The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

این قسمت یک ادامه با استخوان های شکسته قلبم

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۴۳ ق.ظ

قسمت ۹۹۵۹ از فصل بیست و هفتم 

چه طور شروع کنم فقط می گویم درکت می کنم می دانم چه احساسی داری جمله امنی ایست مگر نه؟ 

جهان فارغ از هر شکلی تغییر می کند آن وقت من امروز در یک گوشه از اتاق برای دوره فبک درس می خواندم هنوز نمی دانم نتیجه اش چه می شود به هر شکلی که هست یادداشت ها را می نوشتم و صدای استاد را گوش می دادم. 

یادم افتاد زمان کارشناسی ارشد چه قدر دنبال این دوره بودم حالا بالاخره به آن رسیدم هر چند جای یک دوست پنج ساله خالی ایست اما حسادتش باعث شد بفهمم این دوره ارزشش را داشت من یاد گرفتم اگر آدمها را از دست دادم ممکن است تنش هایی داشته باشم اما ما بین همه ی چالش ها می توان به جای آدم رفته و سم هایش روی پیشرفت خودم و یادگیری مهارت جدید تمرکز کنم ادمها می روند از هم جدا می شوند در خیلی از سکانس ها این اتفاق می افتد در فصل بیست و ششم او رفت به جایش من یک مهارت جدید بدست آوردم از نظر شغلی گستره کاری ام را وسیع تر کردم. 

حالا می فهمم مهمترین چیز استقلال فکری ایست و برای هر زنی داشتن  انواع استقلال یک پیروزی زیباست هر چند در فصل بیست وششم مثل فصل بیست و دوم زندگی ام سوگوار شدم اما این جای خالی پر نمی شود ولی می توان چیزهای جدید ایجاد کرد مثل یک سریالم که شخصیت اصلی بعد از هر جدایی با این که سوگ دارد اما مسیر و رشد خودش را ادامه می دهد. 

گفتم هر وقت یک چیز جالب می بینم دلم می خواهد برایش بفرستم یادم می آید با این که هنوز زنده است ولی دیگر نیست فرقی با مردن ندارد مرده است خودش می خواست در زندگی من حیات نداشته باشد این انتخاب خودش بود و من هم فکر می کنم باید رشد خودم در الویت باشد تا بگذارم این سوگ های مکرر شکستم بدهند. 

امیدوارم نتیجه امتحان خوب شود من بعدا بگویم مدرک را گرفتم 

  • ۰۴/۰۱/۲۰
  • فاطمه:)(: