The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

روز شانزدهم.به سبک یک یاغی

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۵۷ ق.ظ

 

بشنو

 

می گم یاغی چون با خودم خیلی جنگیدم کتاب جدید بخونم فیلم جدید ببینم اهنگ جدید گوش بدم داستان جدید بنویسم مدت هاست هر چیز جدید و ماجراجویی برای من تبدیل شده به یه مبارزه دشوار برای بودن چرا آدم دلش می خواد همون احساسات و افکار قدیمی کم ازار رو داشته باشه چیز جدید گاها پر خطر به خودش اضافه نکنه جز اینه که ...

فیلم حصار ضد خرگوش از کشور استرالیا رو دیدم بر اساس واقعیت ساخته شده شما تا حالا در مورد نسل ربوده شده شنیدین به نسلی می گن که ارتباطشون با فرهنگ و زبان مادرشون رو از دست دادن زیست بومشون از بین رفته دیروز داشتم به انواع استعمار و استبداد فکر می کردم این یکی از همشون بدتر بود خیلی بدتر یه زمانی مهاجران اروپایی برای این که بومیان رو از استرالیا حذف کنن و به قول خودشون یه تمدن جدید بسازن طرح وحشتناکی انجام دادن که  دست کمی از جنایت نداره 

داستان فیلم با یه خانواده شروع می شه دختربچه کنار خانواده اش پشت حصارها خوشحال به نظر می رسه تا این که یه ماشین می یاد بچه هارو از خانواده شون جدا می کنه و اونا رو به یه اردوگاه می برن البته نا گفته نمونه من یاد دیوار مکزیک افتادم با خودم گفتم حتما جدایی اون بچه ها از خانواده هاشون همین شکلی بوده هنوز این عمل غیر انسانی ادامه داره ...

پشت همه ی این اتفاقات تلخ چیه مردی روی پرده به حضار تصویری نشون می ده و ادعا می کنه با این طرح می تونه تا سه نسل رنگ پوست سیاه رو از روی زمین محو کنه و رنگ سفید رنگ غالب بشه تنها چاره اش جدا کردن بچه های دو رگه از خانواده هاشون و بردن اونا به اردوگاه است تا طبق اصول درست تربیت بشن بعد طی یه حرکت درست بچه دار بشن 

بچه ها به اردوگاه منتقل می شن اونجا نمی تونن به زبان مادری خودشون حرف بزنن چون اگه این کار رو کنن تنبیه می شن کارهای اردوگاه رو انجام می دن آموزش های کلیسا رو می گذرونن آقای مسئول برای بررسی رنگ پوست و باقی موارد بهشون سر می زنه این اردوگاه شبیه زندانه 

توی یکی از سکانس ها یه دختر نوجوون رو به اتاق تنبیه می برن تا موهاشو کوتاه کنن و شلاقش بزنن این دختر چند قانون رو شکسته اول این که عاشق شده و دوم این که برای دیدن عشقش از اردوگاه فرار کرده 

دختربچه ها شاهد این لحظه هستن شب که توی تخت خواب می خوابن متوجه می شن حالشون از آدمای اردوگاه بهم می خوره و به اونجا تعلق ندارن مدتی هست که به این شجاعت و آگاهی می گم این که بفهمی به  جایی تعلق نداری و یه سفر رو شروع کنی تا برگردی به جایی که بهش تعلق داری با علم این که شاید نتیجه مطلوبی نداشته باشه جنگیدن برای آزادیه 

دختر ها یه سفر طولانی رو شروع می کنن برای برگشتن به خونه شون به مادرشون این فرار یه دهن کجی به مسئول اردوگاه است چون در طول یک ماه هیچ کس نمی تونه رد بچه هارو بزنه اونا با سخت ترین شرایط خودشون رو به خونه می رسونن در حالی که این برگشت چیزی شبیه معجزه است جان سالم به در بردن در صحراها و قایم شدن از نیروهای مسلح 

آخر فیلم دو تا پیرزن رو می ببینیم که دارن به زبان محلی خودشون حرف می زنن و این فیلم داستان واقعی فرار این دو پیرزنه که اجازه ندادن وجودشون محو بشه 

دارم به فکر می کنم به همه ی پاک سازی های دردناک بشریت به همه زبان ها به همه ی فرهنگ ها به همه ی افکار ها که یه قدرت یا یه تمدن خاص تصمیم گرفت محوش کنه اما کسانی جنگیدن جون سالم به در بردن تا این موجودیت رو حفظ کنن از دست دادن ارتباطت با زبان مادری با تاریخ و فرهنگ واقعی کشورت رنج زیادی داره و کیه که ندونه تجربه اش کردیم 

 

گرگدن می خونم داره به جاهای حساسی می رسه کاش همون اوایل بیست سالگی می خوندمش یه عده می گن شبیه مسخ کافکاست از خودبیگانگی رو نشون می ده یه عده می گن به هرز رفتن زبان رو نشون می ده من می گم با از خودبیگانگی موافق هستم و تا حالا در موردش فکر نکرده بودم 

فکرش بکن یه گرگدن از ناکجا سر و کله اش پیدا شده اون وقت هیچ کس فکر نمی کنه این گرگدن از کجا اومده اصلا جای این گرگدن توی شهر هست حالا باید چی کار کنن  تمامی گفت و گو ها در مورد چیزهای در ظاهر بی اهمیته حتی منطق دان کسی که ازش انتظار می ره یه فکری به حال این وضعیت کنه چرت و پرت بهم می بافه انگار نمی دونن در مورد این مشکل چه طور باید حرف بزنن چه طور باید سوال بپرسن انگار پرداختن به حواشی راحت تر از اصل موضوع هست وقتی گرگدن برای بار دوم رد می شه تو منتظر می مونی بالاخره یه نفر دقت به خرج بده یه حرف مهم بزنه الیته ژان بین همشون متفاوته به مواردی اشاره می کنه که ممکنه ذهن بقیه رو هشیار کنه اما بحث جمع دوباره به سمت چیزهای بی اهمیت می ره این همون گرگدنه گرگدن ها چند تا شاخ دارن تازه توی پرده دوم کسی هست که مدعی می شه هیچ گرگدنی وجود نداره و توهمه 

حالا بعضی ها می گن گرگدن نماد قدرت یا افول انسانیت از خودبیگانگی هست اما من می گم گرگدن به صورت نمادین یه معضل اجتماعی هست وقتی پیش می یاد مردم همین واکنش هارو نشون می دن تا این که خودشون به بخشی از اون معضل تبدیل می شن 

 

  • ۰۲/۰۲/۰۴
  • فاطمه:)(: