نامه دوم به آنهایی که نامرئی ام کردند با این که نبودم
#نامه های ارسال نشده
به زمان افشا گر احساسات نا باور سلام
ممکنه که با گذشت زمان توی یه اتفاق یا یه سفر بفهمی درمورد آدمهایی که سالها نزدیکشون زندگی می کردی اشتباه می کنی مصیبته که چه قدر با هم غریبه بودید و توی احمق فاصله زیاد تون رو نمی دیدی
حتما روزی می یاد که دیگه با یه نفر حالا چه از خون خودت باشه چه نباشه دیگه مثل قبل نیستی و نمی شی بر عکس قبل وقتی کنار هم هستین با هم راحت نیستن تو سکوت می کنی چون معذبی اون سکوت می کنه چون تو رو نمی شناسه تو دوست داری زودتر تموم بشه هر کدومتون راه خودتون رو برین اون دوست داره دفعه بعدی پیش نیاد
هیچ وقت تصورش رو نمی کردم توی این سه سال گذشته با خیلی ها غریبه بشم شاید شبیه غریبه هایی شدن که کنارشون توی ایستگاه اتوبوس می شینم شاید هم گاهی در مورد خوب بودن یا نبودن هوا حرف بزنیم هر دو می دونیم چه با هم ارتباط برقرار کنیم چه نکنیم هیچ اهمیتی نداره
این نامه دوم برای همه ی غریبه های زندگی منه که هنوز هستن چون من آدم ها رو با جزییاتشون می تونم به یاد بیارم برای رفع دل تنگی سعی می کنم فراموششون کنم اتفاقا عادت کردم
من از تعلق نداشتن خوشم نمی یاد یه جورایی شبیه بی ریشگیه هیچ خوش ندارم کنار کسایی باشم که تکلیفم باهاشون مشخص نیست و نمی دونم حالا باید با توجه به شخصیتشون چه طور رفتار کنم که برام بد تموم نشه
تنهایی خود خواسته راحت تر از احساس تنهاییه که بهت اجبار می کنن واقعا به عنوان یک انسان اجتماعی روزایی توی زندگیم بوده که خواستم احساساتم رو با جمعیتی که بینشون بودم تقسیم کنم اما احساس کردم نامرئی ام با این که هستم دیده نمی شم حالا اگه غیر عمد باشه هیچ اشکالی نداره بدبختی من این جاست که این آدم ها از عمد می خوان بهم ثابت کنن یه آدم اضافی ام هر چه زودتر باید گورم رو گم کنم هیچ جایی بینشون ندارم در حالی که بهم می خندن گاهی باهام حرف می زنن
واقعا من هم می خوام جایی داشته باشم دیده بشم احساساتم شنیده بشه اما هنوز نمی دونم چرا اجازه ندارم چون من محکوم هستم به نامرئی بودن
می بیننت می شنونت اما انکارت می کنن چرا چرا چرا
کاش می شد تموم بشه اما واقعا مگه مجبوری باهاشون باشی حتی اگه نخوای باز خوبه زور نمی گن حرف بزنم نمی خوام باز کسی غریبه بشه نمی خوام بفهمم دارم در مورد یه نفر اشتباه می کنم نمی خوام با گذشت زمان ازم فاصله بگیره
از کی بی تفاوت شدم نسبت به همه ی آدمایی که دیگه نمی شناسمشون حتی شک کردم یعنی درست می شناختمشون اه دارم چرت می زنم
اونقدر بهت نزدیک باشن و دور بشن ازت که یه روز هر کاری کنی دیگه نتونی گذشته رو تکرار کنی وانمود می کردم مهم نیست ولی هست من همش منتظرم همه چیز به حالت قبل برگرده انگار نه انگار جدایی پیش اومده
به خودم می گم چشم به راه زنگ و پیام کی هستی سه سال از آخرین باری که باهم حرف زدید گذشته مگه این که تو پا پیش بذاری ولی در مورد چی حرف بزنی در مورد روزایی که دیگه نیست و تکرار نمی شه
چرا سرزنشش می کنی که غریبه شده کی این وسط غربیگی رو شروع کرد خوب معلومه تو خودت فاصله گرفتی حالا نمی تونی اعتراض کنی ولی دلیلت چی بود می دونم یادت نمی یاد چون شبیه کشتار دست جمعی بود با یه اتفاق همه توی قلبت می میرن تو با چشمای خودت تماشا می کنی کاری از دستت بر نمی یاد
آهای غریبه ها من زنده ام یک کم عوض شدم اما هنوز لحظات که نباید بی اختیار می خندم هنوز وقتی هیجان زده می شم با صدای بلند حرف می زنم هنوز موقع راه رفتن سر به هوام زمین می خورم هنوز یه نمه شلخته ام هنوز وقتی دنبال یه چیزی توی کیفم می گردم همه ی وسایلهامو بیرون می یارم هنوز پوستم حساسه نقاب می زنم هنوز هم وقتی می دوئم یا راه می رم بعدش نفس نفس می زنم هنوز هم توی یه دنیای دیگه ام هنوز هم کسی هستم که شما تصمیم دارین نامرئی باشه
منو بر اساس برداشت ناقص خودتون شناختین و اگه فاطمه یی نبودم که شما می خواستین عاقبت خوبی در انتظارم نبود هر کاری می کردید تا شکل تصویر ذهنی تون باشم خوب راستش من هم آدما رو اونجور که خودم می خوام می شناسم
چرا توقع دارم غم یا شادی رو با شما تقسیم کنم چرا می خوام بی حرمتشون کنم نمی تونم انکار کنم وجود ندارین باید دل تنگی رو کنار بذارم باید توقعات رو دفن کنم یعنی می تونم یاد بگیرم با این همه تلفات غربیگی کنار بیام
وقتی غریبه بشی ناشناخته یی یعنی هر کاری ازت بر می یاد یعنی ممکنه منو بکشی مثل رفتن برق می مونه که باید با چیزایی که توی تاریکی هستن و یه جا ثابتن بجنگی در نهایت جون سالم به در ببری
دو بار تصادف کردم می دونم بعدش ترسیدی نیاز داری یکی بهت بگه حالت خوب می شه حتی با این که پات شکسته شاید نتونی دیگه راه بری مگه آدما فقط با ماشین تصادف می کنن من با بعد از دست دادن دو عزیز در فاصله زمانی کم با افسردگی تصادف کردم
چون نمی گفتین حالت خوب می شه چون فکر می کردم حتی توی لحظات شاد هم توی زندگی تون بار اضافه بودم پس بهتون تکیه نکردم توی این برهه حتی سرطان هم داشتم به کسی نمی گفتم تو تنهایی می مردم از زندگی شما رفتم شاید گاه به گاه حرف بزنیم ولی به خودمون دروغ می گیم پل های پشت سر برای برگشت به کل نابود شده
بین ما یه پل شکسته فاصله می اندازه من این سر و شما این سر هیچ کس نمی خواد دل به دریا بزنه راه ما از هم جدا شده من باید عادت کنم که گذشته مال گذشته است شاید در آینده با کسایی آشنا شدم که وجودمو انکار نکردن و باهام مثل یه نامرئی برخورد نکردن
یه سوالی چون نامرئی می دیدین منو بهم اون حرف هارو می زدید داستان هات خوب نیست تو هیچ چیزی در این مورد نمی دونی تو یه دختر وارج و شلوغی چرا برای ارائه این قدر صدات بلنده تو چرا آشپزی بلد نیستی تو خیلی تنبلی تو خیلی مغرور و گوشه گیری تو نمی تونی تو نمی شی
این حرف ها جاشون روی قلب من هست با هیچ اسیدی هم پاک نمی شه ولی پوست قلبم کلفت شده شاید غریبه های زیادی از زندگیم برن ولی من باید دیگه یاد گرفته باشم هر رفتنی یه اومدنی داره یا بر عکس
شما می دیدین یه نفر چاقو رو توی قلبم می کنه اما چون نامرئی فرضم می کردین در برابرش سکوت می کردین حتی فاصله می گرفتین تا براتون دردسر نشه
- ۹۹/۱۲/۳۰