مرثیه یک مرد سبز
مرد سبزم آقا منظورم گلدونمه ساقه هاش داره به زمین می رسه
رابطه مون عجیبه می ترسم خیلی دوستش داشته باشم و ذوقش کنم وقتی خشک شد افسرده بشم دلم نازکه طاقتش رو ندارم
به خاطر همین زیاد سراغش رو نمی گیرم فقط بهش آب می دم ولی بدبختی این جاست اگه یه روز خشک بشه باز خودمو سرزنش می کنم چرا بیشتر دوستش نداشتم باهاش حرف نزدم
ترس از دست دادن و از دست رفتن رو هیچ وقت برای بشر عادی نمی شه یا لااقل برای من این طوریه
از کسی که ترس از دست دادن نداره باید دور شد منظورم همون آدماییه که توی فیلم ها می گن من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
طفلکی مرد سبزم هنوز نمی دونه دارم مثل یه علف هرز باهاش برخورد می کنم دیدین علف هرز کسی منتظرش نیست بهش توجه نمی کنه چه طوری جون می گیره
یه جایی از ذهنم فکر می کنم بهش آب می دم زنده بمونه ولی نازش رو نمی کشم تا خودکفا بشه
باید چند سال پیش مو می دیدین یه شمعدونی داشتم اون قدر بهش محبت می کردم بقیه اعتراض می کردن بچه تو تا حالا به ما این قدر محبت نکردی ما آدمیم می فهمیم تازه این گیاهه
ولی من دهن کجی می کردم نه خیرشم
تا این که همسایه مون این قدر سیگار کشید و کشید که گلدونم پژمرده شد من هم دل کندم از نجات دادنش و مرد
فقط زخم خورده هاش می فهمن عاشق مرد سبزمم ولی اگه یه روز جلوی چشم هام نابود شدنش رو ببینم تحمل می کنم آیا ؟
- ۰۰/۰۳/۰۸