روز یازدهم.از کجا می فهمند ماهی ها عاشق می شوند
الان دارم موسیقی متن ماهی ها عاشق می شوند رو گوش می دم نمی دونم دوباره کی بر می گردم این نوشته رو می خونم نمی دونم اون موقع ساعت چنده اون موقع چند شنبه است من چند سالمه از پاییز1403 می گفت به نظر من خیلی دور می رسید اره یه سال دیگه دور به نظر می رسید و باقیش رو نمی نویسم چون کسی به جز خودم نمی تونه درکش کنه کسی در بدن و روح من نیست
این آهنگ منو یاد یه جفت ماهی انداخت که عید خریده بودیم یکیشون مرد نمی دونم بچه بودم با خودم گفتم مگه ماهی ها سه ثانیه حافظه ندارن پس یادش می ره من که نمی دونم یادش رفت یا نه اما باز خیال کردم نکنه یادش نره پس تحت نظرش گرفتم به تنگش نزدیک شدم چند بار به تنگش زدم هر موقع که بی حرکت یه نقطه می ایستاد با شدت بیشتری می کوبیدم اما ماهی بی حال بود اره بی حال بود
چند سالی هست که دیگه ماهی نمی خریم چون حوصله چال کردن یا نمی دونم دور انداختنش رو نداریم شاید دلش نمی خواد یه ماهی جفتش رو از دست بده الان هم داشتم از مرگ احتمالی یه ماهی گلی که مال یه بچه بود می گفتم اخمش رفت تو هم ولی واقعا این بچه کی می فهمه که قرار نیست ماهیش تا ابد زنده بمونه اولین داستان حرفه ای من در مورد مرگ ماهی یه بچه بود متاسفانه استاد احمق بی شعور خرم چنان نابودم کرد داستان رو گم کردم در کمال ادب تف توی کلاس داستان نویسی نویسنده های معروف و هر انجمن ادبی مگه این که عکسش ثابت بشه
راستی تیغ و ترمه کیومرث رو دیدم بعضی ها دوستش نداشتن و اما من نمی دونم دوستش داشتم یا نه یه جورایی ترمه تنها بود همه بهش خیانت کرده بودن به همه بی اعتماد بود تنها کسی که واقعا دوستش داشت و بهش اهمیت می داد به خاطر اونا از دست داده بود ترمه پر از خشم و حس انتقام بود دلش می خواست از همشون انتفام بگیره چون جای خالی اون آدم آزارش می داد چون ناراحت بود چرا کسی جای اون رو براش پر نمی کنه که هیچ بلکه باعث شدن که ترمه اون رو برای همیشه نداشته باشه در واقع ترمه اون ادم ارزشمند رو به خاطر طمع خیانت بی اعتمادی و فساد اون ادما از دست داده بود هیچ کسی جاشو براش پر نمی کرد شاید به خاطر همین یک ساعت و بیست چهار دقیقه نگاهش کردم تا ببینم ایا ترمه بالاخره می تونه فراموش کنه کاش نمی فهمید خیلی خیلی کم پیش می یاد یه نفر اون قدر صمیمی اون قدر عمیق اون قدر نزدیک اون قدر خالصانه اون قدر از ته دل بین اون همه آدم خائن توی زندگیت نفس های آخرش رو بکشه از یه روزی به بعد دیگه...
در کل بگم کیومرث جان با این که توی این کشور سانسورچی هاش دستمون رو خیلی می بندن دمت گرم که بی پروا بودی
سریال انیمیشنی Arcane: League of Legends تا قسمت دوم دیدم بعضی ها می گن از فسمت سوم به بعد تازه اصل داستان شروع می شه مدت ها بود که دلم می خواست ببینمش نمی دونم چرا ناراحتم می کنه شاید چون یه آدم نفرت انگیز باعث شد با این سریال آشنا بشم حالا هر وفت می خوام که نگاهش کنم غیر مستفیم یادم می یاد اصلا به درک این همه مدت پشت گوش انداختم حالا این کار رو نمی کنم چرا خودمو از لذت دیدن سریال محروم کنم الان نمی تونم در موردش حرف بزنم چون قضاوت کردن در موردش یک کمی زوده
برای محض تنوع سریال ریک و مورفی رو هم دیدم آدم و حوا جدید با حال بود دنیا رو نابود کنی یه آدم و حوای جدید باشه خنده داره مگه نه البته قبلا تا قسمت چهارم دیده بودمش اصلا چی شد که این دو تا سریال رو شروع کردم چند سالی می شه که من ژانر علمی تخیلی نمی ببینم با این که وقتی نوجوون بودم این ژانر مورد علاقه ام بود یعنی ردخور نداشت آخی یادش به خیر میان ستاره ای شاه همه ی فیلم های زندگیم بود هنوز یادمه ساعت یک شب بود همه خواب بودن تلویزیون روشن بود خوشش نمی اومد همش می گفت خاموشش کنم من التماسش می کردم سر و صدا نکنه دیگه خودت تصورش رو بکن نیمه تموم باقی می موند من بعد از اون روز چند بار دیدمش دیگه اون احساس یواشکی سر خوش یک شب رو نداشتم تازه شم چند تا قطره اشک ریختم سکانس کتابخونه و کد دادنش وااای سکانس دیر رسیدن دختره به عشقش وااای سکانس دیدن فیلم های بچه هاش ملاقات با دخترش توی بیمارستان وااای
خدایا یه روز توی سرویس نمی دونم چرا جوگیر شدم گفتم که از ژانر علمی تخیلی خوشم می یاد اون موقع جوون بودم نمی دونستم هر کس سلیقه ی متفاوتی داره قرار نیست من از علایق اونا خوشم بیاد یا این که قرار نیست اونا از علایق من استقبال کنن خیلی ذوق داشتم حداقل یکی پیدا بشه اره دختر دمت گرم من هم خوشم می یاد مثلا اون فیلم رو دیدی می دونی چی شد خیلی بی ریخت رفتار کردن یه سکوت سردی حاکم شد بعدش که بگذریم نگاه انگار خله دختره شاید از نظر من این طور به نظر می رسید بمیرم من خیلی خر ذوق بودم توی ذوقم خورد حالا که یادم می یاد هر وقت حرف می زدم یه جور پیش می رفت که عجیب و غریب به نظر بیام مثلا خیلی فلسفی فکر می کنی یه همچین حرف هایی وقتی هم حرف نمی زدم می گفتن چرا ساکتی چه مکافاتی من توی دبیرستان گذروندم یه بیگانه از یه سیاره دیگه هر چند که توی دانشگاه هم باز یه بیگانه بودم ولی حافظیه و دانشگاه ادبیات جاهای خلوت داشت می تونستم به خودم یاداوری کنم اشکالی نداره اصلا اشکالی نداره ولی چرا به خودم نگفتم در واقع همه بیگانه هستن فقط نشون نمی دن
فکر کنم از اون موقع بود که من ژانر علمی تخیلی ندیدم هنوز هم اون توی ذوق زدگی همراهم هست اما امروز انقلاب کردم از این بابت به خودم افتخار می کنم که دیگه خودمو محدود به چند ژانر یا چند کشور نمی کنم خلاصه خواهش می کنم از این به بعد ژانرهایی ببین که قبلا زیاد نمی دیدی ماجراجویی راز آلود اکشن ترسناک علمی تخیلی حتی فیلم های کشورهای دیگه مثلا لهستان برزیل پاکستان هر جایی که بود حتی فیلم های ایرانی که شاید بعضی ها می گن ارزش وقت گذاشتن نداره نمی دونم وقتی آدم هم زبون خودش رو می بینه یه حس آشنایی به آدم می ده انگار از خودته انگار توی خونه ی خودتی کاش فیلم های ایرانی پیدا کنم برای دیدن و تجربه ی این حس توی خونه بودن
دیگه هم نمی خوام استرس داشتم نکنه یه نفر فکر کنه چه قدر سلیقه ام توی فیلم دیدن آشغاله بی خیال یه بار خودت رو از ژانر علمی تخیلی جدا کردی تو که باید دردش رو بفهمی
امروز ساعت ده باید به استاد برای پایان نامه یه نکته ای رو یادآوری می کردم اما قبلش ماجراها داشتم با رمان ما از صبح خودمو موظف کردم که دیگه بسه بالاخره باید این رمان رو تموم کنی خوندنش جس غریبی داره انگار توی حالت نشئگی یا خلسه رهات می کنه انگار خطوط رو می خونی اما برای خودت یه داستان دیگه توی ذهنت می سازی که شاید همونی نباشه که نویسنده به خاطر همین می ترسم در موردش یادداشت بنویسم چون ممکنه اشتباه فهمیده باشم موقع خوندن رمان خودمو توی یه اتاق تاریک با پرده هایی که هنوز ازش نور می یاد تصور می کردم یه صدای ریز می یاد که منو به خواب می بره توی عالم خواب و بیداری برای خودم یه چیزی سر هم می کنم کمی کسل می شم می خوام ولش کنم اما نویسنده درست همون لحظه یه حرفی می زنه منو نگه می داره من از لحظه ای که شخصیت داستان یعنی همون به قول خودش عدد دیگه خودش ما و شهروند یگانه کشور تصور نمی کنه شک می کنه که نکنه من های دیگه در درونش باشه با این من گلاویز می شه زمینی پایین پاش شفاف می شه اون مواد مذاب رو می بینه دنده های قفسه ی قلبش شبیه میله های مذاب بهم نزدیک می شن اون روح پیدا می کنه اون می فهمه تخیل داره اون تازه داره خودش رو می فهمه اون به خودش به آینه نگاه می کنه رهاش نکردم ادامه اش دادم و صادقانه می گم قدرت عشقی که آدم رو از ما به من می رسونه از هر ولی نعمت دیکتاتوری بیشتره با این رمان یه جوری ام نمی دونم چه طوری ولی اذیتم می کنه شاید فردا واقعا تمومش کردم
می گم فاطی حالا کتاب دوست نابغه من رو بخونم یا این که بی خیال سریال بهتره فکر کنم بهتر باشه سریالش رو ببینی
- ۰۲/۰۱/۳۰