در آستانه روز مرد بالاخره قهرمان زندگی شدم و باقی حرفا
برای اولین بار توی روز مرد یک نفر به من تبریک گفت این جوری رویم کم شد دیگر یکی از دوستانم را مسخره نکنم که تا ترم آخر توی سامانه دانشگاه اسمش آقا ثبت شده بود و تازه برایش پیام های مربوط به برادران را می فرستادند
از پارسال که همین موقع ها موهایم را از ته زدم نمی دانم این کلنیک پوست و مو گور به گوری از کجا شماره ام را پیدا کرده یک بند پیامک می دهد بیا مو بکار جالب است که با وجود بلاک شدن های بسیار باز هم راهی پیدا می کند تا مرا کچل کند و حتما می گوید اشکال ندارد آقای کچل بلاک کن مرا ما را از در بیرون بینداز ملت ما قوی تر می شود از پنجره می آید
امشب واقعا بیشتر از همه مقدمات شادی روح مرا فراهم آورد در آستانه روز مرد با یک شماره جدید پیام داده قهرمان زندگی روزت مبارک
بعدش این بار پیشرفت کرده پشت بند این جمله استیکر یک مردی را گذاشته که یک من ریش دارد با چشم های خندان نگاهم می کند زیرش هم نوشته تخفیف اقساط هدیه کاشت
بر خلاف همیشه شماره تماس هم گذاشته به نظرتان من فردا به این شماره زنگ بزنم و صدایم را کلفت کنم تشکر کنم که برای اولین بار توی زندگی یک نفر قهرمان هستم با ریش هایی که خودم نمی دانستم دارم بعدش بپرسم شاید خودم یادم نیست در زندگی قبلی مرد بودم و قهرمان ایشان بودم منتهی چون شرایطش نبوده الان روزم را تیریک گفتند
باید زیاد درباره اش فکر کنم چرا باید در یک لحظه تصور مرد بودن هم چندش باشد و هم لذت بخش
دوستان پیش از نوشتن در مورد پدرم ادب حکم می کند یک دقیقه سکوت کنم برای همه پدرانی که کنار فرزندانشان نیستند و واقعا جای خالی پدر با هیچ کس پر نمی شود یک خلا عمیق سوزناک وسط قلب است که تا ابد نبودش به چشم می خورد
در یک دقیقه یی که گذشت خاطره یی جلوی چشم هایم آمد که یاد آوری دوباره اش نیش به جانم می زند و اولین باری که فهمیدم پدرم فنا ناپذیر نیست ممکن است روزی او هم بمیرد ماندانا سفره را انداخته بود به من گفت فاطی بابات رو صدا بزن
چشم عسل خسته جلوی تلویزیون خوابش برده بود او را باید با ناز و نوازش بیدار کنی دقیقا شبیه خودم است اگر بالای سرش بایستی اسمش را با صدای بلند فریاد بزنی قبضه روح می شود انگار که وسط بمب و مشک بیدار شده باشد اولش من با صدای نرم مخملی که ان قدر ملایم است که آرامش برکه را تکه سنگی با موج دایره ای بعدش بهم بزند گفتم بابا
ولی هیچ جوابی نمی داد کم کم صدایم را بالاتر بردم حتی پلک هم نزد دلم هری ریخت چند قدم فاصله گرفتم سوزنم روی کلمه بابا گیر کرده بود شاید تا هفت کوچه بعد همسایه ها بابا گفتنم را می شنیدید حنجره ام پاره می شد اگر ماندانا و جوجو هم سر نمی رسیدند بین ما سه نفر ماندانا که دل و جرات بیشتری داشت به چشم عسل نزدیک شد تکانش داد دیگر کار داشت به سیلی آبدار می رسید که چشم عسل چشم هایش را باز کرد
گاهی اوقات کابوس می بینم هر دو با هم می میریم در آن لحظه شاید از دیدن لحظه مرگ او بیشتر از مردن خودم می ترسم ...
من لوس ترین و بی ادب ترین بچه ی چشم عسل هستم اصلا رو در واسی هایی که سایر دختران با پدرشان دارم من یکی ندارم خیلی راحت هر فکری که به ذهنم می رسد به زبان می آورم راحت عصبانی می شوم راحت غر می زنم فقط چشم عسل و ماندانا می توانند آن روی سگم را تحمل کنند مخصوصا وقتی که بچه تر بودم با کوچک ترین چیزی آتشی می شدم زمان دبستان کافی بود چشم عسل دیر کند تا من همراه گریه سرش جیغ بکشم یا این که چهارم دبستان اگر کاری را که می خواستم انجام نمی داد موقعی که رانندگی می کرد دنده را عوض می کردم ماشین از مسیر منحرف می شد یا به نظرم یکی از دلایلی که آن روزها در ماشین من وسط دیو و جوجو قرار می گرفتم این بود که اگر پشت سر راننده می نشستم برای تلافی چند بار به پشت صندلی مشت می زدم حالا چرا چون چشم عسل به حرفم گوش نداده یعنی دوستم نداشته
من جای چشم عسل بودم همچین دختر بچه لوسی را دور می نداختم طفلکی ماندانا و چشم عسل برای رام کردن من سرکش چه قدر اذیت شدند ولی فکر کنم بعد از این که این لوس بازی های من باعث یک تصادف جزئی شد به خودم آمدم یعنی کمی خانم تر شدم
اگر آشنایی وبلاگ را می خواند ببخشید اگر فکر می کردید من وقتی بچه بودم خیلی با تربیت بودم راستش دردسرهایی که من برای ماندانا و چشم عسل می تراشیدم کمتر از خرابکاری های طالبان در افغانستان نبود ولی رسانه یی نمی شد
با این که بچه یی سر به زیر و مودبی شدم ولی بی پروایی کلماتم با من هست باقی اعضای خانواده هنوز در دی ان ای من در عجب مانده اند که چرا این قدر صریح در مورد هر چیزی که دوست دارم رو به روی بابا حرف می زنم چشم عسل اغلب اوقات سکوت می کند تا بتوانم بدون سانسور های بی خودی که هر خانواده یی به دخترش تحمیل می کند حرف دلم را بزنم گاهی اوقات هم متوجه می شود از عمد این کار را می کنم تا عصبانی اش کنم با هم منطقی بجث می کنیم تهش من قهقه های شیطانی سر دهم بالاخره مهر سکوتت را شکستم
چشم عسل مرد کم حرف و ساکتی ایست من هر شب منتظرم تلویزیون فیلم طنز پخش کند تا صدای خنده های از ته دلش را بشنوم به همین دلیل دوست دارم یک روز فیلم نامه طنر بنویسم از آن فیلم بسازند
او جز اولین معلم های شهرک بود زمانی که شهرک امکاناتات درست و حسابی نداشت همراه دوستانش به دانش آموزان انگشت شمار مدرسه دولتی درس می داد نمی دانم چه احساسی به شغلش دارد اما ماندانا که او را می شناسد یک بار گفت بابات ذاتا معلمه
همیشه سر ناهار عادت دارد اخبار گوش بدهد و دیدن اخبار یکی از تفریحات لذت بخش باباست من هم در همان لحظه از عمد یا تلویزیون را خاموش می کنم یا بیشتر حرف می زنم طوری که نفس کم می آورم چشم عسل هم با قیافه ی جدی می گوید بذار اخبار گوش کنم
قاشق را نزدیک دهانش نگه می دارد چشم هایش را ریز می کند گوشه لبش پایین است این همه علاقه به اخبار را هیچ وقت درک نکردم پس همیشه موقع دیدن اخبار خیلی اذیتش کردم فکر کنید اگر فوتبالی بود حتما به پشت بام می رفتم مثل آملی فرانسوی آنتن را قطع و وصل می کردم تا بابای همیشه آرام و ساکت را کلافه ببینم
چشم عسل اگر بخواهد کاری را انجام بدهد هیچ کس جلو دارش نیست تازه یک ماه هست که فهمیدم پدرم مردی با اراده ی آهنین است برای پر کردن فرم دانشگاهم از چشم عسل کمک خواستم پخشی از فرم را انجام دادیم و من هم گفتم بابا بقیه اش باشه برای فردا
چشم های عسلی اش تیره تر شد لپ تاپ را خاموش نکرد و به صفحه ی مانتیور اشاره کرد که یعنی نه من و نه تو جایی نمی رویم باید این فرم تمام شود من هم گفتم هنوز وقت هست اما چشم عسل گفت من تا کاری را تمام نکنم بی خیالش نمی شوم از کارهای نا تمام خوشم نمی آید
بیست و سه سال کنارش قد کشیدم اما آن روز برای اولین بار فهمیدم چرا بابا موفق شده او مصمم است و کسی نمی تواند متزلزش کند به هر قیمتی شده راه خودش را می رود کمی ترسیدم باز چه چیزهایی هست که من از بابای ساکتم نمی دانم باید یک روز مفصل با ماندانا حرف بزنم او بهتر از من بابا را می شناسد
به دو چیز چشم عسل حسادت می کنم این که این قدر چیزی به نام اخبار تمامی هوش و حواسش را می برد و می تواند راحت با صدای بلند پای تلویزیون بخندد این علاقه و اشتیاقش را باید دزدید
با این حال باز بیشتر ویژگی هایم به بابا رفته مثلا ما دو تا شکل هم به فکر فرو می رویم و وقتی غرق فکر هستیم نباید همزمان کار دیگری انجام بدهیم ما دو تا در عین اجتماعی بودن می توانیم درونگرا باشیم
بعضی ها منبع الهام هستند و من می دانم اگر چشم عسل بعد از مسافرت مشهد برایم شاهنامه نمی خرید و هر شب با هم شاهنامه نمی خواندیدم من هیچ وقت رشته ی ادبیات را انتخاب نمی کردم
اگر در روزهایی که در بیمارستان بستری بودم و ممکن بود فلج شوم هر شب از درد پایم که آویزان بود چشم عسل قصه های خوب برای بچه های خوب نمی خواند من هیچ وقت نویسنده نمی شدم
سال98 وقتی برای طرح جوانه مهر هر چهارشنیه به بیمارستان می رفتم تا با بچه های مریض بازی کنم و برایشان کتاب بخوانم یعنی بعد از دو ساعت دل نشین که کاری می کردیم تحمل محیط دلگیر بیمارستان برای بچه ها راحت تر شود تازه فهمیدم چشم عسل چه قدر با خواندن کتاب داستان به بهبود حال من کمک کرده
جریان تصادف از این قرار است که سال اول دبستان در حالی که قد خاله ریزه بودم مینی بوس مرا زیر گرفت به طرز معجزه آسایی زنده ماندم با آن که خون ریزی داخلی داشتم از عمل جان سالم به در بردم ولی نگران بودند با آن شکستگی دیگر سر پا نشوم و معلول شوم
چشم عسل و ماندانا بعضی روز ها با چشم های خود می دیدند که ممکن است بمیرم یا باید به یک بچه که هیچ تصور درستی از فاجعه نداشت دلداری می دادند که بالاخره راه خواهی رفت
بعد از باز شدن گچ پایم با چشم عسل هر هفته باید به دکتر می رفتم مرا لای پتو می پیچاند سوار اتوبوس می شدیم آخرین تصویری که از آن روزها که به دکتر می رفتیم یادم است من و چشم عسل کنار پنجره اتوبوس نشستیم خیلی خسته است نمی دانم دکتر به او چه گفته ولی من سرگرم خوراکی مورد علاقه ام هستم به شوخی می گوید به مامانت نگو پیتزا خریدیم تازه خودم و خودت تنهایی خوردیم
آن لحظه غریب که همه با ترحم ما را نگاه می کردند بابا حتما تحت فشار بود می خواست حواس مرا از آن نگاه های خیره پرت کند من ذوق زده شدم لذت خوردن پیتزا فقط برای من و باباست به هیچ کس دیگر هم نمی دهیمش
اولین روزی که روی پاهایم ایستادم و خودم بدون کمک بابا از پله ها پایین آمدم در خانه مادر بزرگ گل جهان بودیم بابا را صدا زدم سریع خودش را رساند که اگر یکهو کم آوردم دستم را بگیرد اما من بدون کمک بابا تا آخرین پله با پاهای خودم پایین آمدم تازه یک بار دیگر هم بالا رفتم تا به او نشان بدهم که خودم می توانم
شاید برایتان پیش نیامده باشد اما بعد از ان روز من می دانم اگر دوباره بعد از زمین خوردن بلند شوی و روی پایت بایستی چه قدر احساس قدرت می کنی نمی دانم آن پله ها هستند یا نه ولی اولین مانعی یودند که من شکستشان دادم می خواهم قابشان را کنم و نگه دارم هر وقت تسلیم شدم یادم بیاید هفت ساله که بودم فکر می کردم نمی توانم هیچ وقت از پله یی بالا و پایین بروم ولی بالاخره به این ترسم غلبه کردم
به قول ماندانا من اگر تا این جا رسیدم و توانستم درس بخوانم مدیون پدرم هستم حق با اوست او زاده ی روزگاری ایست که به دختر اجازه نمی دادند درس بخواند و در سیزده سالگی شوهرش می دادند ولی پدر من با وجود یک مادر علیل همیشه روزهای جمعه منتظرم می ماند تا آزمون قلمچی بدهم مادربزرگم سالهای اخر عمرش شاید به خاطر فراموشی اش از ماشین می ترسید به بابا هم به شدت وابسته بود از او جدا نمی شد با این حال هر دو با هم منتظرم می ماندند متاسفانه روزهایی که ازمون تجربی می دادم نتایج کارنامه چندان رضایت بخش نبود به گونه یی به زحماتش کج دهنی می کردم
من با بابا خاطرات زیادی دارم حتی با این که اکثر آنها را فراموش کردم ولی همه ی اینها مرا تشکیل داده و سهمی بزرگی در شکل گیری شخصیتم دارد در مجموع پدرم مردی خوبی ایست او برای به دنیا آوردن و در دنیا ماندنم با خیلی چیز ها جنگیده چیزهایی که من حتی نمی توانم تصورش کنم حرفی نمی زند ولی این را از نگرانی هایش می فهمم مثلا روزی که خواب دیده بود من دوباره تصادف کردم وقتی به خانه برگشتم در را که باز کرد بی مقدمه بغلم کرد از من خواست موقع رد شدن از خیابان بازیگویشی نکنم و پیشانی ام را بوسید در جواب چشم های متعجبم گفت خواب بد دیدم که دوباره تصادف کردی
وقتی برای سفر چند روز خانه نیستم و می دانم اولین نفری که مرا بغل خواهد کرد باباست در همه ی لحظات این چنینی باید بفهمی که نباید غر بزنی چرا پوست کنده نمی گوید دوستت دارم ممکن است پدرت با خریدن بستنی یا چیزهای به ظاهر ساده عمق دوست داشتنش را ثابت می کند او مردی ایست که دوست داشتن را به زیان نمی اورد دیوانه او به تو ثابت می کند که دوستت دارد
چه جالب ساعت سه صبح است و باران بعد از مدت ها می بارد دو ساعت پیش که در کاپشن جوجو گم شده بودم و به حیاط رفتم اولین محال زندگی ام را دیدم
شما تا حالا شده در شب بارانی ماه را در آسمان ببینید به خاطر کلاه کاپشن سرم را خم کردم بعدش چشمتان از این چیز ها ببیند ماه توی آسمان بود نم نم باران صورتم را خیس می کرد گردنم درد گرفت ولی گذشتن ابر ها رو به روی ماه دست کمی از پدیده ی نادر سفر به ماه نداشت صبر کردم ماه پشت ابر قایم شود از مجیدی تشکر کنم که در فیلم آن سوی ابر ها در سکانسی شخصیت هایش که در زندان به زندان بان رشوه می دهند که پس از باران ماه را تماشا کنند
با جر جر این باران خاطره یی را تعریف می کنم که خودم همیشه وقتی حالم بد است به طور نا خودآگاه در مغزم پخش می کنم و کلمه پدر را معنی می کند پاینده همیشه مراقب که خانواده اش را می پاید
جر جر بارون امشب منو برد به روزی که دوم دبستان بودم جمعه آزمون قلم چی داشتم صبح هوا آفتابی بود پس من هم کفش پاشنه بلند صورتی مو پوشیدم تا نامحسوس پز بدم نگو که قرار بود یه بارونی بیاد که بید به جونش بلرزه بعد از تموم شدن امتحان وقتی دیدم سیل از سر و کله زمین و آسمون بالا می ره یه نگاهی به کفش هام کردم و یه نگاهی به بابا که چترم هم همراهش نداشت دستش رو گذاشت کنار شونه ام و منو چسبوند به خودش یه چیزی مثل پلاستیک رو بالای سرم گرفت تا خیس نشم داشتیم می دویدیم که یهو من سر خوردم این پاشنه بلند همیشه لیز می خورد من هم تازه یاد گرفته بودم با هاش راه برم بابا منو از پشت سر گرفت که زمین نخورم یه جمعیت کثیری هم ما رو می دیدن اون موقع خجالت کشیدم بهم خندیدن ولی بعدش از بابا خوشم اومد نخندید نگرانم شد حتی نگفت بچه جون این کفش مهمونی رو از کجا پیدا کردی پوشیدی انگار شبیه شاهزاده قصه ها بود تا افتادم توی خطر سریع نجاتم داد از بابا خیلی خاطره ها هست ولی کاش من یادم بمونه و هیچ وقت از یادم نره ،خلاصه کفش پاشنه بلند چه روز آفتابی چه روز بارونی برای پز دادن به بقیه توصیه نمی شه #دردانگی حافظانه
امشب که وضعیت می گذاشتم حواسم بود دوستانی که پدرشان در قید حیات نیست وضعیتم را نبینند ولی در مورد این پست مطمئن نیستم مرا ببخشید اگر با بازگو کردن خاطراتم دلتان گرفت شاید نتوانم دردتان را درک کنم اما به قول سهراب مرگ پایان کبوتر نیست
اگر باور کنیم که بعد از مرگشان تا ابد از دستشان دادیم انکار می کنیم که آنها تا همیشه در ما هستند و با ما ادامه پیدا می کنند آنها شادی و غم ما را احساس می کنند تا حالا شده مشکلی در زندگی تان پیش بیاید یکی از درگذشتگان به خوابتان بیاید و خاطر پریشان تان را تسلی دهد مگر به غیر از این است که آنها از حال دل ما با خبرند
- ۹۹/۱۲/۰۷