و مرگ یک زنده عاشق تنهاست
دریافت
توضیحات: توصیه می کنم پس از تماشای ویدیو متن را بخوانید
#فکاهیات ذهن خسته
حتما برای شما هم همین طور بوده هنوز روز به شب نرسیده که تلفن زنگ می خورد و باز خبر مرگ عزیزی را می شنوید تلویزیون بیست چهار ساعته آمار کشتار کورنا را اعلام می کند یا اگر در شهر مثل اهواز زندگی کنید که جیغ آژیر زمان جنگ هر لحظه در کوچه ها طنین انداز می شود تا به شهروندان هشدار دهد اوضاع بحرانی ایست با مینی بوس جنازه می برند از خانه بیرون نروید البته مطمئن نیستم این را کسی می گوید که ساکن اهواز است
حال دل کلماتم خوش نیست اصولا خودم را با ول گشتن در شبکه های مجازی و دیدن فیلم لمس می کنم آن قدر که فرصت فکر کردن پیدا نکردم لابد مهم نیست نفر بعدی خودم باشم نمی دانم چرا این قدر با خودم و احساساتم نا آشنام شاید همزمان از زندگی و مرگ طفره می روم حتی با وجود این که مرگ در یک قدمی ام منتظر ایستاده زندگی ام هر چه هست ولی حتما زندگی نیست
با خیال خام خودم با ماسک و ماده ضدعفونی با یک سال چپیدن در خانه از سر خودم کورنا را می کنم اما من هم دیر یا زود دچار خواهم شد به قول شاعر آیا به سخت جانی ام این گمان هست یا نه ؟
راستش قبل از مولانا و استاد حافظ مرگ را از زبان کسانی شیرین شنیده بودم که از زندگی سیر شده بودند یا تحت تاثیر افکار خاصی می خواستند شهید راه شوند خوب در دفتر اول مثنوی ابیات بسیاری هست که همین مرگ که ما را یک عمر از آن ترساندند و تقبیحش کردند چنان شاعرانه توصیف شده که دلت می خواهد بمیری از زندان تن رها شوی
استاد هم یک بار سر کلاس حافظ خاطره یکی از همین همایش های مولوی را تعریف می کرد راستش آن روز با یک دل خوش که سیری چند لبخند زدم به اساتیدی که برای استاد نامه نوشته بودند بعد از بررسی شما از مرگ در ادبیات فارسی ما واقعا دلمان می خواهد بمیریم یا حتی خودکشی کنیم
یعنی مرگ یک سری حسن هم دارد که ممکن است با پر رنگ شدنش آدمیزاد قید زندگی را بزند منتهی کسی مرگ را به طور لطیف شاعرانه جلوه نمی دهد مگر از همه چیز بریده باشد افسرده باشد یا متاثر از افکار خاصی خود خواسته مرگ را چشم به راه باشد که در همه این موارد مرگ سیاه و خاکستری بوده یک راه اجباری برای نجات یافتن
آخر شب داشتم برای رفع خستگی انیمیشن کوتاه می دیدم که بلافاصله در وضعیت اینستا پادکست گذاشتمش و به خاطر داشته باشم بعدا برای فانوس دریایی بفرستم تا نظر او را در این باره بپرسم
در توضیح انیمیشن نوشته بودند که داستانش روایت گر عشق واقعی ایست تا دیر نشده من یک اعترافی کنم معتقدم هیچ چیزی به اسم عشق واقعی وجود ندارد شاید یک افسانه است که ما فقط در کتاب ها و فیلم ها باورش می کنیم
در زندگی واقعی من بیشتر به وابستگی شدید و نیاز داشتن رو به رو شدم به خاطر همین سر کلاس غزلیات سعدی من از جمله دانشجویانی بودم که ضمن لذت بردن از غزلیات سعدی او را محکوم به رویا بافی می کردم سعدی با ما هم ملق بازی این هایی که شما سرودی در حد شعر زیباست اما در زندگی واقعی من به شخصه توی کتم نمی رود زهر و زخم دلبر حکم نوش و دوا را داشته باشد تازه به چه منطقی باید به همچین معشوقی نیاز داشت
حرف هایم بوی این را می دهد که فاطی تو عاشق نشدی نفست از جای گرم بلند می شود اگر تجربه نکردی دلیلی بر وجود نداشتن ندارد به هر حال من نیم ساعت با چشم های ریز کرده فکور انیمشین چهار دقیقه یی را چند بار دیدم
دفعه اول نتیجه گرفتم همیشه قرار نیست عشق گل و بلبل باشد چه می دانم همین شمایی که پست را می خوانید عاشق مرد یا زنی شوید که با شما متفاوت است نه تنها متفاوت که شما دو تا ضد هم هستید تنها چیزی که شما را بهم وصل می کند عشق است به هر حال سختی هایی هم هست اما به مروز زمان سعی می کنید به درک متقابل برسید شباهت هایی هم پیدا می کنید بعدش نا غافل می فهمید در این عشق ورزی هر دو بهم آسیب رساندید در صورتی که بیشتر کنار هم باشید دخل هم را خواهید آورد مثل آتشی که عاشق آب شده نور شمعی که خاطر خواه باد شده یا لامپ مهتابی که دل باخته شاپرک شده
دو گزینه روی میز است یا باید به ذره ذره مردن تن دهید یا این که از هم دل بکنید هر دو به یک اندازه سخت است شاید بی رحمانه ترین حق انتخاب زندگی شماست نظر مرا بپرسید در این برهه از زندگی ام آدم خودخواهی هستم مطمئنا در هیچ رابطه دوستانه یا عاشقانه یی آن قدر تعلل نخواهم کرد که پودر و خاکشیر شوم شاید به خاطر همین به دختر همیشه مسافر یا همیشه در حال رفتن معروف شدم
من فکر می کنم باید قسمت را در عشق باور کرد یعنی درست لحظاتی که نباید بودند عاشق شدیم و با علم این که به خاطر عواقبش تنها خواهیم شد همه چیز را مظلومانه به گردن گرفتیم تا بعد ها به خودمان بگوییم من حداقل عشق را احساس کردم هر چند که درد داشت
کاش منطورم را بفهمی می خواهم به تو بگویم اگر همین عشق در زمان و مکان بهتری اتفاق می افتاد شاید اگر دو طرف جور دیگری بودند آخر و عاقبت بهتری داشت
بلا نسبت شما شتر با واحد انسان یعنی نفر هم می داند که غذای مورد علاقه اش یعنی خار ، دهانش را خونین و مالین خواهد کرد اما از جویدن چند باره خار طوری لذت می برد که تو انگار می کنی پشمک نوش جان می کند می گویند ممکن است شتر آنچنان زیاد روی کند و از آن جویدن چند باره دست نکشد که بر اثر درد و خون ریزی بمیرد
شاید در عشق های این شکلی مثل شتر برخورد کردیم با وجود درد هایی داشت دچار لذت و رنج توامان بودیم آخر درد نبودنش و نداشتنش بدتر از آن است
یکی حرف خوبی می زد شاید عشق را ابراز نمی کنیم چون نمی خواهیم به بودن کسی عادت کنیم که از یک روزی به بعد قرار نیست برای ما باشد شاید تحمل این که هیچ وقت نداشته باشمیش راحت تر است و به خیالی بودنش بسنده می کنیم
برداشت اول من از انیمیشن همین بود اما در برداشت دوم وقتی که به درون مایه و ریزکاری هایش دقت کردم این انیمیشن جنجال همیشگی مرگ و زندگی ایست شخصیتی که نقاب استخوانی بر چهره دارد که شاید استخوان یک حیوان درنده است و پوشینه اش سیاه است دست به هر چیزی می زند در آنی سرد می شود و جان می دهد عاشق آهو ماده یی می شود که به جنگل سیاه آمده و در حال چریدن است آهو نماد زندگی ایست اگر دقت کنید از روشنایی آمده به سمت روشنایی قدم بر می دارد حتی از زمین تغذیه می کند قرار است مرگ با یک لمس او را به زمین بر گرداند
همان طور که در ابتدای انیمیشن همین کار را با خرگوش کرد اما ناگهان با آهو چشم در چشم می شود آری شما بهتر از من می دانید چشم دریچه روح است مرگ متحول می شود با یک نگاه جانش به روح آهو وصل می شود اگر این گونه نبود با لمسی کار آهو را می ساخت ولی این آهو فرق می کند به گمانم او به مرگ خود آگاهست به گله ی خود بر می گردد به پشت سر خود نگاه می کند مرگ به دنبال او پرواز کرده حتی می خواهد به خاطر آهو به سمت روشنایی برود اما ناغافل دستش به گلی می خورد و گل در دم پژمرده می شود این صحنه نشان دهنده ی مرز جدایی آن دو ست
در سکانس بعدی ما متوجه می شویم آهو حتی با دیدن مردن گل همچنان از مرگ نمی ترسد این دو در زمستان شاید در جایی بین مرگ و زندگی کنار هم قدم می زنند اما چیزی به بهار باقی نمانده در سکانس آخر باز هر دو در جنگل سیاه هستند آهو بین ماندن و برگشتن مردد است می داند که بالاخره باید انتخاب کند زندگی کند در صورت ماندن روزی توسط مرگ لمس خواهد شد چون اساس عشق نزدیکی بیشتر است در صورت رفتن به سمت گله و زندگی قبلش باز دلش پیش مرگ گیر است
به مرگ نزدیک می شود مرگ از افکار آهو با خبر است یک قدم به سمت عقب بر می دارد چشم های سیاهش تنگ تر شده دستش را به نشانه ی نفی تکان می دهد اما آهو تصمیمش را گرفته یک قدم به مرگ نزدیک تر می شود همان دستی را می بوسد که روزی مرگ برای رسیدن به او گلی را کشته بود شاید مرگ به یاد می آورد که او از همان روز اول مرگ آگاه بوده چون مثل خرگوش نا هوشیار نیود از همان لحظه اول به مرگ نگاه کرد تمامی احساساتی که آن لحظه در چهره ی مرگ دیدم وصف نا شدنی ایست انگار خود مرگ بودم که آهو را به آغوش می گرفتم امید داشتم که زنده بماند
مرگ کمی کنار آهو می ماند و سپس پرواز می کند بگمانم آهو در همان نقطه یی جان می کند که برای اولین بار همدیگر را دیده بودند من نتیجه گرفتم مرگ از اول وظیفه داشت آهو را بکشد اما کمی دست دست می کرد چون حتی خود هم آهو برای مردن آماده نبود وگرنه در لحظه ی اول از مرگ نمی گریخت شاید یک طرفه به قاضی می روم اما سازنده اثر به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارد چون هیچ خبری از روح آهو نیست
در این روزهایی که از هر سمت بوی مرگ می آید در این روزهایی که ما در حسرت آغوش و لمس کردن هستیم اما همین نوازش ها می تواند ما را مبتلا به ویروس کورنا کند ما بیشتر از هر لحظه ی دیگری محتوای این انیمیشن با پوست و استخوانمان درک می کنیم شاید قبل از اپیدمی فکر می کردیم این حس جا افتادن فقط در داستانهاست یا برای ووهان چین وامانده
ولی در همین صدم ثانیه با کوچک ترین علائمی نگران هستیم که لحظه ی مرگ تنها بمیریم بدون هیچ نوازشی که درخور زیبایی نزدیک ترین هایمان باشد ما در عمق تاریک وجودمان طیغان می کنیم که لمس کردن و نوازش شدن افسانه نخواهد بود یا حتی سر خود می بوسیم به آغوش می کشیم حتی با ترسی که در جانمان رخنه کرده نکند که من مبتلا باشم و از دستش بدهم به هر حال ما خودمان را گول می زنیم مرگ مال همسایه است نه برای من بگمانم بیشتر این بی ملاحظگی از توهم جاودانگی ما آب می خورد نه هیچ چیز دیگری
در این میان بعضی هایمان به خوبی مقاوت کردیم شاید به دلیل همین دوست داشتن به خاطر این که عاشق هستیم از گرمای تنش و دستانش چشم می پوشیم داریم از دل تنگی می پوسیم اما نمی خواهیم وجود ویروس احتمالی در تنمان دلیل مردنش باشد
چند وقت پیش به جوجو گفتم توان نوشتن از کورنا را ندارم این بار اول است که می نویسم کورنا بغلم را پس بده چون خودم یکی از بغلی ترین موجودات روی زمین هستم قبل از کورنا دوستانم را کلافه می کردم در طول روز هزار بار بغلشان می کردم فرقی نداشت کجا و چه زمانی برای خداحافظی یک بغل برای سلام یک بغل اصلا دلیل نمی خواست موظف بودند به من بغل بدهند شاید به خاطر بغل کردنهایم در زندگی بعدی الهه به آغوش گرفتن شوم یا یک پاندا
توی پستی خواندم در بعضی کشور ها نباید زیاد بغل کنی حتی اگر طرف مقابل دوستت باشد که تازه دو روز است با هم آشنا شدید چون از بغل کردن در مکان عمومی بد تعبیر می شود تازه در این کشور فقط می توانی دوستانی را به آغوش بکشی که از بچگی با هم بزرگ شدید من به ماندانا گفتم این کشور از الان در لیست سیاه من است برای مهاجرت حتما انتخابش نخواهم کرد
دوست بچگی کجا بود من کافی ایست با یک نفر به اندازه یک نخود برای مدتی صمیمی شوم تا این برنامه بغل ها را رویش پیاده کنم با این ویژگی خوب است که در کشور اسلامی بزرگ شدم اگر در بلاد کفر با فرهنگ غربی تحت عنوان جسیکا قدم می کشیدم بیچاره جنس مذکر در آن حوالی :))
ماندانا برای اولین بار بود که می فهمید من چه قدر بغلی ام به روی خودش نیاورد که یک متر شاخ در آورده یک خورده نصیحتم کرد که زیاد بغل کردن بهداشتی نیست در کشورهای خارجی از بچگی به بچه ها برای جلوگیری از سو استفاده جنسی آموزش می دهند فقط پدر و مادرشان باید آنها را بغل کند مگر پیش دبستانی یاد نگرفتی
من هم با لبخند شیطانی نگفتم هر وقت سرما می خوردم همه ی دوستانم سرما می خوردند تا این که یکی از بچه ها گفت فاطی نمیری انشا الله یک کم مراعات کن تا بعد از این گوشمالی مراعات کردم دوستانم روزهای سرما خوردگی برای چند روزی از من در امان بودند
من اعتراف می کنم کسانی که با علم به سرما خوردنم و امتناع کردنم باز اصرار می کردند بغلم کنند از خوشمزه ترین موجودات زندگی ام هستند اما این کورنا که واقعا همه چیز جدی را کرده من هم باید مغزم را خاموش می کردم رژیم بغل کردن می گرفتم هر قرار ملاقات پیش آمده را موکول می کردم به بعد از کورنا
انگار نه انگار بغلی بودن یکی از ویژگی های بارزم بود لعنتی دقت کردید هنگام بغل کردن در نزدیک ترین حالت ممکنید ضربان قلب طرف مقابل را احساس می کنید انگاری که دارید در وجودش حل می شوید و با او یکی می شوید یا چه طور بگویم یک روح می شوید در دو تن باید همین باشد آناتومی بغل کردن که خیلی وقت است دلم برایش تنگ شده
آخ یک روز استاد زبان های پهلوی تعریف کرد یک روزی به مراکز کودکان بی سرپرست سر زده اتفاقی یکی از بچه ها را بغل کرده بعدش بچه ها برای بغلش صف کشیدند استاد نتیجه گرفت خیلی از بچه ها هستند که در حسرت محبتند واقعا دوست دارم برگردم عقب خودم را در آن لحظه ببینم استاد آدرس را رد کن بیاد من که هستم
ولی خدایی حق با مانداناست باید از همان بچگی به بچه ها یاد بدهیم تنها کسی که می تواند آنها را به آغوش بگیرد و لمس کند پدر و مادرشان است نباید به کس دیگری اجازه بدهند بچه ها فرق سو استفاده جنسی و محبت را نمی فهمند خیلی از بچه ها در سنین کم به این دلیل که تجاوز گر به او گفته دارم به تو محبت می کنم متوجه نشدند که دارند مورد استفاده قرار می گیرند
پس بهتر است بچه ها را با تمام شیرینی هایی که دارند بغل نکنیم یا حتما از خود بچه و والدینش اجازه بگیریم شاید هم خودمان متوجه نباشیم بعضی از بچه ها خوششان نمی آید کسی آنها را نوازش کند
من خودم قبل از این نصیحت ماندانا بچه های فامیل را دیوانه کرده بودم خوب دست خودم نیست زیادی بچه دوست دارم شاید شب یلدا پیارسال اصلا متوجه نبودم دختر دایی ده ساله واقعا دوست ندارد موقع حرف زدن دست دور گردنش بیندازم و هی سر به سرش بگذارم فکر کنم از آن روز هر وقت همدیگر را دیدیم من فاصله ام را حفظ کردم که اذیت نشود و خوشحالم که زودتر متوجه شدم هنوز کمی از خودم دلخورم چرا به او نگفتم با این که شخصیت من این طوری خودمانی و پسر خاله است اگر اذیت شده واقعا با این که دو سال گذشته هنوز عذاب وجدان دارم و نمی خواستم ناراحت شود
عذاب وجدان گندی ایست کلا بچه دوست دارم همیشه می خواهم یک کاری کنم خوشحال شوند یک روز بارانی که داشتم از دانشگاه بر می گشتم کنار دیوار پسر بچه یی را دیدم که داشت زیر باران خیس می شد واقعا دلم سوخت چتر را بالای سرش گرفتم و به خاطر این که عجله هم داشتم پرسیدم تا کی منتظر می ماند چون می خواستم تا آن موقع چتر را بالای سرش نگه دارم تا خیس نشود
دقت نکردم با این سوال مزاحم حریم شخصی اش شدم و کمی هم معذب است مودبانه از من تشکر کرد و گفت می توانم زودتر بروم او به چتر نیازی ندارد من هم وقتی دلم بسوزد تا کمکی نکنم آرام نمی گیرم از جایم جم نخوردم دقیق یادم نیست شاید از او خواهش کردم با من رو در واسی نداشته باشد هر چه قدر هم باشد من منتظر می مانم
چون نمی خواستم خیس شود طفلکی مجبور شد به آن طرف خیابان برود تا بلکه من بفهمم به کمکم نیاز ندارد بیشتر از این واکنش از خودم عصبانی شدم دلخور هم بودم ولی کارش کاملا درست بود بچه ها باید یاد بگیرند که به غریبه ها اعتماد نکنند
در این دو اتفاق مشابه حس یک قاتل سریالی را دارم همش خودخوری می کنم اگر اذیتشان کردم به خاطر مهربانی خاله خرسه بوده کاش چتر را می گذاشتم کنارش و می رفتم شاید برمی داشت خیس نمی شد
قبلا فکر می کردم هر وقت احساس کنم یک نفر به کمکم نیاز دارد باید از هر کمکی دریغ نکنم اما روزی که در مترو یک دختر نوجوان به زبان ترکی گفت ضعیفه
نقره داغم کرد دریافتم با یک خط باریک مو رو به رو هستیم گاهی باید صبر کنیم یک نفر از ما کمک بخواهد سر خود وارد مهلکه نشویم چون ممکن است با ورود سر زده همه چیز را بدتر کنیم گاهی هم با همین دست دست کردن ممکن است جلوی چشم ما کسی نیاز به کمک داشته باشد ولی چیزی نگوید انتظار داشته باشد ما نا گفته متوجه اش باشیم
فهمیدم گاهی زیادی کمک کردن هم خوب نیست باید تعادل را حفظ کرد شاید دچار دام مهرطلبی شویم اگر جوابی درخور انتظارمان نیابیم آزرده خاطر شویم ماجرا از این قرار است که دو دختر نوجوان همراه مادر بزرگ پیرشان سوار مترو شدند که رنجور بودنش در همان لحظه اول مرا متاثر کرد چون نمی توانست درست راه برود و از طرفی همزبان بودیم در طول مسیر مابین گفت و گوهایشان احساس کردم زیاد با مترو و مسیری که قرار است پیاده شوند آشنایی ندارند
وقتی از مترو پیاده شدم مدام به پشت سرم نگاه می کردم تا بالاخره آدرس را از من پرسیدند از همان اول قصد داشتم همراهشان بروم که گم نشوند مدام اصرار می کردم سوار اتوبوسی شوند که پشت ترافیک ایستاده چون این اتوبوس یک راست به پایانه می رفت و نیاز نبود مادر بزرگ پا به پای جوان تر ها پیاده روی کند
البته این جمله آخر را در دلم گفتم پیرزن کمرش خمیده بود پاهایش را روی زمین می کشید به خاطر این که هر مادر بزرگی برای من تداعی گر مادر بزرگ گل جهان خدا بیامرزم است به خودم گفتم امروز یک کم غزال تیز پا نباش آرام تر راه برو
در حالی که آنها از من نخواسته بودند که کمکشان کنم و آنها را همراهی کنم یکی از دختر ها که احساس کرد من مزاحمم به مادر بزرگش گفت این ضعیفه هم که ما رو ول نمی کنه
به روی خودم نیاوردم که هم زبان هستیم اما کلمه ضعیفه به قلبم نیش زد کاش کلمه دیگری را برای زن به کار می برد از زبان مادری ام به شدت متنفر شدم که معادل زن یعنی زندگی در زبان ترکی کلمه بی مقدار ضعیفه است
چی کار کنم زود می رنجم راستی بغضم هم گرفته بود که نمی بینند من سر ظهر خودم هم عجله دارم گرمم است اما بیشتر دل نگران مادر بزرگم که خستگی از سر و رویش می بارد چیزی نگفتم در میان جمعیت گم شدم اگر حرفی می زدم فکر می کردند که منت سرشان می گذارم تازه آنها که از من کمک نخواسته بودند پس نباید انتظار داشتم
یک بخشی از وجودم سرزنشم می کرد نباید این کار را می کردی واقعا ضعیفه حقت بود همین که نمی توانستم از خودم دفاع کنم و با او موافق بودم بیشتر آزارم می داد
دیروز ماندانا حرف جالبی زد گاهی قصدمان خیر است می خواهیم به یک نفر محبت کنیم اما او بد برداشت می کند بی دلیل نیست که حضرت مولانا می فرماید همدلی از همزبانی بهتر است
کاش از درس معانی و البته زبان شناسی یاد بگیرم به اقتضای شرایط سنجیده حرف بزنم چون آدم ها از زبان پیام های متفاوتی را دریافت می کنند اکثر ما در لایه یی از ابهام حرف می زنیم این که سر راست یا حتی گنگ حرف بزنی از کلام تو همان برداشتی را داشته باشند که خودت می خواهی اوج خوشبختی ایست
از نمونه های کچ تابی زبان که گاهی موجبات جنگ و جدایی را فراهم می آورد همین ما را بس که در اتوبوس به بغل دستی ات بگویی هوا چه قدر سرد است و می خواهی به او بفهمانی که کمی پنجره را به جلو بکشد چون باد سرد اذیتت می کند او به غلط برداشت کند که طعنه زدی و در جوابت بگوید خوب لباس گرمتری می پوشیدی یعنی بخاری اتوبوس روشن است گرمم شده من پنجره را به خاطر تو نمی بندم
ما ملت بی حوصله یی هسیم اگر ها و شاید ها را در نظر نمی گیریم مستقیما با باید ها و حتما قضاوت می کنیم
خیلی از دلخوری ها و اختلاف ها از همین زبان پر از ابهام پیش می آید چون فرق بفرما و بتمرگ را بلد نیستیم ماندانا معتقد است مردم ما اکثرا بلد نیستند درست حرف بزنند و رفتار کنند باید با صبر و متانت یادشان بدهیم چون خودش معلم است بار ها شاهد رفتار غلط اولیا دانش آموزان بوده و من هنوز صبرش را ستایش می کنم گاهی ساعت ها مجبور است با یک اولیا نا آگاه در زمینه آموزشی و تربیتی دانش آموز بحث کند طوری که دیگر توانی برایش باقی نمی ماند از ما خواهش می کند چند ساعتی استراحت کند تا بعدا با هم حرف بزنیم حالا مگر من خوش تعریف هم امانش نمی دهم می خواهم در مورد هر چیزی که اتفاق افتاده با خبرش کنم حتی سوزنی که سر کلاس به نوک انگشت استاد رفته
اوف چه قدر نوشتم واقعا در دو ساعت گذشته در حال نوشتن بودم و متوجه گذر زمان نشدم نقد این انیمیشن اپیزود خوبی برای پادکست می شود ببینم کی وقت می کنم متن پادکستش را بنویسم اصلا هنوز وقت نکردم داسنانم را هم شروع کنم چیزی تا 26 اسفند باقی نمانده
بعدا نوشت:به خاطر سندرم بی قرار انتشار داشتم دوباره متن را می خواندم به ذهنم رسید یکی از دلایلی که آهو خودش برای مرگ پیش قدم شد این بود که نمی خواست مرگ عذاب وجدان داشته باشد اگر روزی به طور اتفاقی یا بر حسب طبیعتش آهو را نوازش کند و تا ابد بسوزد که ای داد من چی کار کردم آهو می خواست زندگی کند اما من محرومش کردم
به راستی در ابتدای فیلم ما با مرگی رو به رو هستیم که برای گرفتن جان یک زندگی مردد است انگار مرگ هم مثل خودمان چاودانگی مان را می خواهد
- ۹۹/۱۲/۰۶