با هر زبانی که بنویسم درد جانت نامکرر است
#شبه واقعیت خیالی
داشتم قدم می زدم با درد خفیفی از هم پاشیدم دست روی قلبم گذاشتم و پرسیدم غمگینی؟ درد کشید پرسیدم تنهایی این بار بیشتر از قبل تیر کشید
گفتم تا وقتی که من هستم هیچ دلیلی برای تنها بودن تو نیست کاش باور کنی تو با من تنها نیستی دردت به جانم
بین دو راهی گیر کرده بودم خوشحال بودم که این قدر به تو نزدیکم اما از طرفی دوست داشتم این درد تمام شود ستاره یی چشمک می زد آرزو کردم که تو هم همان لحظه به آسمان نگاه کنی مهم نیست چه قدر از هم فاصله داریم اما اگر نباشی من تا ابد تنها خواهم ماند درست مثل درنای امید که پس از مرگ جفتش به دنبال هیچ جفت دیگری نرفت چون این از مرام عاشقانه اوست
بعدش به خاطر آرام گرفتن جانت وانمود کردم با تو تانگو می رقصم چند قدم جلو و چند قدم عقب ،زن همسایه از بالکن تماشایم می کرد از این که نقشم را خوب بازی می کردم خنده ام گرفت به من باشد برای تانگو یک نفره پیراهن آبی مردانه یی خواهم خرید تا تو را بیشتر در کنارم احساس کنم
راستش چیزهایی هست که تو نمی دانی مثلا باید هز چند از گاهی بنویسم با قلب درد مشکلی ندارم همین که بفهمم تو ناراحتی کافی ایست تا به سمت نوشتن شبه واقعیت خیالی دیگری پناه بیاورم و یادآوری کنم خودم آرزو کردم دردت به جانم باشد فقط کاش هر وقت خوشحال بودی من بی اختیار گریه کنم
جاناتان سرخ پوسته از دل تنگی بیزارم از این که خودم را موقع انتظار گم کنم بیزرام اما از تو که باعثشی هیچ وقت نفرت نداشتم سر شهری که زندگی می کنم یک برج است که به خاطر کج بودنش هیچ وقت کامل نشد یک آن گفتم نکند یک روز به این برج مخروبه بروی لبه ی پشت بام بایستی بدون داشتن هیچ آرزویی خودت را پرت کنی
شورش را در می آورم اما تو به جای من نیستی که دائما دل نگران باشی آفت جانم شده اگر به خاطر افسردگی که گریبان گیر همگی مان شده خودت را بکشی من چه بکنم فکر می کنی حالا که ندیدمت و نمی شناسمت همه چیز راحت تمام می شود نه جانم تو همیشه هستی به این سادگی ها از قلبم پاک نمی شوی چه بخواهم چه نخواهم به تو وصلم
به من قول بده که هیچ جایی نمی روی تو باید با من سر گاز زدن به بستنی مسابقه بگذاری و برنده شوی آخر من همیشه به خاطر حساسیتم بستنی را لیس زدم حاضرم برای خنداندن و خوشحال کردن تو به بستنی دندان بزنم قیافه ام شکل دختر بچه یی شود که برای اولین بار آدامس اکالیپوس می خورد
باید سرما بخوری تب کنی برایت سوپ بپزم با قاشق غذا در دهانت بگذارم و تا صبح بالای سرت بیدار بمانم آن قدر لوست کنم که بعد از بهبود حالت وسوسه شوی تمارض کنی که البته کور خواندی
جاناتان از لبه پشت بام ها از تیغ ها از قرص ها از کورنا حتی از مرگ دوری کن می دانم شاید گاهی اندوه و درد چنان امان قلبت را می برد که آرزوی مرگ می کنی می شود به من اعتماد کنی . زندگی کنی تا من روزی همه ی سالهایی را که تنها بودی برایت جبران کنم به هر حال شاید لجباز ، بی اعصاب و مغرور باشم اما .....
این روزها بیشتر در مورد تو می نویسم از نوشتن داستان بازماندم حیف نمی خوانی اش می دانم غریبه و خودی دستم می اندازند دیوانه را باش برای معشوق ندیده نشناخته نامه می نویسد اما همگی بدانید از دوست داشتنش دست نمی کشم
دلبرکم حسودی نکن اگر یک زمانی از کسی به خاطر خوب نوشتنش یا نمی دانم یک چیز خوب خوشم آمده تصدق سرت شوم هیچ دوامی نداشته چون من هیچ کس را مثل تو دوست نداشتم برای من حتی اخلاق های رو اعصابت هم خوشمزه است چون دو روی سکه را دیدم و هر دو روی سکه را دوست دارم
- ۹۹/۱۱/۱۸