشتم گارسون باکفش براقش اون چنان بزنه که بخوام بعد یه ضیافت و دزدی از زنی که هر روز می بینم جیب زائرهارو خالی میکنه برم به یه جهنمی که ادم هاش به جای زهر کفت می خورن زنیکه دست گلزسون رو با عشوهفشار داد خوب دیگه باید حالا پرتم می کردم بیرون پول مچاله شده رو گذاشتم توی دست راسو دار اون هم نیش خند زد و گفت این اندازه ی پول مرغ نیست زباله هیچ قوتی توی دستام نبود کی خواستم گلوشو بگیرم تا خفه شه یه عالم از دست نفس راسو راحت شه اما راهم کشیدم مثل همه ی سگ های دیگه شهر زوزه کشیدم لابد اون ها از من خوش بخت تر بودن هی ز خان دیگه منو تحویل تمی گیره چه برسه به بقیه الاغ های ی که می ان جواب مستر ور چی بدم بهش می گم توی خیابون کتک خوردم یکی بهم حمله کرد می خواستم از حق خودم دفاع کنم حیف توله بگم تا دلش گشید لگد زد همونی که می خواد بشنونه نه این اون نیست یه فصل دیگه از مستر کتک می خورم چرا هرزه گشتی که چشم یکی دیگه تو رو گرفت اون موقع شب اون جا چه غلطی می کردی ماده سگ یه مرغ ارزشش رو داشت نه دیگه سیگار نمی خوام اگه به اون زمان هم برگردم نمی خوام اگه چیزی مونه باشه می خوام بدمش دیگه نباشک نه این جا نه اون جا این سگ چی می گه برو جانم ماده سگ مرغ هاشو خورده هیچی نداره نگه این که از من یه چیز دیگه بخوای که امشب حوصله شو ندارم اون با یه سگ با ان بدن نا میزون گریه کنم هه هه هیز گفت بیا بکش گوش ندادم مستر ور می فهمید گوش هامو می کند کباب می کرد می خورد بوش خوب نبود ولی ادمو بنگ می کرد من قدر همین زهر ماری بودم جون مو می دادم پاهاش اما باید ادم هیز خان می شدم کی می تونست ادمش باشه روزهایی که می دونم مال اونم به چاقو می گم بیا این رگم جون بگیر بزنش زود تر اگه این کمه رگ گردنمه رو بزن هیز خان دندون های مرواردی و موهای قهوه یی داره اگه مست نباشه اگه تو اون خراب شده نبینش پشت پیش خوان مغازه اش فکر می کنن بهتر از مرد نمی تونه سر راه زندگی شون قرار بگیره هیز خان دست به زن نداره فقط این ضعفش در برابر هز زنی ادمو وادار می کنه که روش حساب باز نکنه وگرنه کی می تونه حرف های هیز خان رو بگه فقط زیادی به اون مواد وابسته اس تمی شه روش حساب کرد و باهاش یه روز فرار کرد سگ رو به یغل گرفتم بوش کردم با هم فرقی نداشتیم هر دو بوی گند می دادیم اما اون سگ ارزش بیشتری داشت خوش به حالش اما می تونم ارزو کنم که جای هر دومون با هم عوض شه نه سگ هم زندگی منو نمی کشه یه روزی ادم بودم ولی الان حتی سگ هم نیستم من از همه ی دنیا یه قدم عقب ترم دنیا نمی خواد با من راه بیاد چرا باید براش جالب باشه من یه زن هر جایی کلمه ی قشنگیه هر جایی این جا اون جا اما هیچ جا جای اون نیست امشب اخر از همه بر می گردم پناه گاه تا صبح پتو رو روی سر م می کشم سعی می کنم گریه اون طرف درد ه دیگه یادم رفته اشک چیه شاید اون قدر کتک بخورم یه دو سه قطره اشک از گوشه چشمم بیاد پایین اون وخت مثل یه گناه با نفرت پاکش می کنم از پاهام هیچ انتظاری نمی ره تا منو به پناهگاه برسونه دارم خودمو روی زمین می کشم
بی نام و نشانی11
انگشتش را سمت من دراز کرد و ان را تکان داد صدای دندان قروچه اش را می شنیدم خط های پیشانی اش بالا و پایین می شد صدای هوارش پنجره را می لرزاند به میز مشت می زد هر از گاهی به من پشت می کرد مو هایش را در چنگ می گرفت اب دهانم را به سختی قورت می دادم دست هایم یخ کرده بود
بی نام و نشانی12
سلام مانی هستم من شش سال دارم شما بهتر از من می دانید همیشه یک عدد به کیک اضافه می شود کیک امسال باید زمین فوتبال باشد و من دروازه بان زمین خواهم شد شاید هم کیک نگرفتیم به جایش خودمان کیک درست کردیم مامان ترانه از ان مامان هاست که مثلا می گوید کیک نمی تواند درست کند اما اگر بخواهد بلد است می دانم که مامان همین که کیک شکلاتی درست کند برایم کافی ایست اما زمین فوتبال با حال تر است شاید هم کیک درست نکرد شاید هم نخرد اصلا یادش نباشد من هفت ساله شدم
عدد ها پشت سر هم می ایند من اصلا نمی دانم چرا عدد پنج که از ان شش شدم عدد خوبی نبود به هر حال می گویند بزرگ تر شدم می خواهم خوشحال تر باشم ولی مامان که 35 ساله شد اصلا خوشحال نشد مگر بزرگ نشده بود البته بابا روز تولد مامان در خانه نبود می خواستم عکس بابا روی مبل بگذارم اما مامان نگذاشت می خواستم به او بگویم دوستش دارم اما مامان خوابش برده بود ما ان چنان کیک نداشتیم ژله پرتقالی بود که با نقل تزینش کردم
می دانستم همیشه مامان قبل از من بزرگ تر می شود اما نمی دانستم کی ان روز تلفن را من برداشتم و پدر بزرگ پرسید مامان کجاست ؟ من هم مامان را صدا زدم وای شما می دانید تنبیه شدم ان هم برای تلفنی که نمی دانستم نباید به ان جواب داد مامان با پدر بزرگ بحث کرد و من نمی توانستم که گوشم را با انگشتم گشاد تر کنم پس یواشکی از اتاقم فهمیدم تولد مامان است ترس داشتم مثل غولی که بخواهد در خوابم کسی را از قلبم بدزد این فکر بچه گانه مال پنج سالگی ایست در شش سالگی هیچ وقت ممکن نیست که
- ۹۹/۰۲/۱۳