تا حالا یه شکلات عجیب رو توی عمرت نخورده باشی با شوق و ذوق به همه نشونش بدی که می خوای برای اولین بار طعمش رو بچشی تا این که یه نفر
قبل از این که به شکلات گاز بزنی مزه اش رو برات توصیف کنه اما تو دیگه همون شوق و ذوق رو نداری به طور مته وار اون صدا رو بشنوی من قبلا این شکلات رو خوردم مزه اش این جوریه که...
این جریان شکلات به طعم هری پاتره
همین اتفاق امروز افتاد از پریروز شروع کردم با حرص و ولع هری پاتر می خونم تازه رسیدم به جلد سومش ، یه کلام گفتم چه خوبه که مشنگ باشی و بری دنیای جادوگرها...
جوحوی فیلم باز خونه مون که چند دقیقه پیش اذیتش کردم شروع کرد از قسمت اول تا آخر هری پاتر هر چیزی رو که نباید می فهمیدم با خنده های شیطانی یش برام توضیح داد و شیطنت هامو تلافی کرد
بدم هم نمی اومد زودتر از خیلی از حقایق باخبر بشم از این رولینگ با هوش که من می دیدم نمی شد حرف کشید باید تا تموم مجموعه هری پاتر رو می خوندم تا برسم به جواب سوال ها
با کنجکاوی که من داشتم تا سه روز دیگه طاقت نمی اوردم پس ضمیر ناخوآگاهم ترغیبم کرد به جوجو بگم چرا دو روز گذشته اصلا توی خونه آفتابی نمی شدم و جیکم در نمی اومد
انگار از مدرسه جادوگری اومده باشم تعطیلات و پیش دورسلی ها باشم
منظورم اینه که خودمو توی دل قصه جا کردم و فکر می کنم یکی از شخصیت هاش هستم اگه می تونستم از جادو استفاده کنم که غیر قانونیه حتما حتما یه دوچرخه ظاهر می کردم اهنگ مورد علاقه ام رو می ذاشتم توی گوش هام که مدت هاست نمی تونم از درد آهنگ گوش بدم و می رفتم بیرون از این قرنطینه
جوجو می گفت دیشب ماه رو از پشت پنجره هال دیده و می خواستم خفه اش کنم چرا بهم نگفته بود ماه پشت پنجره است خیلی کم پیش می یاد ماه رو پشت پنجره ببینم چون اتاق خودم پنجره نداره
داشتم می گفتم بله با دوچرخه ام نامرئی می شدم و باد بین موهام می پیچید شاید با دوچرخه پرواز می کردم و می رفتم کوه مرموز
یه کوهی حوالی خونه مون هست که همیشه دوست داشتم برم قله اش رو فتح کنم اما هیچ وقت پیش نیومده شاید توی خیالم امکانش باشه
نمی دونم روزی می رسه تا من هم بتونم مثل رولینگ امید بخش بنویسم چون همش توی نوشته هام به چیزای منفی فکر می کنم خیلی درد اور و تاریکن هر وقت می خوام داستانی بنویسم که امید بدم اما نمی تونم
یه جاهایی توی ضمیر ناخواگاهم دنیا خیلی بی رحمه و هیچ راه نجات نیست
اکثر شخصیت هام تنها توی این دنیای بی رحم گیر افتادن و از همه طرف زخم خوردن خیلی درمونده هستن
داستان به جایی می رسه که شاید نجات پیدا کنن اما دیگه من ادامه اش نمی دم
اگه این عکس بخشی از آینده باشه چه طور یادم بمونه ؟؟
نشون به اون نشون که یه پروانه توی این عکس هست که من عینش رو دارم وقتی هم عکس رو دیدم به خودم گفتم وای توی همچین اتاقی با این منظره چه خیالها که به ذهن آدم نمی رسه و یه شب خوابم ببره روز بعد با این منظره رو به رو بشم
زیاد حسرت نمی خورم که الان توی یه اتاق بدون پنجره کسل کننده رو به روی لپ تاپ نشستم تا روزی که توی خیالم همچین تصویری دارم هیچ مشکلی نیست
دو هفته از آخرین باری که به پناهگاهش رفته بودم می گذشت کم کم فراموشش کرده بودم سعی می کردم سرم را گرم چیزهای دیگری بکنم مثل این که چرا نصف هیچ کدام از همکلاسی هایم شعر حفظ نیستم و اگر یک آدم مشهور ادبی درست از یک قدمی ام بگذرد او را نخواهم شناخت
اگر همزادم نمی خواست ما با هم باشیم پس من هم اصراری نداشتم از اول هم اشتباه از من بود که سر آن میز نشسته بودم و الان حق را به او می دهم من خل و چل بودم
هیج دلیلی نداشت دو نفر که شبیه همند مثل هم فکر کنند اصلا چرا چه لزومی دارد من از دیدن کسی هم شکل خودم خوشحال شدم مثلا فکر کنیم من و او در خصوصیت های اخلاقی مان هم شبیه باشیم
جه لذتی می تواند داشته باشد من که خودم را دارم یعنی خودم برای خودم کافی نیستم
همه چیز به روال سابقش برگشته بود من و او به طور اتفاقی در سلف دانشگاه همدیگر را پیدا نکرده بودیم نمی توانستم به توالی اتفاقات فکر کنم این می توانست یک تصادف ساده باشد اما روزی که از دستشویی بیرون آمدم و پشت سر دختری ایستادم که ارایش می کرد
طفلکی رنگش پرید و گفت:«ببین ما منظوری نداشتیم که در مورد خواهرت حرف زدیم ...»
دوستش به میان حرفش پرید و گفت:«بیشتر نگران خودتیم بعد از مرگ خواهرت منزوی شدی زیاد هیچ کس رو تحویل نمی گیری ...»
انها مرا با کسی که بی نهایت به خودم شبیه بود اشتباه گرفته بودند من هم تظاهر کردم آنها را بخشیدم و در را محکم پشت سرم بستم
نیاز داشتم به صورتم آبی بزنم اما هنوز پشت سرم ببخشید پشت سرش پچ پچ می کردند
این برای زندگی یکنواخت زندگی من عجیب بود دو سال بود که هر دو در دانشگاه های مجزا درس می خواندیدم حتی روحمان هم از شباهت دیگری خبر نداشت و هیچ وقت پیش نیامده بود ما را با هم اشتباه بگیرند
اما چه اتفاقی افتاده بود
مطالب مشابه
دو دقیقه یی می شه که اینترنت گوشی یم رو خاموش کردم و اصلا نمی تونم واتس اپم رو باز کنم ببینم پیام جدیدی اومده یا نه
تحمل شنیدن این حقایق رو ندارم
امروز سر کلاس ، بوستان می خوندیم تا رسیدیم به جایی که سعدی در باب اصلاح زنان می گفت
تو فکرش رو بکن استاد بعد از خوندن هر بیت از ما معذرت خواهی می کرد که شرایط اون زمان این جوری بوده مرد سالارانه ،ما هم می تونیم نپذیریمش سعدی یا بعدی که بت نیست اما من دیگه جوش اورده بودم نمی تونستم سکوت کنم خوب طفلکی من، شنبه ها که غزلیات سعدی داریم فکر می کردم اخی سعدی چه قدر قشنگ عاشقه کاش معشوق سعدی بودم پس از استاد پرسیدم در بوستان سعدی برعکس غزلیات عاشقانه اش داره زن رو می کوبونه این کجا اون کجا
منظورم این بود که در غزلیات داره این قدر لطیف در مورد زن می گه تا این که امروز چیز فهمم کردن که در نود و نه درصد مواقع داره به معشوق مردش دل و قلوه می ده
شاید اگه اولین بارت باشه مثل من هنگ کنی چون وقتی داشتم برای مامانم توضیح می دادم گوش هاشو گرفته بود و می گفت نمی خوام بشنوم
استاد که درست و حسابی جواب نداد یکی از همکلاسی هام توی واتس اپ محبت کرد برام یه کتاب فرستاد و به طور خلاصه در مورد معشوق حرف زد
بهم گفت حق داری تعجب کنی به مرور زمان برات عادی می شه ...
ولی نه اصلا عادی هم نمی شه ببین به زن می گفتن ناموس پس درست نمی دونستن با زن هم بستر بشن و نیاز جنسی خودشون رو یه جای دیگه برطرف می کردن با غلام بچه هایی که شکل زنانه داشتن
زن اصولا همین که بچه به دنیا بیاره و کارهای مطبخ رو کنه کافی بوده نه نیاز های طبیعی یش رو در نظر می گرفتن نه این که به وجودش اهمیت می دادن موجود پس مانده مطبخ بوده
خلاصه این غلام بچه ها یعنی برده های جنسی تا زمانی ارج و قرب داشتن که به بلوغ نرسیده بودن ولی روزی که صداشون کلفت می شده و ریش در می اوردن به حال خودشون رها می شدن و دیگه جذابیت جنسی نداشتن این قضیه که به شاهد بازی معروف بوده از زمان حمله ی ترک ها به ایران شروع می شه
وقتی شنیدم روزی که صداشون کلفت می شه یا ریش در می یارن می خواستم جیغ بکشم و بگم یا حضرت صبر این کودک ازاری محض بودهین
فکرش رو بکن پسر بچه هایی که هنوز به بلوغ جنسی هم نرسیدن مورد آزار و اذیت عشق بازی این موجودات عجیب و غریب قرار بگیرن فقط به خاطر این که زن ناموس بوده و زن رو موجود حقیر بیچاره یی می دونستن...
دق و دل ابیات بوستان با این حقیقت تاریخی با هم جمع شدن تا کل خونه قدم بزنم و نفسم بالا نیاد به خودم گفتم توی وبلاگم بنویسم تا اروم بشم
من که متخصص نیستم از ما بهتران دانند راستش می تونی توی کتاب شاهد بازی شمیسا در موردش بخونی البته یکی از کتاب های ممنوعه است می شه به راحتی در سوراخ و سنبه های اینترنت پیداش کنی
تموم خوشبختی یم اینه که خدارو شکر در زمان سعدی زندگی نمی کنم درسته الان زندگی برای منی که زن باشم گل و بلبل نیست اما عشق به من ممنوعه نیست در ادبیات و هنر زیبایی های زن و عواطفش توصیف می شه در ادبیات و هنر شخصیت واقعی زن به تصویر کشیده می شه و منی که زن باشم یه تابو نیستم که در پستو های ناموس پرستانه شون قایمم کنن
پی نوشت :یکی از دوستان در نظرات خصوصی به نکته ی جالبی اشاره کردن باعث شد که من این نکته رو اضافه کنم که این پست جنبه ی علمی قابل استنادی نداره و صرفا بر اساس احساسات خشمگینانه ام نوشتم دیگه نود و نه درصد اغراقه در اکثر مواقع معشوق مرده برای اطلاع بیشتر می تونین به کتاب شاهد بازی شمیسا سرکی بزنین تا آگاهانه تر و بی غرض با این پدیده ی تاریخی آشنا شین
دو روز پیش خواب دیدم که یه نوازد رو به دستور یه زن کشتم و باید جسدش رو بندازم دور
توی خواب عذاب وجدان نداشتم فقط می ترسیدم گیر بیفتم هیچ کس توی خوابم عذاب وجدان نداشت همین شد که من نوزاد رو انداختم توی سطل اشغال جلوی چشم همه و جالب این که دوست نابینام توی خواب می دید
بیدار شدم این اولین باری بود که خوابم یادم می اومد یعنی من اصلا شب ها خواب می بینم اگه خوابی یادم باشه یه چیز معمولیه ولی نه مثل این پر از سیاهی و تاریکی
دیروز می خواستم شیرجه برم توی لپ تاپ ، استاد می گفت که گلشیری از مکتب داستان نویسی اصفهان رشد پیدا کرد و نویسندگان موفق بسیاری به جامعه تحویل داد
این مکتب نقش بسزایی در داستان داشته
نه بابا لفظ قلمم به هر حال توی شیراز که من ارزو به دل موندم یه انجمن با حال پیدا کنم
یه جورایی دیگه نا امید شدم یه جایی باشه که بهش احساس تعلق کنم و داستانم رو بخونم
استاد خوش خیال مارو باش می گفت هنوز هم می شه همچین انجمن تاثیرگذاری در دانشگاه ادبیات باشه و منو بگی داغون شدم از حرفش
چه قدرخودمو به آب و اتیش زدم تا همچین خانواده یی داشته باشم یه خانواده که فارغ از جنسیت با هم رفقیم و سعی می کنیم بهم کمک کنیم تا داستانی خلق بشه
خدایا ای جانم جاهای عجیب و غریب شهر قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم کتاب بخونیم با هم بحث کنیم اما تنها چیزی که از دانشگاه ادبیات عایدم شد تنهایی بین نویسنده هایی بود که می خواستم سربه تنشون نباشه
همین استادم شاهد بود چه قدر دنبال یه دبیر بودم برای شکل گیری انجمن داستان و هنوز که بهش فکر می کنم انگار کورنا می گیرم زود تسلیم شدم خودمو دست کم گرفتم می تونستم از دانشگاه ادبیات حق واقعی یم رو بگیرم خوب یه کانون ادبی داره و هزار سودا ولی چه فایده که انجمن داستان سالهاست که نیست
داستان بیشتر از این حرف ها تخصص می خواد و بودجه یی که به کانون ادبی می دن صرف گونه های گوناگون ادبیات می شه
تازه اگه محفل داستان بذارن مگه کی می گردونه یه مشت آدم از خود راضی و خود شیفته که انگار از ناف امریکا اومدن داستان تحلیل کنن و بنویسن
من هیچ احترام و تقابل نظری احساس نمی کنم با این که جلساتشون رو هیج وقت شرکت نکردم همیشه دورا دور زیر نظرشون داشتم ولی حقیقت محضه
داشتم می گفتم اسم گروه داستان رو با همکلاسی هام گذاشتم شهرزاد قصه گو که متاسفانه دانشگاه نپذیرفت گفت شمولیت نداره
همین شد که اسمش رو به خواست اونها عوض کردیم
همکاری کردن تا جلسات داستان شکل بگیره اما دیگه ادامه ندادن چون هدف و برنامه نداشت البته بیشتر براشون صرفه نداشت باید به کسی که جلسات رو می گردوند پول می دادن و ایشون هم لطف کرد پول نگرفت جلسه رو همون ساعت اداری خودش برگزار می کرد
یادم نمی ره یه بار همین اقا تا یه ساعت مارو کاشت و رفت فهمیدیم اصلا از ساختمون خارج شده به ما هم نگفته
دانشگاه هم قربونش برم براش مهم نیست جلسات داستانی نباشه بعد همین استاد با حفظ سمت معاون فرهنگی می گه شما هم می تونین
و من سال آخرم یه بار این راه رو رفتم هنوز بی سرپرستم خانواده با حال داستانی رو پیدا نکردم
دارم از آرزویی حرف می زنم که خوابش رو هم نمی بینم
اخ از دست همسایه های روانی مون یعنی وقنی صدای جارو برقی و آهنگ هایده شون پایین می یاد ،می شه صدای من هم از پایین به بالا برسه خیلی بی شعوری این موقع جارو می کشی
به هر حال زندگی یعنی کنار اومدن با بی شعوری هاش
من ول کن این آرزومون نیستم بالاخره بهش می رسم یه روز بال بال بزنم برای دوست های نویسنده یی که عاشقانه کنار همیم بهم حسادت نمی کنیم که هیج بلکه کمک می کنیم تا رشد کنیم
یعنی اگه یه دلیل باشه که ناراحت باشم از جهان سومی بودنم همینه
توی بهترین دانشگاه های دنیا داستان نویسی و نویسندگی خلاق یه رشته ی مستقل دانشگاهیه
تازه محاله که شرایط جور بشه زبان انگلیسی رو بهتر از زبون مادریم بنویسم و دقیقا بدونم کدوم دانشگاه یا کشور آینده ی شغلی مو تضمین می کنه
از روزی که فکرش افتاده توی سرم نمی تونم به درش کنم و یقین دارم زندگی یم به این رشته بنده اما کیه که بفهمه از استاد هام پرسیدم یکی شون سرش نشد درست راهنمایی یم کنه
واقعا تصمیم سختیه می دونم خانواده ام باهاش مخالفن اما باز هم می شه از منابع موجود دست و پا شکسته مبانی تئوریک داستان چیزی فهمید فقط اگه من بخونمشون
هر جا می رم می گه زیاد بنویس زیاد بخون هر چند حق با اونهاست ولی اخه هیچی بی خیال
حیف که دیوارمون جن نداره یا نمی تونم سوسک مرده جلوی اتاقم رو زنده کنم تا زن همسایه رو بترسونه تا آهنگ گوش دادن و جارو زدن یادش بره
بدجنس نیستم خوابم می یاد کل شب رو داشتم برای نوشتن داستان جدیدم توی اینستا عکس پیدا می کردم تا یه شکل و رویی بهش بدم و شروع کنم
ولی حالا تصمیم گرفتم تا یه ماه به اینستا گرام سر نزنم
هنوز یک قاشق نخورده من سیر شده بودم فقط زیر چشمی نگاهش می کردم بر عکس من او که غذایش را به سرعت برق و باد می خورد تا از شر من خلاص شود باید از او می خواستم که عکس بگیریم خوب چاره یی نداشت باید قبول می کرد از کسی عکس می گرفتم شبیه من بود
هنوز هم که فکرش را می کنم دیوانه می شوم اما برای او هیچ فرقی نداشت بی تفاوت با گوشی اش ور می رفت همزمان غذا می خورد تا این که من خمیازه کشیدم و گفتم:خوب بالاخره پیدات کردم می گم می خوای بعد از سلف بریم یک کم بگردیم اگه بعدش کلاس نداری
غضبناک نگاهم کرد و گفت:من گم نشده بودم درضمن هیچ لزومی نمی بینم با تو بگردم
خدا را شکر دلستر نمی خوردم وگرنه خفه می شدم من می خواستم او را بشناسم اما انگار کس و کارش را کشته باشم شماره ام را روی دستمال کاغذی نوشتم و گفتم به هر حال شاید یه روز بخوای با هم بیشتر اشنا بشیم
ظرف غذا را تحویل دادم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم رفتم یک جورایی یقین داشتم هیچ وقت زنگ نخواهد زد اما صدای اشنایی صدایم زد خودش بود نفس نفس می زد
ذوق مرگ شده بودم اما او زیاد بروز نمی داد یک جزوه ی کلفت ریاضی را بغل گرفته بود در مقابل من هم مثنوی معنوی ام را داشتم با هم قدم می زدیم من نارنجی از روی زمین برداشتم و گفتم ولی شکوفه هاشو بیشتر دوست دارم
چند تا بنفشه چیدم رنگ ملیح ارغوانی و نارنجی نارنج مرا حسابی مشغول خودش کرده بود انگار داشتیم به سمت یک جای مخفی می رفتیم با نیمکت راهش سد شده بود کیفش را به من داد و از نیمکت پرید دست مرا هم گرفت تا به ان طرف بروم
واقعا که محشر بود یک حوض ابی که پر از گل های شمعدانی قرمز بود زیر بلندترین درخت کاج نشست و برای اولین بار با دقت براندازم کرد گفت خوب که چی می خوای چی کار کنیم من زیاد خوشم نمی یاد کسی شبیه من باشه
کنارش نشستم اما از من فاصله گرفت گفتم شاید خواهر های گمشده باشیم
گفت این که هر کس شبیه یکی دیگه باشه دلیل نمی شه که فامیل باشن
گفتم پس چی بهش می گفت دو نفر شبیه هم باشن البته من و تو زیاد بهم شبیه نیستیم اما ممکنه ما رو با هم اشتباه بگیرن
گفت اصلا نمی دونم چرا دو نفر باید شبیه هم باشن من که اصلا خوشم نمی یاد
گفتم خوب بیا ازش سر در بیاریم من می خوام بیشتر بشناسمت
گفت اوف این اخرین باره که باهات حرف می زنم
گفتم پس چرا من رو اوردی مخفی گاهت
گفت چون نمی خواستم بهمون بر بر نگاه کنن
گفتم امروز تنها خوردی دوست هات کجا هستن نکنه مثل من تنها شدی؟
گفت خیلی فضولی
گفتم چرا از خودت هیجان نشون نمی دی من می خوام دوست جدید تو باشم
گفت خیلی بچه یی
گفتم باشه این که دو نفر از نظر قیافه شبیه هم باشن دلیل نمی شه اما چرا امروز باید همدیگه رو ببینیم فکر کردی اگه من نمی فهمیدم یه نفر شبیه من هست چی می شد
گفت هیچی زندگی مون رو می کردیم
گفتم می دونی شبیه من شدی وقت هایی که بمب ساعتی ام
گفت اما من وقت هایی که خوشحالم مثل تو سرخوش نیستم یا به عبارتی خل و چل نیستم
گفتم اولین ادمی هستی که این قدر رک باهام حر ف می زنه ولی ناراحت نیستم
گفت از ته دلم گفتم که عصبانی بشی
گفتم من نیم ساعت دیگه کلاس دارم اگه کلاس نداری همراهم بیا بعد از کلاس با هم می ریم اب هویج بستنی می خوریم
گفت چرا این قدر اویزونی
گفتم ببین همین که تو این جایی یعنی تو هم می خوای سر در بیاری وای این خارق العاده ترین اتفاقه
گفت نکنه یکی از اون ادم هایی که تا می بینه یکی شبیه خودشه توهم می زنه
قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد
یک دو سه بریم سراغ داستان
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی
خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون می خواهم از روزی بگویم که افسانه های خیالی در زندگی واقعی محال نبودند
یک روز گرم بهاری که سوار اتوبوس دانشگاه شدم
خواستم از دختری که به شدت غرق اهنگش بود پرده را بکشد خودمانیم حساسیت پوستی هم بد کوفتی ایست اما حتی می توانستم دندان های عقلش را ببینم بس که طفلکی تعجب کرده بود
کتاب را باز کردم تا وانمود کنم عجب ادم با فرهنگی هستم تا این که گفت:یه لحظه فکر کردم همکلاسی یم هستی خیلی شبیه توئه
یعنی از نیتون بیشتر از کشف جاذبه خوشحال شدم بنده خدا را کچل کردم از بس که سوال پرسیدم همزادم ریاضی می خواند هم نام من بود هم شهری بودیم اما من لباس های رنگی رنگی زیاد می پوشم زیادی خوش خنده ام
با این که از فضولی می مردم ولی شماره اش را نگرفتم مغزم می گفت بی خیال چه لذتی دارد یک نفر شبیه تو باشد اما قلبم هیجان زده شده بود یک نفر از
میلیاردها ادم شبیه من بود
به هر حال دست کمش گرفتم حتی به فکرم نرسید شاید خواهر دو قلو داشته باشم یا دنیای دو گانه ورونیکا حقیقت داشته باشد به هر حال در یک نمایش مزخرف دانشجویی، پسری ریش بزی گفت قیافه تون اشنا به نظر می رسه شما احیانا دانشکده علوم رفت و امد ندارید؟
ذوق مرگ شده بودم او دومین نفری بود که می گفت من شبیه کسی هستم یعنی اگر نفر سومی پیدا می شد باید قضیه را جدی می گرفتم من در ساختمان علوم شماره سه یک همزاد داشتم و به راحتی نباید از کنارش می گذشتم
خیلی خوب باز هم فراموش کردم تا این که همکلاسی یم پیام داد و گفت ببین تو امروز حوالی ساعت سه حافظیه بودی
واقعا شوکه شده بودم من زیر باد خنک کولر برای امتحان پیام ترم زجر کش می شدم اما دختری هم شکل من ،هم لباس من حوالی ساعت سه حافظیه بود
چه طور می توانستم پیدایش کنم از اخرین باری که سرنخم را دیده بودم سه ماه می گذشت بله سه ماه شد شش ماه ولی من فقط می توانستم من پز بدهم یک دختری هست که خیلی شبیه من است
ادمی مثل من کلی برنامه در سر داشت تا با همزادش انجام بدهد در سه ماه تابستان حسابی نقشه کشیده بودم که بالاخره همزادم را پیدا کنم دیوانگی بود اما به شدنش می ارزید
من اطلاعات محدودی داشتم همزادم ریاضی می خواند ورودی 96 بود شکل خودم بود اما لباس های رنگی زیاد نمی پوشید خوش خنده هم نبود
فکر می کردم احتمال دیدنش مثل جنگ جهانی سوم صفر است ولی یک روز که در صف عریض سلف با سینی غذا به طور زیر پوستی بندری می رفتم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم انگاری خودم را در اینه دیده باشم
قار و قور شکمم را فراموش کردم لبخند زدم اما او حواسش نبود خیلی هم جدی به نظر می رسید
می خواستم بی خیالش شوم اما موقعی که داشتم تمیزی قاشق را بررسی می کردم کنارم ایستاده بود دهانش به اندازه ی غار باز بود طفلکی مثل من امادگی نداشت
تا ابد بهم چشم می دوختیم اگر دختری وسطمان نمی پرید و نمی گفت وو شما دو تا خواهرین؟
هر دو یک صدا گفتیم نه
سر یک میز نشستیم نسخه جدید خواهران غریب بودیم اما مادرم زبانش را باید اپلاسیون می کرد بس که گفت خواهر ندارم
یک تفاوت های جزئی هم داشتیم مثلا او بر گونه ی راستش خال نداشت بینی اش کمی کوچک تر بود وگرنه مثل تصویر اینه بود
از خجالت گفت:می شه نگاهم نکنی ؟
وانمود کردم در باز کردن دلستر با قاشق مهارت دارم اما دستم را زخم کردم تا دلش برایم سوخت در دلستر را برایم باز کرد
امشب ماه در هاله یی از ابر ها بود خواستم با خبر باشی من خوبم البته اگر بچه های همسایه خفه می شدند بهتر بود
طبق معمول باید به تو و خیالم پناه ببرم تا از شر این زندگی جهنمی خلاص شوم
خوبم اما می توانستم با تو بهتر باشم کاش به جایت من منتظرت می ماندم اه چرا باید کارت دعوت به زمین را من باید قبول می کردم و چرا با هم به دنیا نیامدیم به من بگو چرا تنهایی بدون تو به دنیا امدم تا بفهمم عشق چیست در عوض بعد از مرگم تا ابد از تو جدا نشوم
می دانی چه قدر درد می کشم این زندگی به تنهایی اسان نیست هر شب دور از تو گریه می کنم و قلبم می شکند باید برگردم خواهش می کنم چرا من باید در رحم زنی به دنیا می امدم
چرا من باید رانده می شدم چرا تمام وجودم را ار عشق وجودت پر کردی من حالا غرق شدم من اخرین بازمانده توام حتی نمی توانم حرف بزتم این زندگی اسان نیست
من کم اوردم کاش تو هم به دنیا امده بودی کاش به جای من به دنیا امده بودی
چرا کارت دعوت تولد را به من دادی و حال 22سال است که به دنیا امدم اما هر بار برای به خاطر اوردن دلیل زندگی ام باید بخشی از روحم را از دست بدهم
من خیلی می ترسم اگر حتی بعد از مرگ هم باید ار تو جدا باشم کاش با هم به دنیا امده بودیم
22سال بی خبری از تویی که رنگ موهایت به رنگ خورشید سپیدم است طعم بوسه های به شوری اقیانوس است شانه های بوی نم نم باران می دهند
از این سایه بازی خسته شدم به انها اطلاع بده می خواهم برگردم این ازارم می دهد که اگر به ماه نگاه می کنم اگر بوی سبزه های بهاری مستم می کنند تو زیر این سقف کبود نیستی
بی خیال چه قدر دوری هستی اما می خواهم برگردم به اغوش تو واقعا زندگی کردم به من بگو بدون تو این زندگی چه ارزشی می تواند داشته باشد مگر این که تو هم همراه من به این زمین هبوط کرده باشی
فقط به من یک نشانی بده
هنوز می خواهم بدانم چرا به دنیا امدم و فقط یک سوال به ذهنم می رسد شاید به خاطر این که بفهمم این دنیای بدون تو جهنم است جهنم
کاش همه چیز به روزی بر می گشت تصمیم گرفتی من به دنیا بیایم
ببخشید اما من عشق را پیدا نکردم وقتی که با عریزه این ادمک ها عاشق می شوم اما قلبم روحم تو را گم کرده
نمی خواهم بازمانده باشم بگو مرا برگردانند این جا جهنم است ادم هایش های حیوانند نمی توانم به روزهای بهتری امید داشته باشم
کار من شده رویا ببافم کار من این شده این قلب گمشده را به واژه بیاورم اما محال است