The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

سلام 

اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 

 

می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 

 

دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 

 

مگه رویام این نبود نویسنده بشم بنویسم وای یه جیزی اگه واقعا این عمر به این رویا قد نده 

 

بابد گاهی بنویسم می خوام بنویسم می خوام بنویسم با خودم تکرار کنم شاید یه تسبیح خریدم مخصوص همین کار اون قدر مثل یه ذکر بگم تا فراموش نکنم 

 

وای چه خوب راحت شدم الان توی راه دانشکده ام باید اونجا هم عاشق ادبیات باشم عاشق رویاهام 

من چه قدر خوشبختم که می نویسم یعنی زندگی یم رو نجات می ده 

 

حالا باید فکر کنم به نوشتن داستان علاقه دارم یا رمان یا نمایش نامه 

 

انتشارات دوست داشتنی من چه قدر خوب که هستی 

  • فاطمه:)(:

گاهی احساس می کنم اگر یک پرنده می شدم آن قدر پرواز می کردم که آدمی مثل خودم حسودی اش شود اما حالا می بینی که خودم هنوز همان آدم هستم که با حسرت به آسمان نگاه می کند تا بتواند پرواز کند چه رمزی این آسمان دارد گاهی دوست دارم از زمین کنده شوم دم غروب تماشایم کنند که اوج می گیرم 

 

اصلا آدم هم می تواند پرواز کند کاش می شد همه ی وجودم بگذریم گاهی سخت می خواهم از این شهر بروم و پناه ببرم به یک کلبه ی کوچک روستایی

 

تنهای تنها برای خودم  

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

اگر می خواهی به پرنده جان بدهی باید چشم هایت را ببندی 

این اخرین نامه ی ان مرد دیوانه بود من در ان جزیره اسیر شده بودم ان وقت او در ان بطری های بی مصرفش برای من همچین پیغامی می گذاشت از لمس درختان و خطوط نامه های بی مصرف ترش خسته شده بودم 

سرگردان و گرسنه در دل جنگل برای روزی دیگر می جنگیدم در دنیای سیاه و گنگ دلم خوش بود به ساحلی که هر روز سخت تر از دیروز پیدایش می کردم خم می شدم در اب کف الود دست می کشیدم تا شاید یک بطری را پیدا کنم گاهی دست هایم زخم بر می داشتند اما دردناک تر از شیشه خورده ها نامه هایی بود که در ساحل نابود می شدند 

 

امید من به یک ناخدا بود او می توانست نجاتم بدهد فقط باید تا اخرین روزی که نمی دانم چه روزی بود در ان جزیره زندگی می کردم بین درخت های بلند و کنار ساحل 

روزهای اول خوب می دیدم تا این که کم کم کور شدم یعنی تار می دیدم چند بار در بطری ها نامه فرستادم و پرسیدم چرا نمی ببینم اما پیرمرد به جای جواب با خط عجیبی جوابم را داد وقتی به یاد می اورم دست هایم را چه طور با ولع بر کاغذ می کشیدم از خودم خجالت می کشم هیچ کدام از نامه ها  به من کمک نکردند تا من راهم را پیدا کنم 

 

ناخدا وظیفه یی نداشت من خودم پایم به ان جزیره باز شده بود ادم ماجراجویی هم نبودم که بگویم در سفر گم شدم نه خیر بر عکس من مثل یک خزه به سنگ می چسبیدم  شاید هم شبیه یک کرم بودم به شما هشدار می دهم روزی ممکن است  از بالای یک ساختمان شما را بیندازند روز بعد به جای تخت خودتان در یک جزیره باشید 

 

خوب برای من عجیب نبود حتی سعی نکردم سوار کشتی ناخدا شوم اوایل همه چیز خوب به نظر می رسید اما با دور شدن کشتی ناگهان قلبم زنده شد می توانستم احساس کنم چگونه دل اولین مردی را که عاشقم بود شکستم باورکنید به صورتم دست می کشیدم تا خودم را از او تشخیص بدهم من به او و احساسش تبدیل می شدم شاید هم تبدیل به همه ی انسان هایی که در زندگی ام بودند وقتی خواستم خودم را پیدا کنم کور شدم هیچ صدایی را نشنیدم  

 

نه نمی توانم بگویم کجا هستم چرا برای شما تعریف می کنم فقط می دانم که شما هنوز نابود نشدید واقعا فکر می کنید اگر یک روز یک نفر چاقو را در قلب شما فرو کند قصه ی شما با همان دست های خونی و درد به پایان می رسد 

 

من از زندگی شما خبر ندارم زندگی من در جزیره توصیف شدنی نیست ای کاش می شد بگویم من اخرین نفر هستم من صدای گریه ی مادرم را می شنیدم وقتی نبضم را می گرفت و نمی زد من خم شدن کسانی را دیدم که دست هایشان پر بود از خاک هایی بر جنازه ام می ریختند 

 

این که چرا در جزیره کور شدم یا کر باز هم یک راز است شاید دلیلش را بدانید همه می دانند اما به زبان نمی اورند چه کسی می تواند بگوید مثل یک خوک در لجن زار زندگی اش روزگار می گذرانده یا مثل یک سگ بله قربان گوی ادم ها بوده همان بهتر نمی دیدم تبدیل شدم به یک کرم بی ارزش واقعا با وجود دست هایی که فکر می کردم دارم یا پاهایی که با انها راه می رفتم گاهی به فکرم می رسید نکند یک کرم هستم و خودم نمی دانم دلم زندگی قبلی ام را می خواست وقتی که می توانستم به جای خزیدن زیر خاک یک ادم باشم 

 

شعار نمی گویم شاید یک روز شما هم اسیر یک حباب شدید نمی دانم ولی ان روز که قلبم گفت باید یک پرنده بسازم با چشم های بسته به خودم و به نا خدای بی تفاوتم خندیدم خوب من یادم نبود پرنده ها می توانند چه شکلی باشند درضمن اگر پرنده ها زنده می شدند که محال نبود خوب من هیچ چیز خلق نکرده بودم تا ببینم ایا ممکن است زنده شود 

 

شاید مسخره به نظرت برسد اما خواستم خودم خودم را خلق کنم یک مجسمه گلی از خودم دیگر به ساحل نمی رفتم کار و کسبم این شده بود به دست و صورتم دست می کشیدم با خاک بیهوده گل بازی می کردم چون موج های ساحل هر بار ان را با خود می برد من گرسنه می شدم یا تشنه نه هیچ کدام 

 

هی شما شاید باور نکنید اما من کم کم فهمیدم  دیگر کرم نیستم یا ادم هایی که به نوعی از من دل چرکین بودند حتی تنهایی برای من دشوار نبود اول با ساختن شروع شد بعد هم فهمیدم ناخدا بهانه است من خودم می توانم از جزیره بروم 

 

 

ادامه دارد 

 

  • فاطمه:)(:

 کنار پل ایستاده بودم گوش هایم هیچ صدایی را نمی شنیدند دست هایم لمس شده بودند ولی الان در خانه هستم خانه سرد سرد است کسی نیست پتویی به دور بدن خیسم بیندازد به شیار های زخم دستم دست می کشم گوشه ی لبم خونی ایست بند آمده ولی دردش هنوز هست کاش می توانستم بگویم نجاتش دادم او مرد من دیر پریدم نباید صبر می کردم شاید کسی از نجات غریق ها باشد 

 

دست های نرم و ظریفش بر شانه هایم اخ هنوز احساس می شوند عطر تنش با خاک در آمیخته بود کاش می توانستم بگویم لب هایش می خندیدند به سردی همین سرامیک ها بود احساس می کنم هنوز از کنار آن دریاچه مصنوعی برنگشتم می ترسم زیر پتو بخوابم پتو مسافرتی کهنه یی را بر سرش انداختند موهایش را  می دیدم طلایی سیر بود یک رنگ عجیب 

 

خوب وقتی صورتش را به دست گرفتم دلم خواست او را با چشم های باز ببینم صدایش را بشنوم اما یک پاره یخ بود او مرده بود اما پیرمردی که به روزیه عصایش تکیه کرده بود باورش نمی شد انگار یک پری به ساحل آمده باشد واقعا چه حیف شد اه سرما خوردم کاش کسی قبل از مرگش به او می گفت چه قدر زیباست شاید دلش به حال خودش به رحم می آمد این زیبایی سهم کرم ها و موش ها نمی شد 

  • فاطمه:)(:

سلام به همه ی دنیا 

 

راستش خیلی نا امید شدم از اون عاشق های بیچاره ام حتی یادم رفته یه چیزی یا یه کسی رو برای چی می خوام یه چیز با حال بگم  زانو هام می لرزید وقتی توی دست هام داشتمش دنیال یه قاصدک بازیگوش بودن به نظر دیوونگی می یاد ولی  گرفتم توی دست هام ظریف و نحیف بود ارزو کردم نویسنده خوبی باشم زیر تابلو بخش زبان و ادبیات فارسی فوت کردم تا بره می دونی  اونی که می گه قاصدک ها پیام رسون هستن دروغ نگفته اگه یه قاصدک دیدی کلی ارزو پشت سرشه دیدی چه جوری می خوره زمین دوباره می ره اسمون

 

چه طور می چرخه هی وقتی بچه ها سر کلاس طنز نوشته هاشون رو می خوندن به خودم می گفتم من نمی تونم این جوری بنویسم حتی سکوت کردم یعنی می خواستم دلم رو به دریا بزنم ولی نه باید بهترین باشم  

 

استاد می گه با زیاد نوشتن و زیاد خوندن یه روزی  تو بهترین می شی باید زیاد بنویسم و زیاد بخونم استاد می گه باید صدای خودم رو داشته باشم 

 

راستش کتاب کم می خونم خیلی کم نمی دونم باید چه طوری شروع کنم باید عناصر داستان رو خوب بشناسم یه دفتر داشته باشم داستان هارو نقد کنم مثلا شروع داستان چه طور بود چه طور شخصیت رو پرداخت کرده بود 

 

کاش می فهمیدم چرا می خوام بنویسم وقتی که توی دنیای نویسندگی هم می خوام حرف دلم رو کسب بشنوه که می دونی چی می گم یه تقدس نمایی خاصی دارم احساساتم رو راحت بروز نمی دم بدی با اسم واقعی خودت وبلاگ بنویسی همینه که راحت نمی تونی بگی خودسانسوری می کنی

 

به هر حال اشنا ها بیشتر اینستاگرام رو می خونن نه وبلاگ رو 

 

چه خوب که می تونم توی وبلاگم بنویسم رفیق کاشکی یه کافه بود چند تا نویسنده با حال بود با هم می نوشتیم با هم کتاب می خوندیم هیچ فکر نمی کردم برای یه گروه داستان خوب حسرت به دل باشم 

 

چی می شد یعنی دوشنبه ها می رفتم پیش رفقای نویسنده ام بین روزهای خاکستری هفته دوشنبه ها نارنجی ترین روزم بود 

 

به هر حال می نویسم شاید یه روز شد به ارزوم رسیدم هی هی 

 

داشتم فکر می کردم هیچی بعدا بهت می گم نفس عمیق بکش از فردا بنویس نه از امروز هر روز تا ابد هر چیزی یه رنجی داره باید بهای اون رو به جون خرید مگه نه 

 

 

 

  • فاطمه:)(:

در رو قفل کرد نمی دیدم ولی کلید جبرین جیرنگ توی دستش صدا می داد دم غروب بود سایه های روی دیوار  کلاغ های لعنتی هنوز غار غار می کردن قرار نبود گریه کنم یا جیغ بکشم اما دلم می خواست حداقل می ذاشت توضیح بدم چی شده می گفت مهم نیست چرا نمی تونی بگی چرا فقط می خواست خیالش راحت باشه من توی اتاقم می دونستم می خواد سرم داد بکشه می خواست همه ی ظرف هارو بشکنه فقط باید خودش رو اروم می کرد دوباره دردم شروع شده بود بالشت رو بغل کردم یواش فشارش دادم بیرون از پنجره می دیدمش که سیگار می کشید به زور سر پا بودم پنجره رو باز کردم می خواستم صداش کنم اما خفه شدم از خودم بدم می اومد اسمون گرفته بود به خودم می گفتم کاش نبودم کاش توی زندگی یش نبودم پام خورد به یکی از کارتن هایی که هنوز باز نکرده بودیم دراز کشیدم روی پتویی که دیشب به زور گرم مون می کرد هوس کردم یکی از کارتن هارو باز کنم نفسم برید وقتی صورت عروسک رو دیدم دست هام لرزید من می خواستم چی کار کنم باز همون صدا توی مغزم می پیچید تو کار تو درست بود اگه دیرتر می رسیدن حالا توی این قفس نبودی که هنوز نیومده باید پسش می دادین سرمو تکون دادم تا خفه شه نگه تازه بهت نگفته بی کار هم شده می خواد چی کار کنه دوباره وبال گردن غریبه ها دوباره حرف مردم قلبم تیر کشید چنگ زدم به موهای عروسک ولی بعدش عروسک گرفتم جلوی صورتم گفتم چه قدر دست هاش به موهات می یاد عروسک مثل اون روزا که هنوز سازش رو نفروخته بود جوراب بو گندوش هنوز گوشه ی اتاق بود خوب اگه من نباشم کی غر بزنه بهش بعد از سگ دو زدن هاش این هارو بشوره کل زندگی یش بو می گیره که اخ همون صدا نگاه کن اره هنوز  دنیا برای یه بدبخت دیگه جا داره اون مردی که می شناختی یش کمرش زیر بار این زندگی خم شده خلاصش کن می بینی چه قدر بد عوض شده به خاطر توئه نمی دونم حباب ساز رو برداشتم هنوز صدا رو می شنیدم اما فوت کردم توی سوراخ ها هنوز هوا اون قدری تاریک نشده بود می دیدم توی هوا می ترکن خنده ام گرفت دل خوشی های ما هم شبیه همین حباب ها یکی یکی می ترکه یهو دلم هری ریخت چشم تو چشم شدیم سیگار رو خاموش کرد زیر پاهاش له کرد نزدیک بود با ماشین تصادف کنه چون از من و خنده هام چشم بر نمی داشت برگشت خونه در اتاق رو باز کرد باز یه صدایی می گفت خودت رو از پنجره پرت کن من جون نداشتم فکرم کار نمی کرد ولی صدای آوازش رو شنیدم اسمم رو صدا می زد موهای خودم و عروسک رو مرتب کردم تصمیم گرفتم تکونشون بدم پریشون تر بشن شونه بیاره موهامو ببافه توی گوشم زمزمه کنه ولی شاید خسته و خورد روی پاهام خوابش ببره مثل هر شب که نمی شنید دوستت دا

 

بابد گسترشش بدم  ولی نجاتم داد نمی خواستم چیزی بنویسم قشنگ ذهنم بسته بسته بود نمی تونستم در مورد یه قاصدک کوچولو متن بنویسم فکر کنم به خاطر اینه که کم کتاب می خونم  همش خوشان خوشان 

راستی رمان جدیدم در راهه اولش می خواستم  نمایش نامه بنویسم ولی نظرم عوض شد 

  • فاطمه:)(:

بین برگ ها بودم آسمون رو هم می دیدم دلم می خواست تا اون ور کوه برم دیگه چیزی تا پروازم نمونده بود اما درخت رو تکون دادن از اون بالا پرت شدم روی چمن اشتباه کردم از درخت دور شدم 

از ترس جیک جیک می کردم هر کس می اومد نوک می زدم در می رفتم تا این که گفتم شاید یکی باشه من رو برگردونه اون بالا سر درخت 

یکی اومد راحت رفتم توی دست هاش دلم گرم شد قشنگ حرف می زد بهم امید می داد حرف هاشو می فهمیدم اما خیلی دیر فهمیدم قراره تا ابد داغ درخت و پرواز به دلم بمونه 

دلم برای مادر تنگ شده بود کجا رفته بود کاش می اومد اما پامو با یه نخ بست به پایه میز

 

هر وقت می خواستم پرواز کنم نخ گیر می کرد می افتادم زمین 

حس خوبی بود بال هامو باز می کردم یعنی می تونستم پرواز کنم اما اون با حرف های قشنگ و محبتش می گفت کنار من جات امنه 

شاید راست می گفت باید یه مدتی می موندم هر وقت دلش می خواست بهم آب و غذا می داد نازم می کرد من می فهمیدم چی می گفت چه قدر تنهاست یا زندگی یش چه طوریه 

ولی هر وقت جیک جیک می کردم خودشو می زد به نشنیدن اصلا نبود بفهمه می خوام پرواز کنم می خواست یه قفس بخره 

مردم مردم مردم وقتی دیگه نمی تونستم درد بکشم وقتی دیگه نمی تونستم ببینم می تونم پرواز کنم اما اسیرم

  • فاطمه:)(:

این دیگر یک داستان علمی تخیلی  نیست واقعیت من و توست البته من دیگر نیستم فقط تو می مانی و این زندگی ات کاری ندارم من کجای این دنیا بودم که هرگز نبود می توانی بفهمی چند بار گریه کردم تا بنویسم اما خوب به درک می توانی خودت به همه خبر بدهی من دیگر نیستم چه خوب آن روز آن آگهی را دیدم تازه بی خیال نمی گویم چه روزی بود چون خواهی سوخت وقتی که پشت چراغ قرمز تو مسافر بودی اهان گفتند اگر می خواهید زندگی تان را برای چند دقیقه یا چند سال نگه داریم به ما زنگ بزنید اگر می خواهید رها شوید به هر حال این یک آگهی مخفیانه است شما انتخاب شده اید نترسیدم کلاه برداری باشد دوست داشتم برای چند دقیقه زندگی را نگه دارم  پس رفتم می دانی مثل خون احساسات تو را می گیرند اگر بخواهی همه ی احساس تو را می گیرند خودت هم در رودخانه یی غرق می شوی انتخاب با خودت توست بی خیال من خواستم تمامی تو را بدهم شاید تمامی آدم ها را نگاهم کردند گفتند نمونه ی احساسات من نادر است شاید بتوانند ثبتش کنند نگذارند برود در تن ربات های هوشمند شان  توضیح دادند می توانند احساس من را می توانند مثل موسیقی برای نسل های آینده پخش کنند من بخشی از تاریخ می شوم باید به خودم افتخار کنم چه قدر با احترام برخورد می کردند دیگر فکر نمی کردم یک موش بی مقدار صحرایی هستم ولی می دانی خندیدم چون نادر نیست آدم هایی مثل خودم می شناسم تاریخ انقضا امیدشان تمام شده حتی قلبشان مثل ساعت ایستاده فقط درجا نی زند آنها دیگر خود را با دم سیگار گرم می کنند آنها خودشان را با یک گربه ی ولگرد دلداری می دهند آنها در ظاهر به شکستن قلبشان می خندند با آن پشت پا می زنند تا آدم بعدی بیاید باز قلبشان را پاس کاری کند گل بزند و برود تو که باید بهتر از من بدانی تاریخ انقضا چیست دیدم احساساتم عشقم دارند می گندند بس که ترسیدم به کسی بدهمشان چون مغرور و خسیس بودم قلبم طاقت نداشت با ساطور یک مشت روانی پاره پاره شود راستی تعجب کردند چرا این همه نفرت این همه ترس از همه بدتر بی اعتمادی می خندیدند می گفتند عالی ایست می توانند نمونه های متفاوتی داشته باشند دیدم دارم می میرم کم کم توخالی می شوم خواهش کردم نامه بنویسم گفتند شاید بیست سال دیگر نامه ی من به تو برسد جا خوردم اما خوب بیست سال دیگر تو نامه را می خوانی فکر نکنم بخواهی قسمت خودت را بشنوی چه قدر وقتی که از کنارت گذشتم سرم گیج رفت خواستم برگردم دست هایت را از پشت بگیرم چشم هایت را بگیرم 

 

ادامه می دمش فقط یک کم ازش فاصله گرفتم دوباره باید باهاش ارتباط برقرار کنم 

  • فاطمه:)(:

داستان پنجاه و دو هرتز آراد حصاری کانون ادبی چوک 

اگه همه بیدار بودن یه جیغ بلند می کشیدم اگه از اون بوق دراز های دربی داشتم بوق می زدم چه کرده این بشر تقریبا تونسته  تنهایی خودش رو وصل کنه به وال پنجاه و دو هرتز نمی خوام داستان رو لو بدم ولی من فکر نمی کردم می شه وال پنجاه و دو هرتز رو دید چون هیچ وقت دیده نشده فقط بیست و هشت سال پیش صداش رو شنیدن حالا فکر کن یه روز سرت رو بالا کنی وال رو توی آسمون شهر ببینی براش دست تکون بدی هر جا می ری همراهت باشه باعث بشه بخندی زندگی یت عوض بشه حتی عاشق بشی خلاصه این وال زیاد هم تنها نیست توی دنیا خیلی مشهوره براش یه قطعه موسیقی ساختن حتی یه آدم معروف می خواسته طی یه سفر اکتشافی وال پنجاه و دو رو پیدا کنه بماند چند تا وبلاگ و کانال به همین اسم توی دنیا هست

من هم یکی از اونهام چه قدر در موردش نوشتن خلاصه اگه حوصله اش رو دارین بخونیش اطلاعات خوبی در مورد وال دستتون می یاد شخصیت پردازیش رو دوست داشتم هر چند شروع داستان نفس گیر بود از یه جایی به بعد روان می شه می ره روی دنده اگه من بخوام یه روز در مورد این وال بنویسم فقط برای یه نفر می خونمش کسی که صدای قلبم رو فرای کلماتم شنیده و احساساتم رو از چشمام خونده راستی کاش چشم هارو می فهمیدیم یه بار سر کلاس ادبیات گفتم چشم ها حرف می زنند تشخیص نیست مسخره ام کردن ولی واقعا همین طوره بعضی حرف ها از چشم ها خونده می شه حتی گفته می شه فقط دو تا روح باید بهم خیلی نزدیک باشن بگذریم بعضی احساسات منفی رو هم می شه از چشم دید ولی چشم های آدم ها حکایت همین پنجاه و دو هرتزه

ما نمی خوایم به چشم های هم خیره بشیم چرا خوب آدم احساس می کنه یهو یه نفر همه ی روحت رو داره می بینه پس باید قایمش کنی آدم خسته می شه از تو‌ فقط ظاهرت رو می بینن تقسیمت می کنن به مذهبی به غیر مذهبی بدبختانه از کلمات هم باید ترسید خود من چه قدر گاهی بلد نبودم کنار هم ‌بچینم نا خواسته کسی رو دل آزاده رو کردم اگه می شد همون جمله بهتر گفته بشه

 

در کل ما آدمای سکوتیم می بینم توی راه حافظیه یه موتوری داره از عابر پیاده رد می شه اگه مادر بچه حواسش نبود بچه رو زیر می گرفت سکوت می کنم نمی گم اقای محترم نزدیک بود بچه رو بزنی نون حلال می بری سر خونه و زندگی یت خیلی هم درست بنزین گرون شده میون بر می زنی خیلی درست ولی مرد حسابی اگه این بچه رو می کشتی دوباره زنده می شد نه زنده می شد

 

خودخواه نباش به جز تو کس دیگه هم حق زندگی داره  می بینم یه دختر تموم خرید سوسیس خودش رو می ده به بچه گربه ها بهش نمی گم آفرین از انسانیت تو مخصوصا توی جامعه ما برای توجه بیشتر حاضرن یه حیوون رو سلاخی کنن واقعا درک نمی کنم براش این کار مسخره و عادی بود حالا شما یه دختر دانشجو رو ببینین تموم غذای ظهرش رو بده به بچه گربه ها خدایش چرا نرفتم بغلش کنم از وجودش تشکر کنم 

 

اوف بگم زیاده از این سکوت ها حالا که باید کلمات باشن نیستن دچار یه کرختی و مردگی هستیم جرات نداریم سر حقوق اساسی و قانونی خودمون حرف بزنیم یا ازش دفاع کنیم جرات نداریم اعتراض کنیم ایران رو از خودمون نمی دونیم دلمون خوشه یه روز می ریم به جایی که مردمش با فرهنگ هستن من از خودم می پرسم همین جا نمی شه فرهنگ و اداب درست داشت همین جا نمی شه گسترشش داد شاید خودم خسته بشم بگم ول کن فقط غر غر بزن سر دغدغه های دروغکی و الکی 

 

بگذریم من نوعی بادم می یاد گاهی حرفای نگفته ام بیشتر از حرفای گفته است شاید نباید گفت شاید باید گفت 

فکر نکنین بی خیالم می خوام بنویسم داستان یا رمانم رو فقط خسته ام چه طور بگم کاش می شد یه گروه دوستانه  بود از نویسنده ها  رفیقم بودن همیشه با هم بودیم برای هم نوشته هامون رو می خوندیم با هم کتاب می خوندیم کلا یه گروه با حس و حال نمی دونم چون تا بوده این یکی دو تا انجمن داستان که رفتم نویسنده ها چشم دیدن هم رو ندارن نویسنده ها به داستان هم گوش نمی دن وای من خودم به هیچ داستانی گوش نمی دم اگه ازم بپرسم یا الکی تعریف می کنم یا رک می گم نه گوش ندادم به این دلیل اون دلیل قشنگ دیدم ساطور دستشون باشه شقم می کنن می برن قصابی ولی بوده داستانی که اشکم رو دراورده یا باهاش از خنده ریسه رفتم سکوت نکردم بهش گفتم تشویقش کردم بنویسه باز بنویسه من گوش بدم  باز تلاش می کنم به گروه داستان نویسی دانشگاه جون بدم  به  نظرم هیچ کدومشون مفید نیستن  ولی خوب بهتر از هیچیه 

 

راستی راستی امروز اول پاییزه اول صبحی یه خاطره ضد حال تعریف کنم  با یه عده از بچه های داستان نویس تصمیم گرفتیم بریم کتاب خونه خوارزمی چون دولت آبادی می خواست اون جا سخنرانی کنه من هم همراهشون رفتم بگما با یکی شون احساس نزدیکی می کردم آشنایی مون جالبه طی یه فرصت مناسب تعریف‌ می کنم 

چون یه کلاس نویسندگی رو توی دانشگاه با هم بودیم داشتیم در مورد همون دوره حرف می زدیم که می گفت زیاد باهاش ارتباط برقرار نکرده من تا خواسته گفتم بدرد من که خیلی خورده چون می خوام کودک بنویسم 

 

یکی از خانوم ها   اون جلو داشت راه می رفت و حرف می زد سرش گرم بود برگشت به من گفت باشه فقط تو می نویسی 

بهم برخورد یعنی دماغم سوخت البته من یک کم رفتم توی فکر خوب اون هم دوره من هم می خواد کودک بنویسه نباید با غرور می گفتم ولی به اون خانوم ربطی نداشت بپره وسط حرف ما مثل نخود خیس نخورده 

‌بعدش که نزدیک بود با مسیر اشتباهی شون برم زیر اتوبوس باز تحمل کردم گفتم اجتماعی باش بمون جایی نرو ولی دیگه نتونستم تحمل کنم چه طور می شه دو نفر آدم که از هم بدشون می یاد هی پشت سر هم تیکه می ندازن پشت سر هم حرف می زنن شونه به شونه هم راه برن گاهی خوش و بش کنن هی  حالا  که بهم رسیدن باز  حال هم رو دیگه بگیرن 

من سعی می کنم خودم باشم بدون خجالت ولی اکثرا ناراحت می شم عذاب وجدان می گیرم

بوده آدمایی که از این ویژگی من سو استفاده کردن مسخره ام کردن نگم باز هم یکی شون  بود من هر چی می گفتم بهم نیش خند می زد انگار کمدی دیده باشه نمی دونم شاید چون من با رفتارهاش آشنا نبودم دارم قضاوتش می کنم 

فهمیدم نویسنده ها پیامبر نیستن آدمن با  وجود رودرواسی‌ قدم هامو تند کردم و رفتم  بهترین کار عمرم بود کاش همیشه این کارو بکنم 

 

 

گفتم بی خیال زود رسیدم با اونا می رفتم تا شب هم نمی رسیدم گفتم  راحت بشین برای خودت از دیدن مرد مو پنبه یی کیفش رو ببر هنوز هیچی نشده غلغله بود باز گفتم نفس عمیق روی پله ها می شینی دیدم نه خیر هی باید جابه چا بشم رفتم بالاتر یکی از همکلاسی هامو  دیدم با هم زیاد میونه ی خوبی نداریم 

  ولی  برای اولین بار ازش خوشم اومد اون روی دسته ی صندلی نشسته بود و من روی پله

دیدیم دقیقا کنار ما یه عده خانوم با کلی صندلی خالی نشستن ازشون می پرسم جای کسیه می گن اره بعد از چند دقیقه فهمیدیم نه خیر زودتر اومدن مثل صف نانوایی زنبیل گذاشتن باز هیچی نگفتم تا مسئول انجمن اومد نمی دونم افتاب از کدوم ور در اومده بود

 

بهش گفتم اقا این جای خالیه نمی ذارن ما بشینیم اقا ریش گرو گذاشت خانومه با چشمای حدفه در اومده اش گفت ما دعوت نامه داریم... حالا این دعوت نامه چیزی خاصی هم نیستا افرادی که دانشجو نبودن باید می رفتن به یه سایتی با چه بدبختی کارت می گرفتن ما هم کارت دانشجویی داشتیم دانشگاه دعوت کرده بود حق ورود داشتیم 

 خوب خانومه فکر می کرد حالا کیه معلوم نبود همراهانش توی کدوم ترافیک گیر کردن ما نقد و حاضر بهمون جا نمی دادن من شروع کردم به بلند غرغر کردن برای اهل کتاب زشته زنبیل بذاره واقعا جارو خریدن تا این که یه خانوم مهربون بهمون گفت بیان این جا بشینین  

 

من شروع کردم به تقدیر و تشکر از خانوم مهربون هم کلاسی هم یه حرف تاریخی زد که احساس کردم باهاش توی یه تیم هستم هیچ وقت نمی دونستم آب هم می تونه گوارا باشه به خانوم ها گفت مگه مسجده کیف می ذارین خانوم جلویی باز سکوت کرد به عقب نگاه کرد

بعد از چند دقیقه یه خنده ی شیطانی کردم اروم به همکلاسی با عنصر آب گفتم این خانومه که بهمون جا داده نفوذیه از آشناهای اون خانومه است ولی بعدش پشیمون شدم چون دیدم خانوم بغل دستی شنیده ولی باز داره می خنده شروع کردم ازش تشکر کنم دختر خانوم جلویی جلز ولز می شد به عقب نگاه می کرد با چشم هاش می گفت خیلی بی شعوری من هم سر تکون می دادم خلاصه ضد حال پشت ضد حال ولی من با حال بودم

 

باز یه تقدس دیگه زیر سوال رفت فکر می کردم اهل کتاب ها با شخصیت و با درک باشن 

 

ردیف های جلو جا داشتیم کم کم اقای محمود هم باید می اومد چون می دونم این جا پرنده پر نمی زنه احتمالا کسی ایراد نمی گیره اگه بگم مجمود دولت ابادی چه طور برای دومین بار به نظر می رسید روز قبلش روی نوک انگشت هام توی یه کتاب فروشی دیده بودمش بس که شلوغ بود تازه صندلی هم نداشتن برای افراد برگزیده صندلی گذاشته بودن برای انتقام از عدم تدبیرشون اسم کتاب فروشی رو می گم کتاب فروشی شیرازه

 

اقا یا خانم خلاصه اقا محمود وارد شد اولین چیزی که نظر ادمو جلب می کنه لباس های رنگی و روشنشه بخصوص دستمال گردنش یه تیپ منحصر خودش رو داره   بگذریم چرا عادت داره سیگار روشن کنه چه با کلاس بین انگشت هاش می گیره نمی گه ادم بخواد سیگاری بشه  حرکت اعتراضی با حالی به قوانین بود یعنی من به قوانین محدود دانشگاه بی اعتنا هستم هر کاری دلم می خواد می کنم ولی خوشم نیومد چون هر جای دنیا سیگار کشیدن توی یه مکان سر بسته کار زشتیه دلیل خوبی هم می دارم شاید یکی نفس تنگی داشته باشه حالش بد بشه یکی از بوی سیگار بدش بیاد  

هر کاری می کرد بقیه می گفتن وای چه پاهایی گذاشت روی اون یکی

از همکلاسی بیشتر خوشم اومد وقتی گفت موهاش شبیه پنبه است و خودش مجسمه است  راست می گفت گوگولی بود این پیامبر رو مثل بت می پرستیدنش

 

همکلاسی بعد خودش یه کاری کرد دوباره  آتیش بشم ازش خوشم نیاد  وقتی گفتم حتی یه کتاب هم از این  نویسنده نخوندم اولین باره می بینمش اون بهم خندید خوب عادتمه اول نویسنده رو ببین بعد کتابش رو بخون

 

دستم کش اومد بس که دوربین نگه داشتم مثل فیلم بردار ها دور تا دور سالن رو می گرفتم قسمت با حال یه شعر ناگهانی رو استاد خواست مجری بخونه توی شعر کلمه مستهجن بود در مورد این که ما آدم ها به فیلم مثبت هیجده بیشتر توجه می کنیم تا هنر واقعی

 

من این سطح محبوبیت رو نمی فهمیدم اقای نویسنده هم خودش خبر داشت کجا جا داره یک کم خودش رو می گرفت از خودش تعریف می کرد

 

  نویسنده هم می تونه مقدس باشه نویسنده هم می تونه پیامبر باشه همه هجوم اورده بودن به سمت در  من هم همراهشون له شدم فقط برای بار آخر می خواستم ببینم چه حسی داره

 

راستی چه قدر خودمو در برابر اون ادم ها کوچیک می دونستم چه چیزایی می دونستن و البته خونده بودن احمد دوست محمود بوده واقعا نمی دونستم این گروه داستان نویسی استهبان هم به جوابش نرسیدچه طور می شه داستان خوب نوشت؟

 

یه اقا پسر بود با جرات می خواست سوال بپرسه ولی مسئول انجمن وفاق و توسعه فقط می خواست خودش حرف بزنه یه خانومی هم بود که نذاشت بقیه سوالش روو بپرسن بس که وقت گرفت با دکترا دکتراش باشه لامبورگینی تو پیکانه

 

برم دانشگاه سر کلاس این  عربی چه ربطی داره به داستان و آینده ام خدایا توبه  

 

 

  • فاطمه:)(: