فکر نکن فقط احساس کن 1
یکی از درد آور ترین حرف هایی که شنیدم از جانب دو نفر بود هر دو مثل هم حرف می زدند فاطی تو ادم بی نمکی هستی این ادا ها به تو نیامده تو را سر جدت دست بردار ماجرا وقتی تراژدیک می شود که من هم حرفشان را تایید کردم شاید پیش خودم فکر کردم آدم به آدم فرق می کند اما من بلدم به این شکل خو شحالی ام را بروز بدهم ماز جبرانی نیستم که با کله کچلش مردم را روده بر می کند
اگر بخواهم خودم را در یک جمله توصیف کنم حتما می نویسم در عین بودن نیستم یا در عین نبودن هستم به هر حال این ویژگی باعث شده پیچده و تو در تو به نظر برسم یعنی فکر می کنند چه قدر معمولی ام اما در همان لحظه یک جورایی خاصم یا اعصاب خرد کن تر از همه که به خاطر انزوا طلبی برای خلق داستان فکر می کنند که خاصم ولی خدا شاهده که معمولی ام
من در بیست و سه سال زندگی ام لحظات شرم آور و دردسر سازی را داشتم که به جای زیاد فکر کردن تنها خواستم احساس کنم در نتیجه یک راست به دل خطر رفتم باعث شدم قضاوتم کنند انگشت نما شوم ولی در جواب به همه ی بازخورد های منفی فقط فقط از احساس دیوانه وارم لذت بردم آری یک لحظه با وله لذت بردن و یک عمر پشیمانی داشتن
بابا می خواهم درک کنید که فکر نکن فقط احساس کن یک حالی دارد که با هیچ چیز نمی توانی عوضش کنی در لحظه به سرت می زند و تو هم بدون ترس انجامش می دهی چون می خواهی خود خودت باشی و سرمست
قبل از آشفتگی حالی یا به زبان سر راست تر افسردگی در ترم های اول دانشگاه بیشتر تا این که دانشجو باشم شبیه نوجوان دبیرستانی شلوغی بودم که همه را با صدای خنده هایش و خیال های بی سر و تهش دیوانه کرده بود
کنترل نا پذیر بودم مثلا ممکن بود مثل ایام دبیرستان هوس کنم روی آسفالت بشینم و واقعا این کار را می کردم فکر کنید با یک جزوه قطور در آغوشتان دختری را بینید که روی آسفالت نشسته و با دوستش می خندد انگار نه انگار دانشگاهست
از همه شرم آور تر خراب کاری هایم سر کلاس عربی بود یک استاد به تمام معنا نچسب داشتیم که برای تحمل درسش با زمزمه های شیطنت بار پسران کلاس را دست می نداختیم البته باید گفت همه ی دانشجویان دختر در خلوت های دوستانه این طفلکی ها را مسخره می کردند مثلا با سه تفنگ دار ، دالتون ها و ...
من به شخصه وقتی یک نفرشان را مسخره می کردم همان روز بلا سرم می آمد به بچه ها می گفتم یا این طلسم دارد یا این که بنده ی برگزیده ی خداست ما خبر نداریم
استاد عربی آخر هم نتوانست گلاب به رویش حرف ا.. را درس بدهد چون ما به یاد مقوله قهوه یی خاصی می افتادیم به همدیگر نگاه می کردیم پقی زیر خنده می زدیم این هم دو هزاری اش نمی افتاد با غلظت تمام تکرار می کرد در حین درس دادن هم بچه ها با چهره های جدی انگار که جوک قضیه حالیشان نشده برایمان خط و نشان می کشیدند
من تحت هر شرایطی می خندیدم فکر کنم افسردگی نجاتشان داد وگرنه تا ترم پنجم سر سام می گرفتند وسط درس که همه کلاس ساکت بود من یک نگاه به دوستم و دوستم یک نگاه به من با قهقه مان کلاس روی هوا می رفت
بعد از یک جریاناتی اکیپ ما به تحلیل رفت چون عده یی فکر می کردند کنار ما در دانشگاه گاو پیشانی سفید شدند و باید فاصله را رعایت کنند تا انگ بچه دبیرستانی به پیشانی شان نخورد من کاملا حق می دهم چون بار ها آدم بزرگ های کلاس به من طعنه زده بودند که هنوز در شور نوجوانی گیر کرده ام واقعا هم یک آدم بی نمک و بی مزه ام ، بود ایا مثل یک خانم دانشجو برخورد کنم یا خواب دیدی خیر باشه
به قولا این سر زندگی دبیرستانی حتی با خوابیدن تب و تاب ترم صفری بودن هم نخوابید چون زیر بار نمی رفتم تا این که افسردگی پدرم را در آورد و خودتان می دانید چه کوفتی ایست از همه فاصله گرفتم بیشتر می خواستم عیار دوستان واقعی ام مشخص شود که هیچ وقت توی عمرم این قدر قشنگ ضایع نشده بودم
دانشگاه به من درس بزرگی داد در واقع آن قدر که فکر می کنیم برای هیچ کس مهم نیستیم همه به خودشان فکر می کنند اگر به حال دل خودت اهمیت ندهی اگر دلت برای خودت نسوزد هیچ کس این کار را برایت انجام نخواهد داد هیچ کس مثل خودت نخواهد گفت ببینم چرا مثل قبل از ته دل نمی خندی آخه دلم می شکند غم لعنتی را در چشم هایت می بینم پریشب یکی عکس نوشته قشنگی توی پروفایلش گذاشته بود
هیچ کس نمی پرسد با تو چه کرده اند که در خلسه سکوت فرو رفته ای ...
غالبا برای این که تنهایی ام به چشم نیاید به حافظیه پناه می بردم و یا در گوشه و کنار دانشگاه گم و گور می شدم یادم می آید آن روزها ملت عشق را تازه تمام کرده بودم فکر می کردم همه ی دوستانم قلابی هستند دیگر مسخره کردن پسر ها یا بحث های خاله زنکی خوشحالم نمی کرد ملت عشق مرا زیاده خواه کرده بود در یک وجب دانشگاه ادبیات دنبال کسی بودم که در مورد نوشتن با هم حرف بزنیم و با هم بنویسیم به عبارتی هم بال می خواستم کسی طوری که بال دیگرم شود تا بتوانم پرواز کنم
احساس بیگانگی می کردم قبول که به یک زبان حرف می زدیم و می خندیدیم اما واقعا همدل نبودیم کسی از دل من خبر نداشت خودم را جا مانده فرض می کردم می خواستم کسی یا چیزی بفهمد من جامانده ام بازمانده ام ولی کو گوش شنوا همین حس و حال بعد ها باعث تاسیس پنجاه و دو هرتز تنهایی شد
در این بین یکی هم پیدا شد یک بار توی عمرمان گفت توی لعنتی نباید منقرض شوی و از تو کم پیدا می شود همین جوری بمان بعدا فهمیدم هیچ فرقی نداشته با دوستان همکلاسی که یقه ام را می گرفتند توحیدی چرا این جوری هستی آن طوری نمی شوی تا مقبول تر باشی
از کجا به کجا رسیدم می خواستم در مورد جمله فکر نکن احساس کن برایتان خاطره تعریف کنم خیلی کم پیش می آید در لحظه احساسی به سراغم بیاید من هم به جای سبک و سنگین کردنش بلافاصله عملی اش کنم خوب در آن لحظه غرق لذتش شوم ولی بعد از چند ساعت تازه بفهمم وای فاطی تو چه غلطی کردی حالا در موردت چی فکر می کنند
نمونه بارزش ترم اول بود تازه داشتیم از دانشگاه مرکزی بر می گشتیم در مسیر بازگشت زمان تماشای رقص برگ ها زنگ ها کنار درهای قدیمی زنگ زده به من چشمک می زدند شاید شیطونه گفت فاطی تو تا حالا زنگ در مردم را نزدی و فرار نکردی یک بار امتحان کن ببین چه حسی دارد
وقتی این نقشه شوم را با بچه ها در میان گذاشتم دیدم آنها هم مثل خودم پاستوریزه تا حالا امتحان نکردند اولین زنگ را زدیم و در رفتیم پشت سرمان هم کرور کرور دانشجو حالا چه ترم بالایی چه ترم پایینی قدم زنان می رفتند با دهانی باز ما چهار تا را نشان می دادند که با کوله پشتی هایمان آبروی هر چه دختر و دانشجو مملکت را برده بودیم
هنوز حس هیجانش همراهم هست این که می ترسیدم در را باز کنند مچمان را بگیرند آن قدر دویدیم که نفسمان برید از فرط خنده فک مان قفل کرده بود صورتمان قرمز شده بود حالا دائما حال دوران یکسان نباشد آه کسانی که تا در ورودی آمدند و کسی نبود مج بی گناه دیگری را گرفتند دقیقا از آن جمعیت چهار نفره مرا گرفت
روز بعد در دانشکده الهیات در حالی که داشتم برای بچه ها تعریف می کردم و می گفتم خیال کنید پسره کنار پنجره منتظر عشقشه که با گل نرگس بیاد بعدش همون لحظه ما زنگ می زنیم این هم به خیال این که حضرت یار پشت دره می یاد که در رو باز کنه با دختری مواجه می شه که بافتنی قرمز تنشه و داره می دوئه آخی عزیزم
داشتم با هیجان و صدای بلند می گفتم بدون این که حواسم باشد به جز خودمان بقیه هم هستند زمان و مکان هر دو متوقف شده بود وقتی دوباره زمان ادامه داد من پله را ندیدم و مثل سرسره از هفت پله پشت سر هم سر خوردم باز بلند شدم به جای این که خجالت بکشم خندیدم پله بعدی را هم ندیدم چشمتان روز بد نبیند که نزدیک بود با کله بروم در آغوش همان بنده برگزیده خدا که دوستم از پشت سر نجاتم داد
یک هفته بعد وقتی داشتیم مرور می کردیم که چه قدر خدا به من رحم کرده و من هم به بچه ها می گفتم اولین آغوشم را نجات دادید وگرنه می رفتم در آغوش آن جناب مزخرف
به پشت سرم نگاه کردم نام برده با چشمان از حدقه در آمده نگاهم می کرد و من هم به جای معذزت خواهی به دوستم گفتم چرا به جای کر کر خندیدن زودتر نگفتی این جا نشسته
خدا زیادم کند از این رسانه رسمی معذرت می خواهم ترم صفری بودم کله ام زیاد باد داشت ولی شما سر راه من چه کار می کردید جا خالی می دادید فوقش بینی ام می شکست خرج یک عمل جراحی به گردنم می افتاد
فکر نکن احساس کن دوم زمانی اتفاق افتاد که با بر و بچ به پارک رفته بودیم تازه شیر فلکه حوض آبی را باز کرده بودند باز هم من پیشنهاد دادم پشت سر هم روی لبالب حوض قدم بزنیم حسابی و جانانه خیس شویم و خنک تا یک ساعت دیگر با حمام آفتاب خشک شویم ملت هم با دیدن پشت مانتویمان هم فکر بد به سرشان نخواهد زد
راستی آب بازی هم کردیم سر تا پا موش آب کشیده شده بودیم تازه من به این که قانع نبودم وقتی پارک بچه ها را دیدم باز دست بر و بچ را گرفتم که برویم پارک بازی کنیم حالا در پارک چه کسانی حضور داشتند بچه هایی که به زور پنج سالشان پر شده بود فسقلی ها ما را می دیدند که از سرسره شان سر می خوریم و سر نوبت تاب نزدیک است که دعوایمان شود
یکی دو تا از والدین که حسابی به تنگ آمدند از بیش فعال بودن کودک درون چند خرس گنده که هنوز از مانتویشان آب می چکید چه قدر حیف شد عکس های آن روز را ندارم جوجو طی یک شوخی انتخاری پاکشان کرد جوری بالای سرسره ایستاده بودم که انگار گراز شکار کرده بودم
فکر نکن احساس کن سوم و چهارم وقتی بود که دوستم ناراحت بود توی راه حافظیه بودم که دیدم دمق است دستم را دور گردنش انداختم و گفتم تا حالا در یک مکان عمومی با جیغ بنفش آلودگی صوتی ایجاد کردی
او سرش را به نشانه نفی تکان داد و من اولین جیغ را کشیدم فکر کنم چهار بار نزدیک مرقد تا سر حد مرگ جیغ کشیدیم تا این که از آن طرف یک نفر داد کشید مگر دیوانه شدید بعد از جیغ بنفش دوستم خندید و من احساس می کنم حالش بهتر شد چون می دانستم یک حرف هایی در گلویش گیر کرده بود که حتی بازگو کردنش برای خودش هم سخت بود
بار چهارم همراه یکی دیگر از دوستانم در قسمت مردانه پشت سر راننده نشسته بودیم باز این دوستم هم دمق بود رو به رویمان پوستر چسبانده بودند گویا قرار بود سه تن از مسئولان بالا مرتیه در مورد سیل دروازه قرآن سخنرانی کنند از کیفم خودکار در آوردم برای هر سه تا یشان شاخ و سبیل کشیدم نه این که از قبل نقشه کشیده باشم در لحظه به ذهنم رسید که با این شیطنت پیکاسو طوری می توانم بخندانمش
بگمانم بار پنجم و ششمی که فکر نکردم و احساس کردم روزی بود که با همین دوستم به حافظیه رفته بودیم با هم دو تا قمری را دیدم که همدیگر را بوسیدند لحظه دیدنی بود بعدش کنار پله های حافظیه یک سرازیری سنگی هست که من نشستم اتفاقا پاشنه بلند هم پوشیده بودم به دوستم گفتم هوای من را داشته باشد که سر بخورم هیچ وقت توی عمرم به این اندازه از سرسره بازی لذت نبردم
داشتیم همین جوری قدم می زدیم و حرف می زدیم در حیاط پشتی حافظیه یک حوض بود که ماهی گلی هم داشت به دوستم گفتم حالا که کسی نیست توبیخ مان کند بیا طناب حوض را کنار بزنیم تا به ماهی گلی ها نزدیک تر باشیم دقیق یادم نیست که پیشنهاد کدام یکی مان بود کفشمان را در آوردیم پاهای بی قرارمان را به آب سپردیم ماهی ها از ترس همگی به یک نقطه پناه برده بودند
تا این که مسئول حافظیه سر رسید محترمانه مچمان را گرفت من هم جورابم را توی آب انداخته بودم مجبور شدم کل روز با کفش دور باز بی جوراب سر کلاس شرکت کنم شانس آوردم که حراست فیزیکی یا گشت ارشاد دانشکده گیر نداد
این اولین بارم نبود که آب می دیدم کفشم را در می آوردم و پاهایم را به آب می دادم بار اول وقتی که باغبان کنار درختان محدود باغ ارم آب را باز کرده بود من کتاب داستان بیزن نجدی را به کناری گذاشتم یک برگ پاییزی از روی زمین بر داشتم در حالی که خنکی آب زیر پوستم نفوذ می کرد یک جورایی کنار جوب گذر عمر و ماشین را می دیدم تصور می کردم این جاناتان سرخ پوسته کدام گوریست یعنی از من نیست اگر وسط خیابان کفشش را در نیاورد و جورابش را جفت نکند شکل شعر های سهراب خنکی اب را که برای جان ریشه راه افتاده احساس نکند
من بدون فکر کردن در روزهای بارانی بستنی زعفرانی و نسکافه را لیس زدم و احساس کردم خوب یک ذره برای پدر و مادرانی که بچه هایشان را به جانشان انداختم که بستنی بخرند عذاب وجدان دارم
برگ های پاییزی را از روی زمین جمع کردم و سر پل رقصیدنشان را تجربه کردم همیشه بهار نارنجی در دستم داشتم که مثل شعبده بازی تمرین پرتاب کنم
دست هایم را به امتداد هم مثل یک پرنده باز کردم از چمن دانشگاه که سرازیری بود قبل از سر رسیدن اتوبوس ادبیات به سمت پایین دویدم نوازش نسیم بهاری را روی صورتم احساس کردم
بدون فکر کردن قاتل جان همه گل های قاصدک دانشگاه بودم گاهی شده حتی برای یک ساعت می چیدمشان با صیر و حوصله آرزو می کردم و فوتشان می کردم
بدون فکر کردن و فقط برای احساس کردن ترم پنجم ساعت هشت صبح حوالی اردیبهشت ماه روزهای سه شنبه نیم ساعت اول کلاس را می پیچاندم پرواز پرستو ها را تماشا می کردم برایشان نامه های شاملو برای ایدا را می خواندم حتی بدون فکر کردن صرفا برای احساس کردن تازه وقتی که به کلاس برمی گشتم کنار پنجره می نشستم تا دوباره پرستو ها را تماشا کنم
شاید من تنها دختر ادبیات بودم که هر از گاهی همراهش چند گل آفتاب گردان داشت اتفاقی همکلاسی ها یا اساتیدش را غافل گیر می کرد این آفتاب گردان ها را یا خودش می کاشت یا از گل فروشی می خرید
وقتی بزرگ می شویم وقتی افسرده هستیم بیشتر می خواهیم فکر کنیم تا مثلا منطقی باشیم و این گونه اغلب اوقات جلوی احساسات را می گیریم اعتراف می کنم اگر برای جاناتان نامه می نویسم می خواهم در خیالاتم احساس کنم چون در واقعیت برای مقبول به نظر رسیدن مرا وا می دارند که قید احساساتم را بزنم
اه داشت یادم می رفت یا من خجالت نمی کشم با کیف چرخ دار و چتر پرنسی آبی به دانشگاه بروم چون به نظر احساساتم یک حرکت هنجار شکنانه با مزه است می خواهم کودکی ها و نوجوانی هایم را زنده نگه دارم لا بلای قلبم
#دردانگی حافظانه
- ۹۹/۱۲/۰۵