داستان پنجاه و دو هرتز آراد حصاری کانون ادبی چوک
اگه همه بیدار بودن یه جیغ بلند می کشیدم اگه از اون بوق دراز های دربی داشتم بوق می زدم چه کرده این بشر تقریبا تونسته تنهایی خودش رو وصل کنه به وال پنجاه و دو هرتز نمی خوام داستان رو لو بدم ولی من فکر نمی کردم می شه وال پنجاه و دو هرتز رو دید چون هیچ وقت دیده نشده فقط بیست و هشت سال پیش صداش رو شنیدن حالا فکر کن یه روز سرت رو بالا کنی وال رو توی آسمون شهر ببینی براش دست تکون بدی هر جا می ری همراهت باشه باعث بشه بخندی زندگی یت عوض بشه حتی عاشق بشی خلاصه این وال زیاد هم تنها نیست توی دنیا خیلی مشهوره براش یه قطعه موسیقی ساختن حتی یه آدم معروف می خواسته طی یه سفر اکتشافی وال پنجاه و دو رو پیدا کنه بماند چند تا وبلاگ و کانال به همین اسم توی دنیا هست
من هم یکی از اونهام چه قدر در موردش نوشتن خلاصه اگه حوصله اش رو دارین بخونیش اطلاعات خوبی در مورد وال دستتون می یاد شخصیت پردازیش رو دوست داشتم هر چند شروع داستان نفس گیر بود از یه جایی به بعد روان می شه می ره روی دنده اگه من بخوام یه روز در مورد این وال بنویسم فقط برای یه نفر می خونمش کسی که صدای قلبم رو فرای کلماتم شنیده و احساساتم رو از چشمام خونده راستی کاش چشم هارو می فهمیدیم یه بار سر کلاس ادبیات گفتم چشم ها حرف می زنند تشخیص نیست مسخره ام کردن ولی واقعا همین طوره بعضی حرف ها از چشم ها خونده می شه حتی گفته می شه فقط دو تا روح باید بهم خیلی نزدیک باشن بگذریم بعضی احساسات منفی رو هم می شه از چشم دید ولی چشم های آدم ها حکایت همین پنجاه و دو هرتزه
ما نمی خوایم به چشم های هم خیره بشیم چرا خوب آدم احساس می کنه یهو یه نفر همه ی روحت رو داره می بینه پس باید قایمش کنی آدم خسته می شه از تو فقط ظاهرت رو می بینن تقسیمت می کنن به مذهبی به غیر مذهبی بدبختانه از کلمات هم باید ترسید خود من چه قدر گاهی بلد نبودم کنار هم بچینم نا خواسته کسی رو دل آزاده رو کردم اگه می شد همون جمله بهتر گفته بشه
در کل ما آدمای سکوتیم می بینم توی راه حافظیه یه موتوری داره از عابر پیاده رد می شه اگه مادر بچه حواسش نبود بچه رو زیر می گرفت سکوت می کنم نمی گم اقای محترم نزدیک بود بچه رو بزنی نون حلال می بری سر خونه و زندگی یت خیلی هم درست بنزین گرون شده میون بر می زنی خیلی درست ولی مرد حسابی اگه این بچه رو می کشتی دوباره زنده می شد نه زنده می شد
خودخواه نباش به جز تو کس دیگه هم حق زندگی داره می بینم یه دختر تموم خرید سوسیس خودش رو می ده به بچه گربه ها بهش نمی گم آفرین از انسانیت تو مخصوصا توی جامعه ما برای توجه بیشتر حاضرن یه حیوون رو سلاخی کنن واقعا درک نمی کنم براش این کار مسخره و عادی بود حالا شما یه دختر دانشجو رو ببینین تموم غذای ظهرش رو بده به بچه گربه ها خدایش چرا نرفتم بغلش کنم از وجودش تشکر کنم
اوف بگم زیاده از این سکوت ها حالا که باید کلمات باشن نیستن دچار یه کرختی و مردگی هستیم جرات نداریم سر حقوق اساسی و قانونی خودمون حرف بزنیم یا ازش دفاع کنیم جرات نداریم اعتراض کنیم ایران رو از خودمون نمی دونیم دلمون خوشه یه روز می ریم به جایی که مردمش با فرهنگ هستن من از خودم می پرسم همین جا نمی شه فرهنگ و اداب درست داشت همین جا نمی شه گسترشش داد شاید خودم خسته بشم بگم ول کن فقط غر غر بزن سر دغدغه های دروغکی و الکی
بگذریم من نوعی بادم می یاد گاهی حرفای نگفته ام بیشتر از حرفای گفته است شاید نباید گفت شاید باید گفت
فکر نکنین بی خیالم می خوام بنویسم داستان یا رمانم رو فقط خسته ام چه طور بگم کاش می شد یه گروه دوستانه بود از نویسنده ها رفیقم بودن همیشه با هم بودیم برای هم نوشته هامون رو می خوندیم با هم کتاب می خوندیم کلا یه گروه با حس و حال نمی دونم چون تا بوده این یکی دو تا انجمن داستان که رفتم نویسنده ها چشم دیدن هم رو ندارن نویسنده ها به داستان هم گوش نمی دن وای من خودم به هیچ داستانی گوش نمی دم اگه ازم بپرسم یا الکی تعریف می کنم یا رک می گم نه گوش ندادم به این دلیل اون دلیل قشنگ دیدم ساطور دستشون باشه شقم می کنن می برن قصابی ولی بوده داستانی که اشکم رو دراورده یا باهاش از خنده ریسه رفتم سکوت نکردم بهش گفتم تشویقش کردم بنویسه باز بنویسه من گوش بدم باز تلاش می کنم به گروه داستان نویسی دانشگاه جون بدم به نظرم هیچ کدومشون مفید نیستن ولی خوب بهتر از هیچیه
راستی راستی امروز اول پاییزه اول صبحی یه خاطره ضد حال تعریف کنم با یه عده از بچه های داستان نویس تصمیم گرفتیم بریم کتاب خونه خوارزمی چون دولت آبادی می خواست اون جا سخنرانی کنه من هم همراهشون رفتم بگما با یکی شون احساس نزدیکی می کردم آشنایی مون جالبه طی یه فرصت مناسب تعریف می کنم
چون یه کلاس نویسندگی رو توی دانشگاه با هم بودیم داشتیم در مورد همون دوره حرف می زدیم که می گفت زیاد باهاش ارتباط برقرار نکرده من تا خواسته گفتم بدرد من که خیلی خورده چون می خوام کودک بنویسم
یکی از خانوم ها اون جلو داشت راه می رفت و حرف می زد سرش گرم بود برگشت به من گفت باشه فقط تو می نویسی
بهم برخورد یعنی دماغم سوخت البته من یک کم رفتم توی فکر خوب اون هم دوره من هم می خواد کودک بنویسه نباید با غرور می گفتم ولی به اون خانوم ربطی نداشت بپره وسط حرف ما مثل نخود خیس نخورده
بعدش که نزدیک بود با مسیر اشتباهی شون برم زیر اتوبوس باز تحمل کردم گفتم اجتماعی باش بمون جایی نرو ولی دیگه نتونستم تحمل کنم چه طور می شه دو نفر آدم که از هم بدشون می یاد هی پشت سر هم تیکه می ندازن پشت سر هم حرف می زنن شونه به شونه هم راه برن گاهی خوش و بش کنن هی حالا که بهم رسیدن باز حال هم رو دیگه بگیرن
من سعی می کنم خودم باشم بدون خجالت ولی اکثرا ناراحت می شم عذاب وجدان می گیرم
بوده آدمایی که از این ویژگی من سو استفاده کردن مسخره ام کردن نگم باز هم یکی شون بود من هر چی می گفتم بهم نیش خند می زد انگار کمدی دیده باشه نمی دونم شاید چون من با رفتارهاش آشنا نبودم دارم قضاوتش می کنم
فهمیدم نویسنده ها پیامبر نیستن آدمن با وجود رودرواسی قدم هامو تند کردم و رفتم بهترین کار عمرم بود کاش همیشه این کارو بکنم
گفتم بی خیال زود رسیدم با اونا می رفتم تا شب هم نمی رسیدم گفتم راحت بشین برای خودت از دیدن مرد مو پنبه یی کیفش رو ببر هنوز هیچی نشده غلغله بود باز گفتم نفس عمیق روی پله ها می شینی دیدم نه خیر هی باید جابه چا بشم رفتم بالاتر یکی از همکلاسی هامو دیدم با هم زیاد میونه ی خوبی نداریم
ولی برای اولین بار ازش خوشم اومد اون روی دسته ی صندلی نشسته بود و من روی پله
دیدیم دقیقا کنار ما یه عده خانوم با کلی صندلی خالی نشستن ازشون می پرسم جای کسیه می گن اره بعد از چند دقیقه فهمیدیم نه خیر زودتر اومدن مثل صف نانوایی زنبیل گذاشتن باز هیچی نگفتم تا مسئول انجمن اومد نمی دونم افتاب از کدوم ور در اومده بود
بهش گفتم اقا این جای خالیه نمی ذارن ما بشینیم اقا ریش گرو گذاشت خانومه با چشمای حدفه در اومده اش گفت ما دعوت نامه داریم... حالا این دعوت نامه چیزی خاصی هم نیستا افرادی که دانشجو نبودن باید می رفتن به یه سایتی با چه بدبختی کارت می گرفتن ما هم کارت دانشجویی داشتیم دانشگاه دعوت کرده بود حق ورود داشتیم
خوب خانومه فکر می کرد حالا کیه معلوم نبود همراهانش توی کدوم ترافیک گیر کردن ما نقد و حاضر بهمون جا نمی دادن من شروع کردم به بلند غرغر کردن برای اهل کتاب زشته زنبیل بذاره واقعا جارو خریدن تا این که یه خانوم مهربون بهمون گفت بیان این جا بشینین
من شروع کردم به تقدیر و تشکر از خانوم مهربون هم کلاسی هم یه حرف تاریخی زد که احساس کردم باهاش توی یه تیم هستم هیچ وقت نمی دونستم آب هم می تونه گوارا باشه به خانوم ها گفت مگه مسجده کیف می ذارین خانوم جلویی باز سکوت کرد به عقب نگاه کرد
بعد از چند دقیقه یه خنده ی شیطانی کردم اروم به همکلاسی با عنصر آب گفتم این خانومه که بهمون جا داده نفوذیه از آشناهای اون خانومه است ولی بعدش پشیمون شدم چون دیدم خانوم بغل دستی شنیده ولی باز داره می خنده شروع کردم ازش تشکر کنم دختر خانوم جلویی جلز ولز می شد به عقب نگاه می کرد با چشم هاش می گفت خیلی بی شعوری من هم سر تکون می دادم خلاصه ضد حال پشت ضد حال ولی من با حال بودم
باز یه تقدس دیگه زیر سوال رفت فکر می کردم اهل کتاب ها با شخصیت و با درک باشن
ردیف های جلو جا داشتیم کم کم اقای محمود هم باید می اومد چون می دونم این جا پرنده پر نمی زنه احتمالا کسی ایراد نمی گیره اگه بگم مجمود دولت ابادی چه طور برای دومین بار به نظر می رسید روز قبلش روی نوک انگشت هام توی یه کتاب فروشی دیده بودمش بس که شلوغ بود تازه صندلی هم نداشتن برای افراد برگزیده صندلی گذاشته بودن برای انتقام از عدم تدبیرشون اسم کتاب فروشی رو می گم کتاب فروشی شیرازه
اقا یا خانم خلاصه اقا محمود وارد شد اولین چیزی که نظر ادمو جلب می کنه لباس های رنگی و روشنشه بخصوص دستمال گردنش یه تیپ منحصر خودش رو داره بگذریم چرا عادت داره سیگار روشن کنه چه با کلاس بین انگشت هاش می گیره نمی گه ادم بخواد سیگاری بشه حرکت اعتراضی با حالی به قوانین بود یعنی من به قوانین محدود دانشگاه بی اعتنا هستم هر کاری دلم می خواد می کنم ولی خوشم نیومد چون هر جای دنیا سیگار کشیدن توی یه مکان سر بسته کار زشتیه دلیل خوبی هم می دارم شاید یکی نفس تنگی داشته باشه حالش بد بشه یکی از بوی سیگار بدش بیاد
هر کاری می کرد بقیه می گفتن وای چه پاهایی گذاشت روی اون یکی
از همکلاسی بیشتر خوشم اومد وقتی گفت موهاش شبیه پنبه است و خودش مجسمه است راست می گفت گوگولی بود این پیامبر رو مثل بت می پرستیدنش
همکلاسی بعد خودش یه کاری کرد دوباره آتیش بشم ازش خوشم نیاد وقتی گفتم حتی یه کتاب هم از این نویسنده نخوندم اولین باره می بینمش اون بهم خندید خوب عادتمه اول نویسنده رو ببین بعد کتابش رو بخون
دستم کش اومد بس که دوربین نگه داشتم مثل فیلم بردار ها دور تا دور سالن رو می گرفتم قسمت با حال یه شعر ناگهانی رو استاد خواست مجری بخونه توی شعر کلمه مستهجن بود در مورد این که ما آدم ها به فیلم مثبت هیجده بیشتر توجه می کنیم تا هنر واقعی
من این سطح محبوبیت رو نمی فهمیدم اقای نویسنده هم خودش خبر داشت کجا جا داره یک کم خودش رو می گرفت از خودش تعریف می کرد
نویسنده هم می تونه مقدس باشه نویسنده هم می تونه پیامبر باشه همه هجوم اورده بودن به سمت در من هم همراهشون له شدم فقط برای بار آخر می خواستم ببینم چه حسی داره
راستی چه قدر خودمو در برابر اون ادم ها کوچیک می دونستم چه چیزایی می دونستن و البته خونده بودن احمد دوست محمود بوده واقعا نمی دونستم این گروه داستان نویسی استهبان هم به جوابش نرسیدچه طور می شه داستان خوب نوشت؟
یه اقا پسر بود با جرات می خواست سوال بپرسه ولی مسئول انجمن وفاق و توسعه فقط می خواست خودش حرف بزنه یه خانومی هم بود که نذاشت بقیه سوالش روو بپرسن بس که وقت گرفت با دکترا دکتراش باشه لامبورگینی تو پیکانه
برم دانشگاه سر کلاس این عربی چه ربطی داره به داستان و آینده ام خدایا توبه