به صرف رقص برای شاهزاده مرده
ساعت 4:35 خودت را به کجا بردی با این همه خستگی و کوفتگی
نه من خسته نیستم خودم را سپردم به مرد شصت ساله بلژیکی تازه یک هفته شده که گچ پایش را باز کرده است می گویند که دو دهه است که روی یخ اسکی نکرده و این رقص روی یخ مرگ ماست
فاطمه این وسط کجاست در شهری که اسمش را هنوز درست تلفظ نمی کند بین مردمی که همگی جمع شدند که به رسم همیشگی در این وقت سال بهترین زوج رقص را انتخاب کنند
من مبهوتم همزبانی هم بغل دستم نیست از او بپرسم ان مردی که آخر صف ایستاده چرا تنهاست یعنی هیچ شریک رقصی ندارد خوشبختانه دو نوجوان وراج انگلیسی زبان سر می رسند و در حالی که برای هم تعریف می کنند ماجرا از چه قرار است
من دلم برای پیرمرد در هوای به آن سردی کباب می شود همگی جمع شدند تا شکستن دوباره استخوان های تنش را بشنوند حتی هیچ کس حاضر نشده که با او همراه شود
دیگر خوش ندارم این رقص بی رحمانه راببینم مانده ام که اگر کسی پیرمرد را تشویق نکرد من همراهیش کنم دست هایم یخ زده اند ولی می توانند تکان بخورند می توانم درک کنم چرا او در این سن کله شقی می کند
مگر چه طور الان می فهمی زندگی به تو هزار دلیل برای مردن می دهد اما یک دلیل برای زنده ماندن هم برایت کنار می گذارد این دلیل به اندازه هزار دلیل نبودنت ارزش دارد که هنوز راست راست جلوی چشم های من راه می روی و می پرسی چرا به هر حال این تنها دلیل پیرمرد است من باید روی آن یخ با استخوان های از کار افتاده ام برقصم طوری رفتار می کند که با این سنش می خواهد بزرگ ترین ماهی را صید کند
- ۰۰/۰۱/۱۳