یک میلیون چیز کوچک
شاید فقط دیدش رو به آسمون از دست داده بود
یه مستند از جی اف ک جونیور دیدم
یادتون می یاد وقتی هواپیماش سقوط کرد
به هر حال کندی یه خلبان مبتدی بود
داشت توی شب پرواز می کرد که ابرا جلوش می یان
با این که دستگاه کنترل بهش گفت از کدوم راه می تونه بره ولی اون بهش اعتماد نکرد
حقیقت دقیقا جلوی چشمش بود اما اون نمی تونست ببینتش دیدش رو به آسمون از دست داد و عمودی فرود اومد
تازه زمانی که فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی دیر شده بود و اون نمی تونست خودش رو بالا بکشه
این افسردگیه حالا شاید هم افسرده نبود شاید قضیه چیز دیگه یی بود
آدما معمولا از دوستای صمیمی و عزیزانشون رازهاشون رو پنهان می کنن گاهی حتی خبر نداری اونا رازی دارن تا این که یه اتفاقی مثل این می افته
من نوشت :
سریال با مرد کت و شلواری که داره با تلفن حرف می زنه شروع می شه در ظاهر اروم و خوشحال به نظر می رسه در این حین دوربین می چرخه سمت دوست هاش که هر کدوم درگیر مشکلات زندگی خودشون هستن مضطرب تر و تنها تر از این مرد هستن حتی یکی شون می خواد خود کشی کنه و اون یکی ممکنه که سرطانش برگشته باشه
دوباره دوربین بر می گرده سمت این مرد که دوباره با آرامش لبخند می زنه تو فکر می کنی با توجه به ظاهرش از همه ی دوست هاش خوشبخت تره ولی در اشتباهی
کارگردان دقیقا غیر مستقیم می خواد همین رو بهت بگه از روی ظاهر قضاوت نکن چون تو از درونش از رازهایی که می تونه داشته باشه خبر نداری از خودت بپرس چرا این مرد باید حفظ ظاهر کنه
دیروز عصر داشتم این سریال رو می دیدم رسیدم به این لحظه اش واقعا تکان دهنده بود فکر کن بهت خبر بدن دوستی که ده ساله باهاشی و خیال می کنی همه چیز رو درباره اش می دونی خودش رو کشته اون هم چی از ارتفاع چند صد طبقه محل کارش خودش رو پرت کرده حالا روز تشیع جنازه اش هنوز باورت نشده همش منتظری از در بیاد داخل و بگه همه اینا یه دروغه اون هنوز زنده است
این در حالیه که نه تنها به نظر تو آدم شادی بود و هیچ مشکلی نداشت بلکه همیشه توی مشکلات حاد دوست هاش کمکشون می کرد
برات قابل هضم نیست حتی تا یکی دو روز قبل از مرگش با هم بگو و بخند داشتین حالا می خوای دلیل مرگش رو پیدا کنی ولی می خوری به بن بست ولی ماشین زمان نداری برگردی به عقب جواب آخرین تماسش رو بدی
ما ها با اعمالمون به شکل میلمیتری می تونیم یه نفر رو از خطر خودکشی نجات بدیم یا این که نه اون رو به سمت خودکشی سوق بدیم
یک چیز این وسط هیچ وقت تغییر نمی کنه خودکشی یه احساس آنی هست اگه به خودت همون لحظه فرصت بدی و به تعویقش بندازی به احتمال زیاد از صرافتش می افتی
شاید تا یک مدت برام سوال بود چرا توی این وضعیت وحشی قرنطینگی و افسردگی از دوستانم هیچ خبری نمی گیرم و تقریبا دارم فراموششون می کنم شاید هر از چند گاهی به یادشون می افتم دلم تنگ بشه حسرت بخورم ولی سعی می کنم اهمیت ندم
واقعا نمی ترسم نکنه اتفاق بدی براشون افتاده باشه یا زندگی کار دستشون داده باشه با عرض پوزش پی بردم اگه این همه مدت باهاشون در ارتباط نیستم فقط به یک معناست همه چیز در گذشته باقی مونده شاید از اول رابطه یی شکل نگرفته ما وانمود کردیم همدیگه رو می شناسیم همدیگه رو دوست صدا می زنیم و اما در زمان حال معاصر هیچ ربطی بهم نداریم مطمئنا هم من عوض شدم هم اونا
فاطمه یی که باعث شد یه زمانی بهش علاقه مند بشن و باهاش رفیق بشن خیلی وقته مرده و حالا یه فاطمه جدید متولد شده کسی که با همه شناختی که از من دارن در تضاده
توی یه برهه از زمان به اقتضای زمان بهم پیوند خوردیم ولی بعدش به خاطر مصلحت یا شاید عدم منفعت از هم بریدم خواستیم ادامه بدیم ولی به دلایل زیادی دوام نداشته چون با فاصله یی که پیش اومده هر دو طرف با هم پیش نرفتن شاید بعضی از بچه ها برای نگه داشتنش تلاش کرده باشن ولی من با عذاب وجدان گذاشتم همه چیز نفس های آخرش رو بکشه خودم هم با بی رحمی بالای سرش ایستادم
اگه من اهمیتی می دادم دست کم در طول یک ماه سه چهار بار بهشون زنگ می زدم پیام می دادم بهشون یاد آوری می کردم چه قدر برای رفاقت مون ارزش قائل هستم اما نه خیر من بهونه می یارم اونا مثل خودم دلزده می شن نه زنگی نه پیامی
هیچ حرف مشترکی نیست هیچ حرفی این جاست که طبق غربالگری من رابطه یی که با دوستانم داشتم سطحی بوده یه حس برای گذران اوقات فراغت یا شاید برای اونا این طوری نباشه اما واقعا هست اگه دقت کنن ما ها هیچ وقت بهم نزدیک نشدیم همیشه با حفظ فاصله پیش رفتیم وانمود کردیم به خودمون دروغ گفتیم
به این فکر کن دو نفر با زخم هاشون بهم متصل می شن من هیچ وقت نخواستم یا هیچ وقت نتونستم این اجازه رو بدم یکی این قدر بهم نزدیک بشه که بخشی از زخم های من بشه با این که در حد توانم تلاش کردم به بهبود زخم کسی کمک کنم ولی اونجور که باید شاید اهمیت ندادم یه حس عذاب وجدان و نوع دوستی باعثش می شد فقط همین
می گم اگه با زخم کسی وصل باشم هیچ وقت نمی تونم این قدر راحت از کنارش بگذرم و ازش بخوام یادم تو را فراموش
شاید بعدا از این حرف ها خجالت بکشم این چی بود گفتی رمزش رو بزن ولی الان نیستم من صادق هستم چند سالیه بعد از دردناک ترین خیانت دوست صمیمی دانشکده هوای ادما رو از دور داشتم
در حوالی من تنهایی شیرینی بود که خودم به خودم توی بحرانی ترین لحظات کمک کردم و دارم توش حرفه ای می شم اون قدر که ماندانا رفت اتاق عمل و منتظرش بودم شاید ممکن بود هیچ وقت نبینمش به کسی نگفتم خودم به سختی پشت سر گذاشتم ولی ارزشش رو داشت می رسم به جایی که به لحظاتی که واقعا به اهمیت مرگ و زندگی هستن باید یکی جون پناهت باشه باز همه رو پس می زنم متکی به خودم شکستش می دم از مدیون کسی شدن از تکیه کردن از وابسته بودن فراری ام هیچ وقت زیر بارش نباید برم
- ۰۰/۰۵/۲۱