The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

شاید از مرگ نمی ترسید عاشق بود

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ق.ظ

تا هزار و یک شب برای یک نفر قصه گفتن نجات از مرگ بود و برای آن دیگری نجات از زندگی 

شهرزاد خودمان را می گویم این بشر چه تخیلی داشته تا هزار و یک شب داستان بافته حالا نه این که حسود باشم برای من که داستان مثل شهرزاد مرگ و زندگی نیست ولی   فکر نمی کنم شهرزاد از مرگ می ترسید شاید چون مخاطبی داشت که   اولش با تیغ جلاد  می ترساندنش ولی بعد شیفته ی قصه های شهرزاد  شد و مجازت را هر شب از یاد برد اره حتما شهرزاد نمی ترسید عشق می کرد زیر چشمی دید بزند که پادشاهی با ان همه ابهت مثل بچه یی گرسنه به مادرش می نگرد یا بیشتر شبیه عاشقی ایست که بافتن گیسوان یار را به تماشا نشسته  شهرزاد  بدش نمی امد هم جانش را نجات بدهد هم  قصه بگوید 

هی هر دو باخبریم تا امروز چه قدر وقتت رو هدر دادی ولی تو فقط بنویس دوراس می گه نوشتن در تمام عمر یادگیری نوشتنه 

با روحت با قلبت با احساست بنویس یه روز بالاخره به اونچه  که می خوای می رسی 

من می دونم سخته اسون نیست ولی تو از پسش بر می یای یه خواهش دیگه هم داشتم کلی کلی کتاب هست که هنوز نخوندی و اتفاقا برای نوشتن داستان ضروریه خیلی مهمن 

این طور نیست که فقط تو بخوای بنویسی هزار تا رقیب داری که بعضی هاشون تموم روز وقت می ذارن اون وقت تو چی کار می کنی وقتت رو هدر می دی 

 حتما باید یه پادشاه ظالم   بالای سرت باشه و تو رو به کشتن نهدید کنه تا هر شب بنویسی 

دیوونه ،این تویی که هر شب می ری حیاط قدم می زنی و به داستانت فکر می کنی دیوونه این تویی که بیشتر روز توی دنیای داستانت غرقی 

می دونم دو روز پیش نزدیک ترین عزیزت بهت گفت  فایده داستان نوشتن چیه وقتی که قراره این جوری خودت رو نابود کنی و غیر مستقیم گفت  تو استعداد نداری 

نوشتن هر چه قدر برای تو مرگ و زندگی باشه برای نزدیک ترین کسانت یه جنون بچه گانه است 

باشه بی استعداد باشم حالا دیوونگی باشه ولی می خوام عاشقش باشم هیچ چیزی   جز نوشتن توی زندگی یم ندارم بهم معنی می ده بهم نزدیک تر از رگ گردنه هر چند هر بار ازش فرار کنم نمی تونم حتی فکر کنم پنجاه ساله شدم و با حسرت بگم من یه زمانی می نوشتم 

بهتره روزی که تصمیم گرفتم نوشتن رو کنار بذارم، بمیرم و زندگی ادامه نداشته باشه 

حالا تو هی من رو جدی نگیر تنبلی کن و فرار کن 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۹۹/۰۱/۲۸
  • فاطمه:)(: