دور از چشم رقیب
اگر کلمات خودشان را از من دریغ نکنند من خیال کردم در بدن یک دختر قرن چندمی فرود آمدم در حالی که روبنده بر صورت دارم و در جوار رقیب یا همان نگهبان چاق و چله ام در بازار قدم می زنم
نا خواسته شعری از حافظ ورد زبانم شده نگهبان با صدای بم می گوید که زشت است وسط بازار دست را بیرون آوردم تا قطرات باران را لمس کنم آری باران هر لحظه تند تر می بارد من احساس می کنم برای اولین بار از خانه بیرون آمدم
وقتی روبنده را کنار می زنم تا بهتر اطرافم را تماشا کنم رقیب از بازویم نیشگون می گیرد و زیر لب می گوید خوبیت ندارد
دوست دارم در آن لحظه دو مست عربده جو در بازار دعوا راه بیندازند تا من از دست رقیب فرار کنم برای خودم تنهایی بگردم انگار صدایت را می شنوم که نگران نباش الان همدیگر را می بینیم از شرش خلاص می شوی
وقتی رقیب دارد با مرد فروشنده چونه می زند ابریشم فیروزه یی را مفت خری کند تو دست مرا می گیری به فرعی می پیچیم کنار درخت سپیداری به تو می خندم که چادر بر تنت زار می زند با دست های پشمالویت مرا نگه داشتی که به جایی نروم
از شدت خنده نمی توانم بگویم که تو را می شناسم چه قدر ردای مردانه به چادری که معلوم نیست از کجا دزدیده یی به تو می آید می پرسم حالا که این قدر مجهز شدی اصلا بعید نیست یک سر به می خانه هم زده باشی
چشم هایت می درخشد و دست دراز می کنی به سمت موهایم تا این که هر دو مثل بید می لرزیم این صدای نعره های رقیب است به آغوشم می کشی به من می گویی نوشته یی که قرار بود با آن به زمان خودمان برگردیم به من بده
باور نمی کنم که در این سفر زمانی همراه خودم آورده باشمش ...
- ۹۹/۱۱/۱۶