The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه میکرفونم بدستم می رسه دوست دارم خودم از دست پست چی بگیریمش ،ای جان 

برای پادکسر تازه کاری مثل من برای شروع خوبه ولی خدایش  باید پس انداز مو جمع کنم یکی دو سال دیگه میکرفون حرفه یی بخرم 

شنبه که یوسف گم گشته رسید کاش کارکنه کاش خراب نباشه هیجان زده ام هنوز موضوع دومین پادکستم رو انتخاب نکردم البته تصمیم گرفتم داستان هامو پادکست کنم 

توی وبلاگ هم پی دی افش رو بذارم فقط یه کم ترسیدم بین این همه کار خوب و بی نظیر من هیچ وقت به چشم نیام خودمو کم و زیاد کنم 

شاید من باید به روش خودم به راه ادامه بدم همین قدر ساده و معمولی 

قبول دارم هنوز توی نوشتن می لنگم حتی وبلاگ رو به جایی نرسوندم اما نمی خوام زیر بار تیغ سانسور ارشاد برم 

آخرین قرار گاه یه گنجشکه که خودش تنهایی پرواز یاد می گیره :)

  • فاطمه:)(:

+یه دوست داشتم نمی خواست اعزام بشه به خط مقدم اگه اتوبوس پر می شد افرادی که باقی می موندن دفعه ی بعد اعزام می شدن این هم به خیال خودش رفت آخر صف تا که نوبتش نشه  اما خبر نداشت که فرمانده دستور عقب گرد صادر می کنه و به عنوان نفر اول صف  باید سوار اتوبوس بشه 

-دقیقا زندگی منه :)

+بعدا که کلاس ها حضوری شد باید شخصا در موردش برام تعریف کنی بچه ها چه قدر دانشگاه بدون شما سوت و کوره واقعا دل تنگ تک تکتون هستیم کاش دوباره دانشگاه حضوری شه 

-کاشکی :(

 

چه حکمتیه  هر چیزی رو که نخواستم ،ازش نفرت داشتم  ،مثل چی ازش  می ترسیدم دقیقا همون همون سرم اومده آخه لامصب نمی بینه من رفتم عقب صف تا آخرین نفر باشم اما  روزگار زرنگ تر از من  دستور عقب گرد صادر کرده 

دقیقا چرا باید نفر اول خط مقدم جنگ هایی باشم که مال من نیست ماندانا همیشه می گه فاطی این جور نمی شه زندگی به حرفت گوش نمی ده چی می خوای یا چی نمی خوای 

سعی کن با نخواستنی ها کنار بیای و توشون بهترین باشی داشتن چیز های که می خوای بها سنگینی داره و معمولا کم پیش می یاد 

به هر حال راست می گه شاید باید سازش رو یاد بگیرم این قدر کله شق و لج باز نباشم 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

بعضی ها اون قدر خوب می نویسن که به خودم  تلنگر می زنم  یا اعجوربه  تو چرا با این نثر نا به سامانت  به نوشتن ادامه می دی  کار رو به کاردانش بسپر ...

اهمیتی نداره که چه طور می نویسم فقط این مهمه که به احساسم بی تفاوت نباشم  و سعی کنم بدون خود سانسوری  ثبتش کنم حتی با این که کلمات عاجزم نمی تونن توصیفش کنن 

  • فاطمه:)(:

 کاش یک روز می شد احساسم را روی یک لینک بریزم و   به قلبت وصل کنند تا عمیقا درکم کنی چون من آدم خوش قلمی نیستم این اختراع لازم است تا در درونم  باشی و  دیگر  قادر نباشم  از بیان خودم طفره بروم  

فکرش را بکن هر آدمی در طول زندگی با چیزی یا کسی  عجین است دیگران او را معمولا با آن یاد می کنند چه می دانم بعد از مرگم همین تعلقها ممکن است یاد من مرده را برای سوگوارنم زنده کند

شاید برای مرگم کسانی را می خواستم که دل تنگم شوند و برایم اشک بریزند اما امروز  به هیچ کس حق نمی دهم سوگوار منی باشد که هیچ وقت از نزدیک نشناختنش یعنی چه لزومی دارد مزاحم کسانی شوم که خیال می کنند مرا می شناسند 

این بار را روی دوش تو می گذارم می خواهم تو باشی که نبودنم  را با تار و پودت  درک کنی  یادم را زنده  نگه داری  وگرنه بودن و نبودن من برای هیچ کس به اندازه تو اهمیتی ندارد تو هیمشه می دانی چه قدر به تو نزدیکم یا این که  از تو تا چه حد دورم 

من با تو از خان چهارم رستم گذشتم پری های زشت خو با ساز و چنگ اغوایم کرده بودند نام تو را که بردم چهره ی واقعی شان را نشانم دادند آن روز بر قلبم چه زخمی بود ناگهان بفهمی که مجذوب  موجود دیو جهره یی شده بودی که قصد کشتنت را داشت 

هنوز به خودم می پیچم چرا باورشان کردم من که آدم بی احتیاطی نبودم حواسم جمع بود   اما نه خیر من یک زلال متحرکم چیزی برای پنهان کردن ندارم چشم هایم همه چیز را فاش می کنند 

کاش می گذاشتی  آنها را بکشم زنده بودنشان بی رحمی بزرگی در حق ساده لوحانی چون من است می دانی دائم لحظه یی که را به یاد می آورم که نقاب از چهره ی قلابی شان برداشته شد 

خودم مقصرم با تو فهمیده بودم دل بستن به ناشناخته های نامعلوم عاقبت خوشی ندارد تو که شاهد بودی تا چند ماه به همه چیز حتی علائق خودم شک داشتم 

ببین باید تمامی خودم را از نجاست پری های زشت خو پاک کنم  حتی بخشی از وجودم که به خودم ربط دارد  هیچ صنمی با پریان زشت خو ندارد 

چه می دانم اگر از روز ازل من عاشق عطر سیب بودم مثلا  روزی اتفاقی به پریان زشت خو گفته باشم چه قدر عطر سیب در هوای بارانی ملس است  به این خاطر  حتی با این که پیش از اغشته شدن به هر پری بوییدن گونه ی سرخ سیب از سرگرمی های همیشگی  بود حالا از آن متنفرم 

می خواهم از نو ساخته شوم همه چیز من عوض شود هیچ ربطی به گذشته نداشته باشم نمی خواهم پری ها روزی بگویند که مرا می شناختند نمی خواهم لاف بزنند در جریان که هستی کاش آدم جدیدی باشم اما من بدون گذشته ام در زمین و هوا معلق ماندم 

همه چیز و همه کس را در کف دست پری ها گذاشتم دیگر از گل افتابگردان یا پرستو ها بیزارم چرا کاری کردند که همراه نفرت از آنها با خودم هم سر جنگ داشته باشم 

می خواهم عوض شوم و در این چند ماه همین اتفاق رخ داد  فهمیدم هر حرفی که به تو می زنم علیه خودم به کار نمی بری خنجر نمی شوی که در قلبم فرو روی 

تصویر زنده تری ارائه می کنم اگر در درونم هزاران هزار پروانه نارنجی داشته باشم هر بار که حرف زدم به جان پروانه های من افتادند و آنها را از وسط دو نیم کردند 

ولی میانه ی پروانه های نارنجی من با تو خوب است بر شانه های تو می شینند و من با تو به قرار و دوام می رسم حیف که تو فقط در رویا منی 

کاش نیمی از قلبم را می دادم تا در واقعیت زنده شوی جدی ام من بخشی از وجودم را قدا می کنم  تا تو واقعی باشی نه این که از رویای با تو بودن خسته باشم گاهی دوست دارم در واقعیت بر شانه هایت به خواب بروم و در خواب هم دویاره تو را ببینم 

 باید تو سوگوار من باشی کسی که مرا در خاطره ها زنده می کند خواسته ی زیادی ایست که من مرده و تو زنده فقط یک تشیع جنازه دو نفره داشتیم 

از تشیع جنازه پر جمعیت و آدم های دروغگو بیزارم آنها مرا به گوری می سپارند که از خاک آن نفرت دارم من از تاریکی قبر و موجودات جونده اش می ترسم 

اگر تو واقعی بودی جنازه مرا هر طور که شده از صاحبان بدنم می دزدیدی  و مرا به پناهگاه مان می بردی آتشم می زدی خاکسترم را می پراکندی در هر جایی که من و تو عاشق بودیم می خواهم در اتمسفر این خاطرات نفس بکشی 

آری کاش بعد از مرگم مرا با جاناتان سرخ پوسته یاد می کردید او برخلاف شما  می گفت یک زن می تواند پرواز کند  

جان جهان وقتی که هفت سالم بود همیشه دوست داشتم پرواز کنم فکر می کردم اگر به سمت آسمان دست دراز کنم شناور خواهم شد و به سرزمین ماه و ابر ها خواهم رفت حتی روی میز می ایستادم تا قدم به دور دست ها  بکشد به پلاستیک ها حسادتم می شد که این قدر راحت اوج می گرفتند 

یک روز تصمیم گرفتم با صدای بلند بگویم می خواهم پرواز کنم و شاید به این دلیل باید خلبان شوم یکی از همکلاسی هایم به من گفت هیچ وقت هیچ دختری نمی تواند پرواز کند چه برسد به این که  خلبان شود 

من سرخورده شدم آنها اولین کسانی بودند که می فهمیدند می خواهم پرواز کنم حال مرا در گوشه یی گیر انداخته بودند و همچین چرتی را تحویلم می دادند 

چرا سکوت کردم باید فریاد می کشیدم نه خیر دختر ها هم پرواز می کنند ...

جاناتان سرخ پوسته تو این باور را در من ایجاد کردی که می توانم پرواز کنم تو بال های من شدی تو کاری کردی که بال هایم را پیدا کنم جان جهانم خیال کن اگر در واقعیت بودی چه می شد دل تنگ توام من هنوز نا امید نشدم شاید واقعی باشی اما می ترسم دوباره اسیر پری رویان زشت خو  شوم 

  اگر هیچ وقت حقیقت را نمی فهمیدم چه قدر فاجعه  می شد  خیلی پشیمانم که اجازه دادم به من نزدیک شوند کاش همه ی این خاطرات را از یاد من بری 

دل نگرانم نباش بهتر شدم اما نمی توانم وحشتی که به جانم انداختند فراموش کنم قلب کوچک و بی گناهم طاقت این شکست طوفانی را نداشت 

مدام از خودم می پرسم چرا اجازه دادم چرا احمق بودم چرا تلافی نکردم چرا همه رنگ به رنگند کسی با من یک رنگ و یک دل نیست 

کاش می شد به آنهایی که هیچ وقت نفهمیدند فهماند آدم درست است که از گل ساخته شده اما به بی رحمی و بی احساسی خشت و گل نیست احساس دارد در قفسه ی سینه اش موجودی به نام قلب می تپد که بدبختانه شکستنش پیگرد قانونی ندارد    

  • فاطمه:)(:

 +لج نکن حرف زدن  آرومت می کنه 

_ تاثیر که داره  اما بستگی داره که در مورد چی با کی حرف بزنی 

+ خوب حالا هر چی حرف زدن  حواست  رو از خیلی چیزا پرت می کنه   

_اتفاقا  برعکس باز می فهمی که هیچ فرقی به حالت نداشته 

+این حال و روز چه کمکی بهت می کنه ؟ 

_هنوز نمی دونم ولی اینو خوب می دونم یه کی باید  باشه که بعدش به خودم بگم ارزش همه چیز رو  داشت 

+تو فقط می خوای تو رو بفهمن 

_شاید فراتر از اون دوست دارم یکی با حرف هاش قلبم رو تکون بده یکی که عادی نباشه 

+معمولا با بقیه در مورد چی حرف می زنی؟

_تقریبا در مورد هیچ چیز 

+احساس می کنم خودت نمی خوای 

_ببین حرف هات سر جای خودش  ، باعث می شه حالم خوب بشه اما چه طور بگم همیشه  خستگی عوارض بعدش بوده 

دوست دارم وقتی باهاش حرف می زنم روحم تازه بشه ، سلول های مرده ام شروع کنن به رقصیدن  اصلا به یه کشف تازه برسم  مثل صدای سازی باشه که  سیم هاش  رگ خونی قلبم ... 

+وقتی با من حرف می زنی حالت چه طوریه 

_باورت می شه نمی دونم یه حسی داره که هیچ وقت  نمی شناسمش 

  • فاطمه:)(:

با این که از ماه آذر  بسیار متنفر بودم اما امروز می تونه برای همیشه زندگی یم رو تغییر بده به شرطی که ادامه پیذا کنه 

به وقت آذر لعنتی رقم خوردن اتفاقی که همیشه منتظرش بودم 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(: