معکوس یک طرفه
یاد بچگی یم افتادم همه با هم می خوابیدیم ماندانا شب ها که چراغ رو خاموش می کرد من تا یک ساعت خوابم نمی برد به در یه آویز وصل کرده بودن که توی روز ترسناک نبود اتفاقا بامزه هم بود اما توی شب شکل جادوگر بد جنس می شد منو می ترسوند می خواست همه ی خوشحالی هامو و عروسک هامو ازم بگیره
تا یه هفته نمی دونستم این جادوگر همون آویز احمقانه است من از چیزی می ترسیدم که وچود نداشت و خودم خلقش کرده بودم گاهی وقتا آدما از تنها بودن با خودشون می ترسن چون همین جوری برای خودشون دردسر درست می کنن درد می یارن بگو که تو این جوری نیستی تا خیال من راحت بشه
از بچگی به یه دلیل از تاریکی وحشت داشتم چیزایی که می شناختی و برات عادی بودن توی تاریکی ناشناخته و عجیب می شدن از همه بدتر توی ذهنت اتفاقاتی رو خیال می کنی که قرار نیست هیچ وقت رخ بده مطلب رو بگیر خسته ام نمی تونم بیشتر از این بنویسم
کاش هیچ کس توی تاریکی نباشه تا برای خودش فکر و خیال الکی بسازه چون عاقبت خوبی نداره به این شباهت داره که مجبور بشی رگ دست هاتو برنی
به خودم می گم محاله من بفهمم تو چه احساسی داری دیروز توی خیالم یه پیراهن خاکستری تنت بود دراز کشیده بودی داشتی وزنه بر می داشتی اما بازوهات جون کم آوردن وزنه روی قفسه سینه ات افتاد وبه قفسه ی سینه ات فشار اورد یا نمی تونستی یا نمی خواستی کسی رو صدا بزنی
نمی دونم توی زندگیت چه اتفاقی افتاده اما همون اسیر همچین درد سنگینی شدیم تو تنها آسیب نمی بینی یه چیزی روی قلبت سنگینی می کنه می خوای مثل این وزنه از شرش خلاص بشی ولی نمی تونی
باز یه احساسی می گفت اگه شنا بلد باشه حتما از همون آدما می شه که می ره زیر آب، نفسش رو توی سینه حبس می کنه تا وقتی که نفس کم بیاره به سطح آب نمی یاد بعدش که جونی دوباره گرفت این کارو دوباره انجام می ده
چرا این کار رو باید بکنی می خوای به خودت چی رو ثابت کنی نمی دونم درست فکر می کنم یا نه بین مرگ و زندگی گیر کردی می خوای بفهمی کدومش رو بیشتر می خوای تکلیفت با خودت مشخص نیست
#شبه واقعیت خیالی
- ۹۹/۱۱/۲۲