زنده باش
یه محدوده یی هست که برای زنده موندنت گذاشتن اون طرف مرز معلوم نیست اجازه بدن زنده بمونی هر کسی یه چرتی می گه اسماعیل خله به مهوش زنش می گفت تا حالا کسی برنگشته یعنی همه شون مردن
داریوش می گفت اشتباه می کنی من یقین دارم بعضی هاشون زنده از مرز گذشتن ولی دیگه اجازه ندارن برگردن اونا می خوان تو این طوری فکر کنی
من هیچ فکری ندارم توی این محدوده موندم حالا که تا کمتر از یه ماه دیگه بیست و چهار ساله می شم فکر می کنم بین شاخه های درخت اسلحه شون رو دیدم یعنی اونا هم به صدای آواز و رقص اون ور آبی ها گوش می دن که حواسشون نیست من این جا نشستم من می گم رقص و آوازی در کار نیست رادیوشون رو روشن گذاشتن باد می خوره به مترسک هاشون
آسمون همه جا همین رنگه زمین همه جا دایره است آدم بر می گرده به همین جایی که من نشستم یعنی محدوه یی برای زنده نگه داشتنم
نمی دونم اون طرف تر که می گن اگه رد بشم زنده ام نمی ذارن چه خبره ولی من همین جا نشستم دلم هوای تازه می خواست
قلبم یک کم تند می زنه شاید جای اشتباهی باشم یه جایی که نه بین محدوده ی زنده موندم نه از مرز گذشتم من دارم روی یک خط قرمز راه می رم حالا بستگی داره پاهام کدوم طرف بلغزه
پی نوشت:
داشتم موسیقی بی کلام گوش می دادم تا داستانم رو بنویسم ولی یک کم به این حالت نزدیکم احساس می کنم در محدوه زنده موندن نفس می کشم بر اساس قواعدی که مشخص شده اگه بر این اساس زندگی کنی زنده ای
به اون طرف محدوه هم فکر کردم چیز زیادی به ذهنم نرسید نمی دونم چرا می گن اگه گذشتی یه ... توی مغزت ... اصلا راسته یا نه
باز هم نمی تونم داستان بنویسم حالا خوبه می رم سر کلاس برای امتحان میان ترم و ارائه هام درس می خونم چم شده نمی دونم
توی خلا معلق موندم سرگیجه دارم از همه نظر دست نیافتنی و مرموز به نظر می رسم دلم تنگ شده برای روزهایی که توی کتابخونه تنهایی به شیشه های رنگ وا رنگش زل می زدم از روی زمین نارنج جمع می کردم به جای راه رفتن می دویدم سر پل برگ هارو رها می کردم به رقصیدنشون و صدای آب گوش می دادم
توی خودم گم شدم ولی کسی پیدام نمی کنه شاید چون نمی خوام همیشه توی خودم غرق شدم آدما می گن فاطمه تو دنیای خاص خودت رو داری انگاری توی رویا سیر می کنی
دروغ هم نگفتن ولی باید اینو در نظر بگیرن بین خیال و واقعیت در حال سفرم شاید یه روز توی خواب همونجا موندم جایی که برای خودم صدا دارم دیگه خفه نمی شم هراس یه وحشی سانسورچی رو ندارم و هر چی دلم خواست می نویسم
عصر داشتم یه فیلم ژاپنی می دیدم آدما بعد از مرگشون باید یه خاطر با ارزش انتخاب می کردن و با همون زندگی می کردن
راستش خیلی فکر کردم اگه بعد از مرگ همچین انتخابی پیش روی من می ذاشتن کدوم خاطره ام رو انتخاب می کردم به جوابی نرسیدم
یعنی حتما خاطره با ارزش به معنی خاطره ای نیست که توش احساس خوشبختی کنی و خوشحال باشی گاهی خاطره با ارزش می تونه در غم انگیز ترین لحظه زندگیت باشه
من فکر می کنم خاطره ی با ارزش همون لحظه ای هست که به درک عمیقی از زندگی می رسی و فلسفه اش رو کشف می کنی
ولی خدایی سخته یه لحظه غمناک رو تا ابد زندگی کنی پس اگه بهم می گفتن انتخاب کن به دروغ می گفتم زمان نوزادی وقتی مادرم برای اولین بار بغلم کرد به جان شما هنوز یادمه پس من این لحظه رو انتخاب می کنم من می خوام به دنیا اومدنم رو تا ابد زندگی کنم
و از روزمرگی این چند وقته چه خیر هیچی فقط سه شنبه گواهینامه ام اومد عکس گواهینامه ام بر خلاف تصورم ننه قمری نبود قند توی دلم آب شد وقتی گفتن قانونا راننده شدم با چشم عسل توی شلوغی شب رانندگی کردم اشتباهاتم واقعا وحشتناک بود فکر نکنم چشم عسل دیگه کنارم بشینه تا تمرین کنم بهش حق می دم بی خیال باید مربی بگیرم منتظرم تعطیلات بین دو ترم بیاد که با مربی هماهنگ کنم
کی فکرش رو می کرد ارشد همراه چالش ها یی که داره مفیدتر از دوران کارشناسیم باشه ولی خیلی نگران استاد راهنما و طرح پایان نامه ام هستم هنوز در این باره تصمیم درست راستی نگرفتم
- ۰۰/۰۹/۱۱